poshte pardeha – 5

در ایام اقامت خمینی در پاریس ، علاوه بر آنچه توسط خبرگزاریها و رادیو تلویزیونها پخش می شد و در حقیقت ظاهر قضایا بود، وقایع و حوادث دیگری نیز در پشت پرده جریان داشت که اگر یکصدم آنرا، همان رادیو تلویزیونها پخش می کردند، بی شک پای خمینی و یاران او که من هم یکی از آنها هستم. هرگز به ایران نمی رسید. برنامه های نوفل لوشاتو یک جنبه آشکار و علنی داشت و یک جنبه مخفی و پنهانی . حالا پس از گذشت چند سال و با تجربیاتی که بدست آورده ام می توانم به صراحت بگویم که همه آن چیزهای آشکار و علنی فقط دروغ و توطئه بود. مثلا بازی خمینی با دکتر شاپور بختیار، آخرین نخست وزیر شاه و همه آن چیزهایی که آنروزها گفته می شد و بعد ها نوشته شد، جز دروغ نیست و حقیقت آن است که اگر در جلسات شبانه نوفل لوشاتو ، توافق بر فهرست اسم کسانی که باید در همان ده روز اول انقلاب اعدام می شدند، حاصل شده بود، هم بختیار به پاریس می آمد و هم احتمالا اگر یزدی و قطب زاده و بنی صدر می گذاشتند، بجای بازرگان نخست وزیر می شد .

خلاصه ماجرا از این قرار است که آمریکاییها وانگلیسی ها یک فهرست مشترک تهیه کرده بودند که 4830 نفر از امرای ارتش ، افسران ارشد ، وزرا، وکلا، بازرگانان . استادان دانشگاه، مهندسان مقاطعه کار، پزشکان شاغل کارهای دولتی ، روحانیون و روزنامه نویسان باید طی همان ده روز اول انقلاب به چوبه دار آویخته می شدند.

خمینی و مشاوران نزدیک او بسیاری از این افراد را نمی شناختند و شاید به همین دلیل هم خمینی زودتر از آنچه که همه فکر می کردند با اصل برنامه موافقت کرد . اما اختلاف میان آمریکایی ها و انگلیسی ها، کار تصمیم گیری را روزهای روز به عقب انداخت . از این فهرست 3000 نفر در فهرست آمریکایی ها قرار داشت و 1830 نفر در لیست انگلیسی ها، هرگز هم هیچیک از ما نفهمیدیم که چرا سرهنگ تامسون آمریکایی و مستر ساندرز انگلیسی بجای آن که میان خودشان مسئله را حل و فصل کنند، آن را به نزد خمینی می آوردند .

بطوری که گفته می شد آمریکایی ها همین لیست را به سفیر شاه ، اردشیر زاهدی داده بودند و در یکی از سفرهایی که وی به تهران می رفته است آنرا با خود برده بود، فهرستی که آمریکایی ها به زاهدی داده بودند، بالای چهار هزار نفر بود، البته بدون در نظر گرفتن لیست انگلیسی ها، این را دوریان مک گری بعدها در ایران و در جریان اعدامها برایم فاش ساخت . در لیست آمریکایی ها، بیشتر نظامیان قرار داشتند و در فهرست انگلیسی ها شخصی ها، 35 نفر روحانی صاحب نام هم در لیست انگلیسی ها بود که در حد اطلاعات من بسیاری از آنها بدون سر و صدا و محاکمه، بطرز فجیعی کشته شدند،

آیت الله علامه بوشهری ، آیت الله سید محمد خلفی نائینی، آیت الله سید محمود سادات اشکوری، آیت الله حاج سید اسدالله نظام العلمای تفرشی و آیت الله رحمت الله امامی دستجردی از جمله این روحانیون بودند که من در جریان قتل فجیع آنها قرار گرفتم . نکته جالبی که در این رابطه باید گفته شود اینست که نام آیت الله سید محمود طالقانی هم در لیست انگلیسی ها بود و تنها موردی که خمینی به آن روی خوش نشان نداد، همین بود و همین جا هم اضافه کنم که بر خلاف همه شایعات موجود، طالقانی به تحریک و دستور آیت الله بهشتی کشته نشد و طراحان و مجریان قتل طالقانی ، دکتر چمران و فخرالدین حجازی بودند که بموقع ماجرای آن را هم خواهم گفت برای آن که از سرنوشت سایر روحانیون این فهرست آگاه شده باشیم،

این نکته را نیز باید برای اولین بار فاش کنم که، درست در شب اعدام ژنرالها که نصیری و ناجی تیرباران شدند ، صادق خلخالی به زندان قصر رفت و 31 نفر از روحانیون را در مسجد زندان قصر به رگبار مسلسل بست که متاسفانه ، چریکهای زیر نظر من در این قتل عام شرکت موثر داشتند، این شب در میان خودشان به شب آخوند کشان نامگذاری شد.

می بینید که این گونه کارها، بنیه و اساسش در نوفل لوشاتو گذاشته شد و نه در تهران که از فرط درهم ریختگی کارها، قدرت تصمیم گیری در چنین موارد خطیری عملا در مرحله صفر بود. یا از نمونه دیگری یاد کنم. طرح رژه همافران از مقابل خمینی ، در نوفل لوشاتو برنامه ریزی شد، در همان جلسات نیمه شب به بعد که ادوارد تامسون و دیگران می توانستند با خمینی خلوت کنند، در این برنامه ریزی بدلیل آن که چریکهای زیر نظر من، مسئولیت اصلی را به عهده داشتند ، از کم و کیف قضایا آگاه هستم حقیقت قضایا اینست که پس از رفتن ژنرال هایزر آمریکایی به ایران ، فکر ایجاد رخنه و نفوذ در ارتش ، مثل خوره به جان جلسات شبانه نوفل لوشاتو افتاد، آمریکایی ها و خمینی می دانستند که ارتش در برابر آنها تسلیم نمی شود و همچنان به سوگند خود وفادار خواهد ماند، سوگند آن هم به کلام الله مجید، یک امر مذهبی بود که آیت الله مذهبی نمی توانست تا مقدماتی فراهم نشده باشد.

تا مقدماتی فراهم نشده باشد. حکم بر بطلان آن بدهد. بنابراین ، بنظر آنها تنها شرط موفقیت ، ایجاد اختلاف، شکاف و بعد نفوذ در ارتش بود. کلنل تامسون آمریکایی بارها و به دفعات می گفت که شما فکر نفوذ در میان امرا و افسران و حتی درجه داران ، یا حتی خریداری کردن آنها را از ذهنتان خارج کنید. او می گفت : البته ما تنی چند نفر ناراضی را در مشت داریم اما این بمعنای نفوذ در ارتش نیست .
تنها زمینه ای که مناسب است همافران نیروی هوایی و نیروی دریایی هستند که در آمریکا دوره دیده اند و برای این کارها تربیت شده اند و هر دو گروه هم زیر نظر دو نفر از معاونان نیروی دریایی و نیروی هوایی آماده اند، اما باید طی یک برنامه نمایشی ترس و خوف را ابتدا از آنها دور کرد. بر این اساس و بر پایه پیشنهادی که آن دو معاون نیروی هوایی و نیروی دریایی از تهران توسط مستشاران آمریکایی به نوفل لوشاتو فرستادند و سرهنگی به نام گست از تھران آنرا آورد، قرار شد در نخستین روزهای ورود خمینی به تهران، همافران از مقابل او رژه بروند بر این اساس چایچی و جمشید نعمائی و یک همافر نیروی دریایی بنام عباس رضازاده با یک هواپیمای نظامی مستشاری به تهران رفتند تا زیر نظر سپهبد آذربرزین معاون نیروی هوایی و دریادار مجیدی معاون نیروی دریایی و با کمک کسی که حاج مانیان از جبهه ملی معرفی می کرد.
هم با همافران که فهرست آنها را تامسون داد. تماس برقرار کنند و هم به هرحال ترتیب آن نمایش ساختگی را یا توسط همافرها و یا اگر نشد بوسیله کسانی که به لباس همافرها در می آمدند، بدهند. به این ترتیب ، چریکهای من با کمک حاج مانیان، سفارش دوخت 400 دست لباس همافری به اندازه های مختلف به خیاطی بنام خلیل عمادی در خیابان ژاله و نزدیک به آب سردار دادند و به همین اندازه هم کلاه ، بتدریج از کلاه فروشی تاج در خیابان پهلوی ، چهارراه سپه خریداری شد و رژه ساختگی بدون حضور یک همافر واقعی و یا شرکت کسانی که دلشان به یکدست لباس و یک جفت کنش و نفری پنج هزار تومان خوش بود، انجام گرفت و کمر آن ارتش غول آسا را شکست .

خاطرات ایام اقامت در پاریس و نوفل لوشاتو را نمی شود بدون اشاره به ماجرای دکتر کریم سنجابی و استعفای سید جلال تهرانی به پایان رسانید، بخصوص که قبلا قول داده بودم درباره هر دو موضوع صحبت کنم. اواسط ایام اقامت خمینی در نوفل لوشاتو بود که یک شب صادق قطب زاده مرا صدا زد و گفت : جعفر! با دو نفر از بچه ها را که مورد اعتماد خودت باشند ، انتخاب کن که فردا صبح به فرودگاه بروید و یک شخصیت سیاسی عالی مقام را که از تهران می آید، استقبال کنید.پرسیدم، شما هم میایید؟ گفت : نه تنها من که بنی صدر ، حبیبی و بئاتریس هم خواهند آمد. من ، دو نفر از بچه ها را انتخاب کردم و صبح زود با 3 اتومبیل به فرودگاه رفتیم. میهمان تازه وارد دکتر کریم سنجابی، رهبر جبهه ملی بود که در سر راه سفر خود به کانادا برای شرکت در یک جلسه ، توقفی هم در پاریس داشت .سنجابی ابتدا بسیار متکبر و متفرن بود و اما همین که پایش به نوفل لوشاتو رسید و فهمید کسی برای او تره هم خورد نخواهد کرد ، به تدریج تغییر رفتار داد و به قول قطب زاده خاکی شد. خمینی ، مخصوصا دو روز او را معطل کرد و هر دو روز به بهانه های مختلف او را نپذیرفت .
کسی که این بی اعتنایی ها را توصیه می کرد ،دکتر ابراهیم یزدی بود و من به گوش خود شنیدم که به سفارش مهندس بازرگان این کارها را انجام می داد. بالاخره ، بعد از دو روز سنجابی ، بنای اعتراض گذاشت و خطاب به حبیبی، بنی صدر و قطب زاده گفت : شما نمی توانید از پاریس کاری انجام دهید و تا جبهه ملی نخواهد ، در تهران کاری صورت نخواهد گرفت . این سه نفر خیلی سعی می کردند به سنجابی احترام بگذارند، اما دکتر یزدی بر خلاف اینها بالاخره حرف آخر را زد و گفت : آقای دکتر سنجابی؛ امام بسیار گرفتارند و نمی توانند ملاقات خصوصی داشته باشند ، اما شاید بتوان ترتیبی داد که شما هم همراه دیگران به حضور ایشان بروید. قیافه سنجابی پس از شنیدن این حرف تماشایی بود .
پیر مرد عملا در حالتی شبیه سکته بود، اما بالاخره پس از چند ثانیه گفت : حالا که این طور است من هم بیش از این صبر نخواهم کرد و به کانادا خواهم رفت . قطب زاده که سعی می کرد سنجابی ناراحت نشود با او به اتاق دیگری رفتند و ماجرا به ظاهر تمام شد ، اما یک ساعت بعد من مامور شدم که آقای دکتر سنجابی را برای شرکت در یک جلسه از نوفل لوشاتو به آپارتمان خیابان فوش ببرم. سوار بر یک اتومبیل پژو باتفاق علی شاکری و دکتر سنجابی به آپارتمان خیابان فوش آمدیم. پاتریسیا، در را باز کرد و خوش آمد گفت و من به محض آن که چشمم به دکتر یزدی و خانم دوریان مک گری افتاد ، فهمیدم که باز بساط توطئه تازه ای پهن شده است دوریان مک گری ابتدا دکتر سنجابی و بعد مرا بوسید و بی آن که به علی شاکری اعتنایی کند، پرونده نسبتا قطوری را به سنجابی داد و گفت ، تا من ترتیب قهوه را بدهم جناب وزیر نگاهی به این پرونده بیندازند !.
همین که پرونده در دست سنجابی قرار گرفت و ورق زدن و مطالعه آنرا آغاز کرد ،رنگ از رویش پرید. گفتم که پرونده نسبتا قطوری بود و سنجابی بسرعت مشغول ورق زدن شد و بعضی وقتها روی یک برگه معطل می ماند و این در حالی بود که پیرمرد در آن هوای سرد پاریسی مشغول عرق ریختن بود. آخر الامر هم مطالعه پرونده به پایان نرسید و سنجابی در حالی که آنرا می بست خطاب به یزدی گفت: مثل این که امام حساب همه کارها را کرده اند ! و حالا بفرمایید با این ترتیب چه باید بشود؟. دکتر یزدی در حالی که می خندید، پرونده را از سنجابی گرفت و گفت : البته که شما به کانادا نخواهید رفت. این دستور حضرت امام است و در عوض فردا به حضور ایشان مشرف می شوید و بعد هم این اعلامیه را که حالا با نظر خودتان کم و زیادش می کنیم، امضا می فرمایید، تا به روزنامه ها و خبرگزاریها بدهیم.

من، هرگز از آنچه در آن پرونده بود اطلاعی پیدا نکردم ، در حالی که قطب زاده خیلی اصرار داشت من به نحوی در جریان آن قرار بگیریم اما همین قدر می دانم که پس از مشاهده این پرونده بود که سنجابی آن اعلامیه معروف مربوط به غیرقانونی بودن سلطنت در ایران را امضا کرد . البته با توجه به وضع مشابهی که برای سید جلال تهرانی پیش آمد، می شود حدس زد که پرونده سنجابی هم چیزی در همان حال و هوا بوده است . و اما قضیه سید جلال تهرانی از این قرار بود که وی به عنوان رئیس شورای سلطنت به پاریس آمد تا با خمینی ملاقات کند . طبق قرار قبلی هیچ شرط و شروطی برای این ملاقات گذاشته نشده بود، اما پس از ورود او به پاریس و بدنبال یک جلسه شبانه که با حضور خمینی، یزدی، دوریان مک گری ، قطب زاده ، بروس لینگن و سرهنگ تامسون صورت گرفت . اوضاع به صورت دیگری در آمد.این بار، مامور بودم که سید جلال تهرانی را به آپارتمان خیابان فوش ببرم. با دریافت این دستور، باز بوی توطئه به دماغم خورد. فکر کردم باز، بازی پرونده است و این بار طعمه رئیس شورای سلطنت است . پاتریسیا در را باز کرد و این بار علاوه بر خانم دوریان مک گری، سید احمد خمینی، سرهنگ تامسون ، شیخ شهاب اشراقی و محمد منتظری نیز حضور داشتند . از یزدی خبری نبود و علی شاکری هم که بینوا یک دله دزدی هزار فرانکی کرده بود، از این جور مسائل کنار گذاشته شده بود و سرش را جای دیگری گرم کرده بودند. پس از سلام علیک و دیده بوسی، شیخ شهاب اشراقی گفت حالا که از قیل و قال نوفل لوشاتو فارغ شده ایم، بد نیست چند دقیقه ای یک فیلم خوب تماشا کنیم . چراغ اتاق خاموش شد و سرهنگ تامسون یک دستگاه کوچک نمایش فیلم را بکار انداخت و لحظاتی بعد روی دیوار سفید اتاق ، فیلم مورد نظر به نمایش درآمد، شروع فیلم با نمایش بساط تریاک کشی همراه بود جناب رئیس شورای عالی سلطنت ، سید جلال تهرانی روی تشکچه لمیده بود و تریاک دود می کرد. صحنه های بعدی از آن هم کثیف تر بود، حدود سه ربع ساعت همه ما شاهد عشق بازی پیرمرد با فاحشه های مو بور و همچنین همجنس بازی او بودیم .صحنه هایی که آدمی به حالت استفراغ می افتاد و قهرمان آن آقای سید جلال تهرانی بود. صحنه محل فیلمبرداری هم بنظر من آشنا آمد. همان دفتر کار قطب زاده در خیابان کلیشی بود و حالا دیگر تردید نداشتنم که از خود من هم چنین فیلم هایی تهیه شده است . صحنه های عشقبازی و همجنس بازی سید جلال تهرانی از مهوع ترین و مشمئز کننده ترین ، مناظری بود که من در عمر دیده بودم.
پیرمرد نحیف و استخوانی ، لخت مادرزاد، شاید هم تحت تاثیر مواد مخدرآنچنان کارهای شنیعی انجام می داد که بیننده براستی از آنچه که می دید دچار تنفر می شد!. فیلم که معلوم بود ، طی یک مدت طولانی تهیه شده ، حدود چهل و پنج دقیقه طول کشید و وقتی دوباره چراغهای اتاق روشن شد ، سید جلال تهرانی حالت یک موش آب کشیده را داشت و شیخ ملا شهاب اشراقی در حالی که غش غش خنده را سر داده بود ، گفت : فیلم جالبی بود، آقای تهرانی و حالا حضرت مستطاب عالی با چنین سابقه ای قصد تشرف به حضور حضرت امام را هم دارید ؟ تهرانی ، سر بزیر داشت و با صدای بلند گریه می کرد. چند دقیقه بعد، دوریان مک گری، روی دسته مبلی که سید جلال در آن فرو رفته بود نشست و در حالی که پیر مرد را می بوسید ، گفت فکرش را نکنید، بی توجهی از خودتان بوده است وگرنه از این نوع کارها در شبانه روز کم انجام نمی شود.شاید استعفای شما از ریاست شورای سلطنت به این وضعیت پایان دهد!. 10 دقیقه بعد ، باز این پاتریسیا بود که بساط منقل و تریاک و وافور را روبراه کرد و سید جلال و شیخ ملا شهاب پس از چسباندن چند بست ، مشغول تنظیم متن استعفانامه شدند!. قطب زاده ، بعدها برایم تعریف کرد که هنگام دیدار سید جلال تهرانی با خمینی ، خمینی به او گفته بود، شنیده ام قبل از نوشتن استعفا به سینما رفته اید! از این فیلمها در تهران نمایش نمی دهند، همینجا باشید برایتان بهتر است!.
و به این ترتیب سید جلال هرگز به تهران بازنگشت . خاطرات من از این ایام دیگر چیز مهمی نیست که قابل گفتن باشد و می خواهم تاکید کنم که اینها همه در واقع مقدمه خاطرات من بود، برای آن که به صحنه اصلی خاطرات که ایران باشد ، برسیم .

 
 

مذاکرات سنجابی و خمینی در پاریس

فیلم استعفای سید جلال تهرانی در حضور خمینی

خواندن استعفای جلال تهرانی توسط قطب زاده و یزدی

 
 

بازگشت به ایران همراه با پرواز خمینی

ماجراهای مربوط به سفر خمینی از پاریس به تهران ، همانی بود که تلویزیون ها نشان دادند . نه در جمبو جت ایر فرانسی که ما را به ایران می آورد، جای توطئه بود و نه اگر بود در مقابل چشمان آنهمه خبرنگار ، می شد کاری صورت داد، اما با اینهمه می توان گفت ، حتی پیش از آن که چرخهای این هواپیما از فرودگاه پاریس کنده شود ، صف ها مشخص شده بود و اختلاف نظر بر سر دو مسئله لفت و لیس های مالی در نوفل لوشاتو و همچنین تقسیم مقامات آینده در ایران، همه آنهایی را که من می شناختم . بحالت قهر کنار هم نشانده بود .
توطئه ها و یارگیری ها از همان نخستین لحظات ورود به فرودگاه مهرآباد آغاز شد. قطب زاده ، بنی صدر . غضنفر پور ، دکتر ابراهیم یزدی و حسن ابراهیم حبیبی در راس گروههای توطئه بودند و چون طی چند ماه گذشته عادت کرده بودند در محیط نوفل لوشاتو و پاریس هر چه می خواستند بدون برخورد به هیچ مانعی انجام دهند ، تهران را هم همین گونه فرض کردند و چند روز اول را که باید صرف سفت کردن جای پای خود در تهران می کردند، عملا به باد دادند و این فرصت بزرگی بود برای جناح عمامه بسر که بهشتی سر نخشان را بدست داشت و خمینی را آنچنان از یاران پاریسی خود جدا کرد، که دیگر حتی دیدار اینها با خمینی جز با خواهش و التماس و با پادرمیانی خانم دوریان مک گری امکان پذیر نبود. در میان این چند نفر ، بنظر من صادق قطب زاده از همه باهوش تر بود . او دارای یک مغز کامل برای توطئه بود و صفات و مشخصاتی داشت که بقیه فاقد آن بودند. خودش هم می گفت که اینها بیشتر و بهتر از من درس خوانده اند، اما هیچ چیز نمی فهمند .
درباره بنی صدر می گفت این آدم شوق خودنمایی دارد و چون کم هوش است ، دلش می خواهد به عنوان یک آدم باسواد مصرفی شود، آرزو به دلش مانده که اگر یک روز هم شده، در دانشگاه درس بدهد ، صحبت دکتر یزدی که می شد، می گفت : گاو پیش این آدم سقراط است ، کوچکترین استعدادی ندارد و هر چه امریکایی ها بگویند مثل یک سرباز عمل می کند. نظرش درباره حبیبی خوب بود. می گفت با هوش ، آب زیر کاه و محافظه کار است. و دیگران را هم به قول خودش داخل آدم نمی دانست ! .
همین صادق قطب زاده که گفتم با هوش ترینشان بود و می دانست چه می خواهد بکند، همان روز ورودمان به تهران و بعد از مراسم بهشت زهرا، در اقامتگاه خمینی مرا صدا زد و گفت آماده باش تا باتفاق چریکهایت به حضور امام بروید! گفتم چه خبر است ؟ گفت : خبری نیست ، امام می خواهد از شماها تشکر کند و مثل این که سبیلتان را هم چرب کند.همین طور هم شد، خمینی کلی تعریف و تمجید از خدمات چریکهای من و شخصی من کرد و بعد هم گفت :

می دانم در این دو ماهه چقدر در عذاب بوده اید و شنیده ام که چند سال هم از قوم و خویش هایتان دور بوده اید، چون حالا بسلامتی همه به اینجا رسیده ایم و دیگر خطری متوجه ماها نیست و این جا هم شلوغ است و ملاقات داریم و چه و چه ... با نظر دکتر یزدی موافقم که پنج روز به مرخصی بروید و حتما روز هیجدهم اینجا باشید که تازه کارها دارد شروع می شود.

البته آقای جعفر آقا پنج روز زیادش است و صبح پانزدهم باید اینجا باشد !. از اتاق که بیرون آمدیم، آقایی بنام دستمالچی که از بازاریان تهران بود و شنیده ام خمینی او را هم تیرباران کرد، یک میلیون تومان پول نقد ، در برابر یزدی و قطب زاده بمن داد که میان چریکهایم تقسیم کنم . موقع خداحافظی به قطب زاده گفتم نمی دانم ولی فکر می کنم ، کسانی هستند که دلشان نمی خواهد ما اینجا باشیم ، و خدا می داند این چند روز چه خواهد شد ؟ قطب زاده خندید و گفت : فعلا که خبری نیست . خمینی است و این آخوند شپشوها! چه بهتر که استراحتی کنیم تا دور بعدی بازی برسد .

تو هم با خیال راحت برو ببین این نامردها پولهایت را بالا نکشیده باشند و صبح پانزدهم هم اینجا باش ، ساعت از دو بعد از نصف شب روز پنجشنبه گذشته بود و در حقیقت وارد روز جمعه سیزدهم بهمن شده بودیم که با یک مرسدس بنز آخرین مدل که همان دستمالچی در اختیارم گذاشت بسوی اصفهان براه افتادم.

 
 
 
 

ورود جعفر شفیع زاده به فرودگاه مهرآباد

 
 

بازگشت به اصفهان - قهدریجان

در حالی که دلم شور می زد و این دور شدن از تهران را نوعی توطئه می دانستم، اما پیش خودم هم حساب کردم که جمعه شروع شده و من هم به گفته خمینی صبح پانزدهم یعنی روز یکشنبه باید در تهران باشم ، جمعه که تعطیل است و می ماند یک روز شنبه که طی یک روز هم کسی کاری نمی تواند بکند! و با این دلخوشی ساعت ۸ صبح به قهدریجان رسیدم ، وضع پدر و مادرم در قهدریجان نمونه بود.
داود و خواهرم نیز وضعی استثنایی داشتند. مغازه قصابی بزرگتر و مدرن تر شده بود . حالا چند تا یخچال ویترینی هم داشتیم. هم درامد مغازه خیلی بالا رفته بود و هم بهر حال ماهی ده هزار تومان نوع زندگی آنها را تغییر داده بود.
مادرم مرتب قربان صدقه ام می رفت ، اما رفتار پدرم چندان صمیمانه و احترام آمیز نبود! . آخر سر هم طاقت نیاورد و همان شب وقتی که تنها شدیم. بنای سرزنش را گذاشت و گفت که نمی داند من چکار می کنم و این مدت کجا بوده ام و چکار کردہ ام، اما مطمئن است که راه شرافتمندانه ای را انتخاب نکرده ام ، این عین کلمات پیرمرد است ، می گفت : من خوب می دانم که در این دوره و زمانه این پولهای یامفت را الکی به کسی نمی دهند و ترس از آن دارم که تو وارد کار قاچاق و این جور کارها شده باشی، پیر مرد همه را درست می گفت و برای اولین و آخرین بار در میان همه کسانی که تا آن روز در عمرم شناخته بودم، این تنها کسی بود که حتی پول گولش نمی زد.
نمی دانم ، شاید هم چون من پسرش بودم، گول پول را نمی خورد. حوصله جر و بحث با پدرم را نداشتم ، خوابیدم و صبح با داود صحبت کردم بلکه بتوانم در زندان با سید مهدی هاشمی ملاقات کنم . تا زندان هم رفتیم ، داود طالب ملاقات شد که اسم من در میان نباشد، اما رئیس زندان که افسری بنام سرهنگ فدوی بود، زیر بار نرفت و به این ترتیب سرخورده و مایوس برگشتیم. سری به بانک زدم، که بعلت اعتصاب تعطیل بود و اما داود گفت که از بابت پول خیالت راحت باشد ، چون علی اکبر پرورش همه رسیدها را به او داده و چیزی نزدیک به دو میلیون و چهارصد هزار تومان موجودی دارم.
دوباره به قهدریجان برگشتم، پنجاه هزار تومان به مادرم و بیست هزار تومان هم به خواهرم و داود دادم و پیش از ظهر همان روز شنبه بسوی تهران برگشتم. احساس کردم، قهدریجان دیگر جای زندگی کردن من نیست .حدود ساعت شش بعد از ظهر به مدرسه رفاه رسیدم.
قطب زاده ، بلافاصله مرا به کناری کشید و گفت : پهلوان حق با تو بود و خوب شد که زود برگشتی . اگر می توانی به بقیه هم اطلاع بده که منتظر هجدهم نباشند و برگردند که این انقلاب با این مادر قحبه ها، بدون شما بروبچه های لیبی صفایی ندارد. خودت هم گوشت را باز کن ببین چه می گویم . اولا از بغل دست من تکان نمی خوری ، دوما این شیخ صادق خلخالی یک گروه فدایی برای خمینی ترتیب داده که مثل آب خوردن سر می برند . دک کردن شماهم بهمین جهت بود، که البته من هم فریب خوردم و حق با تو بود .
فعلا شما هستید و این گروه بچه آخوندها که باید ضرب شصت نشان بدهی، سوما من توانستم چایچی را همه کاره اینجا قرار بدهم و گفته ام که با تو مثل یک فرمانده رفتار کند، بنابراین حواست جمع باشد، گند نزنی، چهارما ساعت ده شب همین جا باش ، قرار است جایی برویم . بقیه حرفها را هم بعد می زنم.
ساعت ده شب، قطب زاده آمد و گفت برویم ! پیش از ترک مدرسه رفاه، قطب زاده گفت : آخوندها دارند سعی می کنند، دور را از دست ما بگیرند، من هم دارم با آنها بازی می کنم ولی یادت باشد بیشتر کسانی که ما در اینجا می بینیم ، به کسانی که با خمینی از خارج آمده اند، یک جور دیگری نگاه می کنند. ما هم باید با مشت بسته بازی کنیم ، مثلا من هیچ دوست ندارم که تو مثل راننده ها پشت فرمان اتومبیل بنشینی .
تو فرمانده چریکها هستی و اینجا باید نقش یک فرمانده بسیار مهم را بازی کنی تا بقیه ماستها را کیسه کنند، اصلا خودت را دست کم نگیر!.وقتی اتومبیلی با یک راننده آمد تا من و قطب زاده را ببرد و در را برایمان باز کردند و من و قطب زاده روی صندلی عقب نشستیم و راننده که یک استاد دانشگاه تهران بنام دکتر پرویز ساداتی بود ، بسوی زعفرانیه براه افتاد، تازه فهمیدم مقصود قطب زاده از کارهایی که می خواست من بکنم ، چیست؟
بچه قصاب قهدریجانی ، فرمانده چریکهای محافظ خمینی ، باید روی صندلی عقب لم بدهند و یک دکتر انقلابی زاده و استاد دانشگاه باید راننده اش بشود و خیال کند دارد به انقلاب خدمت می کند ، این بود معنی با مشت بسته بازی کردن که قطب زاده توصیه اش را می کرد. ساعتی بعد، در زعفرانیه وارد یک خانه بسیار مجلل در کوچه ایران شدیم . برادر قطب زاده ، مهندس توسلی که بعد شهردار تهران شد .
زمانی که اسم ابوشریف را برای خودش انتخاب کرده بود، محمدرضا مهدوی کنی و برادرش ، هاشمی رفسنجانی ، مهندس چمران و یک خانم چادر بسر و سر و صورت پوشیده آنجا بودند. به محض آن که زن چادر نمازی با لهجه شیرینش و به آرامی بمن گفت : جعفر ! یاد خیابان فوش بخیر، دوریان مک گری را شناختم و از بودنش در آنجا خوشحال هم شدم. آن شب ، دوریان متکلم وحده بود و بجز هنگامی که می پرسید یا از او سوالی می کردند ، تمام مدت مشغول مشغول حرف زدن بود. تشکیل کمیته ها، برنامه ریزی احتمالی برای مسموم کردن آب تهران و ایجاد جو وحشت در جامعه مهمترین مسائلی بود که آن شب توسط دوریان مطرح شد و انجام هر یک از آنها بعهده کسانی گذاشته شد. تشکیل کمیته ها به عهده مهدوی کنی و برادرش گذاشته شد، مهندس توسلی با کمک داماد بازرگان که شخصی بنام مهندسی حجازی بود و البته در جلسه حضور نداشت ، باید طرح مسموم کردن منابع آب تهران را بریزند که اگر لازم شد، عمل شود و ایجاد جو وحشت هم تا هجوم به خانه افراد و تجاوز به زندگی آنها ، در پوشش سربازان و افسران ارتش، جزو کارهای زمانی یعنی همان ابوشریف ، قرار گرفت .

 
 
 
 
 
Upozit.com
Scroll to Top