poshte pardeha – 1

در پشت پرده های انقلاب اعترافات جعفر شفیع زاده

بخش ۱

بخش – ۱

همه ماجرا، ماجرایی که از یک قصاب معمولی یک پاسدار و سپس از یک پاسدار یک قصاب آدمکش ساخت ، از یک بعد از ظهر گرم سال  1354 شروع شد. من در آن موقع در قهدریجان، روستایی که نزدیک نجف آباد و در حوالی اصفهان است ، در مغازه قصابی پدرم بکار مشغول بودم، نام پدرم جواد بود و مردم ده به او «کربلایی جواد » می گفتند .او دو سال پیش در همان قهدریجان مرد و چون من هنوز پاسدار محافظ سید مهدی هاشمی بودم .به دستور امام جمعه اصفهان که آخوند ستمکاری است و بنام آیت الله طاهری معروف است، او را بعنوان  شهید در نجف آباد به خاک سپردند . شاید هیچکس بیشتر از خود پدرم از اینکه او را با این نام به خاک سپرده اند ناراحت نباشد . پدرم با آنکه اهل ده بود و کوره سوادی هم نداشت با آنکه نماز میخواند و روزه اش هرگز ترک نمیشد اما از همان زمان کودکی همیشه به من میگفت جعفر از سگ هار، دیوار شکسته، زن سلیطه و آخوند پرهیز کن .

من قسمتی از این ضرب المثل فارسی را بارها و  بارها شنیده بودم  اما آخوند را پدرم به آن سه مورد دیگر اضافه کرده بود ، بهر حال داشتم می گفتم که همه ماجرا از آن بعد از ظهر گرم تابستان سال 1354 شروع شد . در آن موقع قصابی کوچک ما در قهدریجان کسب  پر رونقی  بود، مردم از گوشت یخ زده خوششان نمی آمد و سهمیه گوشت گرمی هم که از سازمان گوشت اصفهان به مغازه ما می دادند ، آنقدر کم بود که کفاف اهالی را نمیکرد. 

ملاها گفته بودند گوشت یخ زده حرام است و ذبح اسلامی نیست و به این دلیل مردم قهدریجان ، در چه پیاز ، نجف آباد و سایر شهرهای دور و بر که به شدت هم مذهبی بودند و هستند خریدار گوشت یخ زده نبودند، پدرم گه گاهی که فرصت بدست می آورد به فریدن اصفهان و یا سد شاه عباس می رفت، چند گوسفند می خرید و به قهدریجان می آورد ، 

خودمان گوسفندها را سر می بریدیم و به قیمت گران تری به مردم می فروختیم ، نمیدانم کدام شیر پاک خورده ای ماجرای گوشت قاچاق را به اصفهان اطلاع داد که یک روز مهندس گلزار ، رئیس سازمان گوشت اصفهان که اصلا اهل یزد بود و شخصی دیگری بنام درخشنده که شاید معاونش بود به قهدریجان آمدند و درست هنگامی که من مشغول سر بریدن پنجمین گوسفند بودم مرا دستگیر کردند. من آن موقع نمیدانستم و اگړ هم می دانستم مهم نبود که بهداشت چیست و ذبح غیر بهداشتی کدام است .من قسمتی از این ضرب المثل فارسی را بارها و  بارها شنیده بودم  اما آخوند را پدرم به آن سه مورد دیگر اضافه کرده بود ، بهر حال داشتم می گفتم که همه ماجرا از آن بعد از ظهر گرم تابستان سال 1354 شروع شد .بهر حال مرا به نجف آباد بردند ، به دادگستری تحویل دادند و دادگستری هم بعد از چند روز مرا به چهار ماه  زندان محکوم کرد. من آن موقع نوزده سال داشتم و تحمل زندان برایم کار آسانی نبود. 

 بهر حال چهار ماه در زندان ماندم و بعد با دلی پر از کینه از دولت و ماموران دولتی و رژیم شاه از زندان بیرون آمدم. حالا دیگر ترسم از زندان ریخته شده بود راهش را هم پیدا کرده بودم. به پدرم گفتم تو فقط در مغازه بمان و به بقیه کارها کاری نداشته باش.

 پول و پله ای قرض کردم و یک وانت بار مزدا خریدم .  بعد از ظهر ها با وانت راه می افتادم ، به خوراسگان در نزدیکی اصفهان می رفتم، چند گوسفند می خریدم و در بیابان بهنگام غروب سر می بریدم و بعد لاشه گوسفند ها را به قهدریجان می آوردم و چون مشتریهای خود رانیز می شناختم یا در منزل تحویلشان  می دادم و یا سر ساعت معینی می آمدند و سهمیه ای را که خواسته بودند دریافت می کردند.

یکی از مشتریان خوب و همیشگی ما سید مهدی هاشمی بود و این سید مهدی هاشمی مهمترین شخصیت قھدریجان بود ، بعنوان طراح قتل آیت الله شمس آبادی دستگیر و به دوبار اعدام محکوم شد و بعد درست صبح روز ۲۲ بهمن عبا و عمامه پوشید ، رئیس دفتر منتظری شد و حالا هم با پادرمیانی برادرش سید هادی که داماد منتظری است، امور مربوط به تروریست های بین المللی و سازمانهای آزادی بخش را اداره و سرپرستی می کند .
اما آن روزها یک آدم کت و شلواری بود و هنوز حتی ماجرای قتل آیت الله شمس آبادی هم پیش نیامده بود . این را هم همین جا باید بگویم که سید مهدی هاشمی ، شبهای جمعه و یا ایام عزاداری با لباس شخصی در قهدریجان به منبر می رفت و محضر بسیار شیرینی داشت .
آن روز گرم تابستان 1354 که همه ماجرا از همان روز شروع شد، سید مهدی هاشمی به در مغازه آمد و مرا که در حال عزیمت به خوراسگان برای خرید گوسفند بودم صدا زد و گفت : آقا جعفر می دانی که من چند و چندین سال است که مشتری مغازه پدرت هستم و تا حالا هم همیشه از طرز کار شما پدر و پسر راضی بودم .
من برای دو هفته عده ای میهمان بسیار محترم از علمای مذهبی دارم. جمعی از آیت الله های مرجع تقلید هستند که لطف کرده اند و از پس فردا ، به اصفهان می آیند . باغ حاج تراب درچه ای را که می شناسی ؟
گفتم بله ! گفت : ” این دو هفته همه آنجا اطراق می کنیم. این بیست هزار تومان هم خدمت شما باشد، تا بقیه را عرض کنم . اولا که کسی نباید از این میهمانی اطلاع داشته باشد . ثانیا این دو هفته می خواهم شب و روز شما در آن جا باشید.حالا بگو حاضری یا نه ؟ من سید مھدی ھاشمی را خیلی دوست داشتم . فکر می کردم آدم باسواد و رشیدی است . همه اهالی ده همینطور فکر می کردند. از آن گذشته من تا آن موقع هرگز بیست هزار تومان پول نقد یکجا ندیده بودم . این بود که بلافاصله گفتم : شما امر بفرمایید. شما اگر حکم قتل کسی را هم بدهید، نه نخواهیم گفت ! ما خانه زادیم آقای هاشمی !سید مهدی هاشمی، پس از آن که مرا راضی دید ، مقداری درباره طرز کار در این چند روز صحبت کرد و گفت حتما تا فردا غروب باید گوسفندها در باغ حاج تراب باشد و خودم هم باید به پدر و مادرم بگویم که برای دو هفته به مشهد می روم.سید مهدی هاشمی رفت و من در حالی که از داشتن بیست هزار تومان پول نقد سر از پا نمی شناختم ، بجای رفتن به خوراسگان به داران فریدن رفتم و با دادن ۸۴۰۰ تومان ۱۸ گوسفند پروار خوب خریدم و فردا پیش از آن که آفتاب سر بزند. خودم را به باغ حاج تراب در درچه پیاز رساندم.سید ابوالفضل ، باغبان حاج تراب را می شناختم، در را باز کرد و باتفاق گوسفندها را در قسمتی از باغ اسکان دادیم . مقداری هم علوفه از فریدن با خودم آورده بودم که آنها را هم در یک آغل قدیمی جا دادیم.

بخش – ۲

میهمانی باغ حاج تراب درچه ای

از سید ابوالفضل که موتور سیکلت داشت ، خواهش کردم که ساعت 10 صبح در نجف آباد مقابل میدان ششم بهمن منتظرم باشد که به اتفاق به باغ مراجعت کنیم .ساعت ۷ صبح بود که به خانه خودمان رسیدم. پدرم از این که شب پیش به خانه نیامده بودم ناراحت بود . گفتم کاری در اصفهان پیش آمد بود که مجبور شدم، شب را در اصفهان بمانم و حالا هم مجبور هستم که بروم اصفهان تا بلیت بگیرم و برای پابوسی حضرت رضا راهی مشهد شوم. پدرم هرگز از این دیوانه بازیهای من متعجب نمی شد .

من هم بلافاصله داود شوهر خواهرم را صدا زدم و کلید وانت را به او دادم که در غیاب من کار مغازه لنگ نماند و بعد دو هزار تومان هم به پدرم دادم تا مطمئن باشد که برای سفر مشهد پول و پله کافی دارم و بعد هم طوری با داود حرکت کردم که ساعت نه و نیم صبح در نجف آباد بودم.به داود گفتم برگردد و هر چه اصرار کرد که مرا به اصفهان برساند ، قبول نکردم. ساعت ده صبح به میدان ششم بهمن رفتم و با کمال تعجب بجای سید ابوالفضل باغبان، سید مهدی هاشمی را دیدم که با تفاق علی اکبر پرورش ، انتظارم را می کشید. این آقای پرورش که بعدها وزیر آموزش و پرورش رژیم خمینی شد . آن موقع معلم هنرستان صنعتی اصفهان بود. هر دو در یک پیکان سفید رنگ نشسته بودند و تا مرا دیدند پرورش در را باز کرد و خودش رفت عقب اتومبیل نشست .
پشت فرمان نشستم و با تفاق بطرف باغ حاج تراب حرکت کردیم. احتیاجی به معرفی نبود، چون آقای پرورش از مشتریان همیشگی منبر، سیدمهدی هاشمی بود، تمام طول راه به صحبت هایی درباره نوع پذیرایی از میهمانان گذشت تا سر انجام به باغ حاج تراب درچه ای رسیدیم . باغ حاج تراب در جاده ای که اخیرا آسفالت شده بود ، میان درچه پیاز و فلاورجان واقع شده بود. آن روز تا غروب ، من ، سید ابوالفضل و پسرانش مشغول کار بودیم ، غروب که شد ، پرورش رفت و تا ساعت۱۲ شب ، بیش از شش دفعه برگشت و هر بار مقدار زیادی لحاف و تشک و همچنین وسایل غذاخوری و آشپزی آورد. نیم ساعت از نیمه شب گذشته هم سید عبدالله آمد.
سید عبدالله در اصفهان در چلوکبابی سلطانی آشپز بود و دستپخت معرکه ای داشت . من مدتها بود که او را می شناختم. او هم اهل قهدریجان بود. ساعت دو بعد از نصف شب سیدمهدی به ما گفت بریم بخوابیم که از فردا کارها شروع خواهد شد .
اتاق من و سید عبدالله که حدود پنجاه سال داشت و در واقع اتاقکی بود که روی یک موتور آب قرار داشت ، کمی هم از ساختمان اصلی باغ دور بود . موقعی که می خواستیم بخوابیم، سید عبدالله گفت : قربانشان بروم حضرت رضا ما را نطلبید، این دفعه هم که طلبید بجای مشهد سر از درچه در آوردیم!!. خیلی خندیدیم، اما بعد گفت سید مهدی هم از اولیاست و خدمت به علمای مذهبی هم دست کمی از زیارت ضامن آهو ندارد.بی خوابی شب قبل و کارهای سنگین آنروز سبب شد. که خیلی زود بخواب رفتم.ساعت هفت صبح بود که از خواب بیدار شدم، سید عبدالله زودتر از من بیدار شده بود .
وقتی برای شستن سر و صورت بیرون رفتم، کنار حوضچه ای که آب موتور اول به آن داخل می شد . سه چهار تا ملای عمامه بسر دیدم که ظاهرا دیشب یا حد اکثر همان حوالی، صبح وارد شده بودند . همه جوان بودند، پیر ترینشان شاید 28 - 29 سال داشت . مشغول بگو بخند و شوخی بودند. من تا آن موقع آخوند خنده رو ندیده بودم ، سلام علیکی کردم و جوابی دادند و بعد سیدمهدی هاشمی آمد که بلافاصله ترتیب ذبح گوسفند را بدهم ، خودم کبابی درست کنم به اندازه سی نفر بقیه گوشت را هم بدهم به سید عبدالله که برای خورش و بقیه غذاها از آن استفاده کند.
ما در گوشه باغ مشغول کار شدیم ، اما لحظه به لحظه به عده آخوندهایی که من هرگز آنها را ندیده بودم، اضافه می شد، سه چهار نفر هم غیر آخوند بودند که آنها را هم نمی شناختم، تمام ساعات صبح به ذبح گوسفند و تهیه مقدمات کباب گذشت تا ظهر آمد و موقع صرف ناهار رسید. وقتی غذاها روی سفره ای که بر زمین پهن شده بود چیده شد و من هم رفتم تا آخرین قسمت کبابها را بدهم، برای اولین بار همه میهمانان را کنار هم دیدم ، سید مهدی هاشمی و پرورش ، دم در اتاق نشسته بودند و بقیه که روی هم رفته 15 نفر میشدند ، 11 نفر ملا و 4 نفر شخصی ، دور سفره مشغول مزاح و شوخی و خنده بودند. یک آخوند عمامه سیاه هم بالای سفره نشسته بود که از همه بلند قدتر ، رشید تر و خوش لباس تر بود و معلوم بود که ارشد بر همه آنهاست. من ، آن موقع او را نمی شناختم ؛ اما حالا همه مردم دنیا او را می شناسند ، او آیت الله بهشتی بود! به بجز آیت الله بهشتی ، بقیه کسانی که دور سفره مملو از غذا نشسته بودند و من بعدها آنها را شناختم و با آنها همکار شدم. اینها بودند : محمد منتظری، جواد با هنر، شیخ صادق خلخالی، فضل الله محلاتی، طاهری، خادمی، صانعی، صدوقی یزدی، دستغیب شیرازی و مشکینی که همگی عمامه بر سر داشتند و دکتر صلواتی، دکتر میناچی، غلامعباس توسلی و محمد هاشمی رفسنجانی ، سید مهدی هاشمی از من خواست که بقیه را هم صدا بزنم که همگی با هم غذا بخوریم. تا من سید ابوالفضل و سید عبدالله و پسران سید ابوالفضل را صدا بزنم و باتفاق به اتاق برگردیم، میهمانان ، تقریبا صرف غذا را به پایان برده بودند و بجز تنی چند از آنها از جمله شیخ صادق خلخالی بقیه مشغول حلوا کشیدن و شله زرد خوردن بودند . با اینهمه آیت الله خادمی که من هم برایش احترام زیادی قائل بودم، لب به سخن گشود و از اسلام گفت که بلی ؛ اسلام اینست ؟ و در اسلام شاه و گدا نیست و طبق قانون خدا همه برابرند و برادر که سر یک سفره می نشینند و با هم دست در سفره می کنند.

این برنامه غذاخوری ، تقریبا بهمین شکل ، هر پانزده روز صبح و ظهر و شب اجرا می شد و تنها تفاوتی که داشت یکی نوع غذاها بود و یکی هم کم شدن یا اضافه شدن یکی دو سه نفر از میهمانان . در فاصله این سه وعده غذا خوردن مفصل ،آقایان مشغول مذاکره و گفتگو بودند، آنهم در اتاق در بسته و بدون این که کسی اجازه داشته باشد وارد اتاق شود.

دو روز اول خیلی سختگیری می شد، اما کم کم از شدت مراقبتها کاسته شد تا آن که نخستین « شب جمعه » فرا رسید. آن شب ، سه نفر از آقایان با رسیدن غروب رفتند . این سه نفر بهشتی، خادمی و دستغیب شیرازی بودند ، بقیه ماندند و من برای اولین بار در عمر شاهد مجلسی از آنها بودم که تا آن موقع تصورش را حتی در خواب هم نمی کردم .

از ساعت ۹ شب و پس از صرف شام ، کنار بساط منقل و تریاکی که همه روزه بعد از ناهار و شام برپا بود ، بوی مشروبات الکلی هم به مشام می رسید، اما من هر چه چشم می دوختم از بطری و شیشه مشروبات اثری نمی دیدم ، این را هم همین جا بگویم که دو روزی بود بدستور سید مهدی هاشمی بعد از صرف شام و ناهار من پشت و یا در کنار در ورودی اتاق می نشستم تا دیگران و از جمله سید ابوالفضل و یا سید عبدالله و یا هر غریبه دیگری وارد اتاق نشود.

آن شب برای من موضوع مشروب خوری آقایان ، چندان مسئله ای نبود، چون خود من هم مثل آنها نماز می خواندم ، روزه میگرفتم .

به زیارت می رفتم و روزهای تاسوعا و عاشورا هم زنجیر زنی می کردم و اما شبهای جمعه هم لبی با عرق تلخ می کردم. می بخور و منبر بسوزان مردم آزاری نکن ، برای من هم در ردیف یکی از دستورات مذهبی بود، و بنا بر این اشکال نمی دیدم که آقایان علما هم همین شیوه مرضیه را پیشه کرده باشند، مسئله برای من همچنان پیدا کردن سرچشمه این مشروبات بود و نه خوردن آن . از ساعت ۱۱ شب نق نق زدنها شروع شد . محمد منتظری و صانعی بیشتر از همه پرورش را سئوال پیچ کرده بودند .

بودند که ، پس چرا نمی آیند ؟ صبح شد ! پس کی می آیند ؟! و پرورش هم همگی را به صبر دعوت می کرد و می گفت : عجله نکنید ! زودتر از 12- 1 نمی آیند! شب جمعه است . و شبه جمعه هم ناهار بازار اینها ست ! من پیش خود فکر می کردم که لابد آقایان در انتظار آیت الله بهشتی و خادمی و دستغیب هستند، اما وقتی ساعت 12:30 شب ، میهمانان تازه وارد رسیدند.

کم مانده بود که در آن سن و سال سکته کنم !مهمانان تازه وارد دو زن بی حجاب و آرایش کرده و چهار مرد بودند که در دست مردها، جعبه های ویولن ، تار ، سنتور و ضرب دیده می شد ، چهره ها آنقدر آشنا بود که گمان می کنم سید ابوالفضل درچه ای باغبان هم آنها را می شناخت. فضای اتاق که کم کم سرد شده بود .با حضور میهمانان تازه از راه رسیده دوباره گرم شد و فریاد احسنت و تبارک الله ملاها شور و حال تازه ای به میهمانی داد. رفتار تازه واردها، طوری بود که می شد فهمید بجز علی اکبر پرورش ، کس دیگړی را نمی شناسند .این را هم باید اضافه کنم که از همان روز اول و دوم، میهمانان سید مهدی هاشمی، تا هنگامی که در باغ بودند، با پیژامه و یا شلوار و پیراهن معمولی و بعضی بدون یقه زندگی می کردند و عبا و عمامه تنها در صورت خروج از باغ موود استفاده قرار می گرفت و به این ترتیب قیافه و لباس ظاهری آنها بیشتر شباهت با حاجی های بازار داشت و نه علمای اعلام !، از یکی دو نفرشان هم که بگذریم، بقیه چندان از ته گلو و آخوندی صحبت نمی کردند که در نظر اول ملا بودنشان معلوم شود ! من ، همه تازه واردین را می شناختم و آنها هنرمندان و دسته ارکستر کاباره زیرزمینی هتل عالی قاپوی اصفهان بودند .

این هتل عالی قاپو که در خیابان چهارباغ قرار داشت و هتل بسیار خوبی هم بود، زیرزمینی داشت که رستوران هتل بود و شبها برنامه ساز و آواز و رقص هم در آن اجرا می شد .

همین معین خواننده هم کارش را از آنجا شروع کرد،

به هر حال این دو زن هم که آن شب به باغ حاج تراب آمده بودند،از هنرمندان آنجا بودند و نام یکی شان الهام و دیگری نرگس بود، هر دو رقاصه بودند و نرگس که کمی هم چاق بود، از همان لحظه اول توجه همه ملاها را به خود جلب کرد.

گفتم که از لحظه ورود الهام و نرگس، رقاصه های زیبا روی هتل عالی قاپو، مهمانی رنگ و روی دیگری گرفت.

اسرارهای پی در پی باهنر و محمد منتظری برای آن که دو رقاصه زیبای اصفهانی، پای بساط منقل و تریاک بنشینند بی فایده بود.

حتی لب به مشروب هم نزدند و من در دنیایی از حیرت از خود می پرسیدم، ببین کار دنیا و روزگار به کجا کشیده، که رقاصه و مطرب شهرمان از می و مشروب و تریاک و فسق و فجور پرهیز می کند، و در عوض علمای دینمان جملگی نشئه و دلبسته منکرات هستند!!.

یکی دوبار هم خلخالی که تریاک نمی کشید اما خیلی لودگی میکرد و سیاه مست هم بود، سعی داشت دستی به تن و بدن رقاصه ها بکشد که هر بار با اعتراض شدید رقاصه ها روبرو می شد و لاجرم کنار کشید،

در میان اعضای ارکستر یک نوازنده نابینا هم بود که حالا اسمش را فراموش کرده ام، اما مطمئنم که مردم اصفهان همه او را می شناسند، خود من از قدیم با او آشنایی داشتم، وقتی مجلس در اوج عیش و نوش بود، آهسته بیخ گوش من گفت:

فلانی، از این اشخاصی که اینجا هستند، یکی دوتاشان شیخ و عمامه بسر نیستند؟!

خواستم بگویم چرا بیشترشان! اما نمیدانم چرا چون طرف اعتماد سید مهدی هاشمی قرار گرفته بودم، دلم نیامد مرز این اعتماد را بشکنم، این بود که گفتم نه! و بلافاصله پرسیدم چرا این سؤال را می کنی؟ گفت حرف زدنشان مثل اخوندهاست!!.

از ساعت 2 بعد از نیمه شب وقتی که رقص عربی وهندی شروع شد، و رقاصه ها با پوشیدن لباسهای مخصوص، سرگرم کار خودشان شدند، قیافه ها تماشایی تَر شده بود. حالا کم کم خلخالی با ان شکم گنده و هیکل خنده آور،از جا بلند شده بود،و در رقص عربی و هندی به تقلید الهام و نرگس می پرداخت!.

شیخ یوسف صانعی نیز با عاریه گرفتن فلوت یکی از اعضای ارکستر ،آنچنان با آنها همنوایی می کرد ، که گویی یکی از نوازندگان حرفه ایی است آن شب، بساط بزن و بکوب تا پنج صبح ادامه داشت و سرانجام وقتی هنرمندان، خسته و کوفته به شهر بازگشتند و مردان مذهب نیز مست و خسته تر از آنها، هر یک در گوشه ایی از اتاق بخواب رفتند، تازه دنیای بیداری من و سؤال و جواب هایم آغاز شد.

مشغول جمع کردن ظرف و ظروف پخش و پلا شده در اتاق بودم و لحظه ایی از این دنیای سؤال و جواب بیرون نمی آمدم. دنیایی که در پایان کار جمع و جور کردن من، با سخنان سید مهدی هاشمی پایان گرفت و چه خوب هم شد که پایان گرفت.

سید مهدی هاشمی که آن شب نه لب به مشروب زد و نه پکی به وافور، در حالی که یک بسته اسکناس به من می داد ، از زحمات و راز داریم تشکرها کرد گفت و این بیست هزار تومان دیگر را هم داشته باش که واقعا امشب خیلی زحمت کشیدی! من به تو مدیونم  و حالا می توانم رک و راست به تو بگویم که تو دیگر تا آخر عمرت با من هستی و انشاالله روز به روز پولدارتر و ثروتمندتر خواهی شد!

به ظاهر جواب همه سوال هایم را گرفته بودم بیست هزار تومان پول کمی نبود برای من یک سرمایه به حساب می آمد. من داشتم به قول سید مهدی پولدار میشدم، چیزی را که همیشه در انتظارش بودم. و از آن هم مهمتر این که سید مهدی هاشمی به من اعتماد پیدا کرده بود.

هنوز یک هفته نگذشته بود که من بیست و هشت هزار تومان پول داشتم. چه کسی می توانست اینهمه به من کمک کند؟ به من چه که خلخالی می رقصد و یا صانعی خوب فلوت می زند و دیگران مشروب می خورند؟! حساب و کتاب بهشت و جهنم آنها که با من نیست، شاید هم اجازه دارند، و با این خیالات، درست وقتی که سید عبدالله آشپز از خواب بیدار می شد من بخواب رفتم.

ساعت دو بعد از ظهر، وقتی برای خوردن ناهار از خواب بیدار شدم، همه آقایان شاد و سرحال مشغول بحث و فحص بودند، بهشتی ، دستغیب شیرازی و خادمی هم برگشته بودند، من گمان می کردم که از ماجرهای دیشب حرفی نخواهند زد و سعی می کنند آنچه را که گذشته از دید این آقایان پنهان دارند، اما برخلاف تصور من ،خیلی هم با شور و حرارت از رویدادهای شب گذشته و بخصوص حالاتی که هر یک از آنها داشتند،

با شوخی و خنده یاد می کردند و از اینکه آن سه نفر نبودند تا از آن همه خوشی لذت ببرند، اظهار تأسف هم می کردند. شب جمعه بعد،باز هم همین مجلس عیش و نوش تکرار شد و بالاخره پس از شانزده روز بی آنکه من و سید ابوالفضل و یا سید عبدالله بدانیم، بجز آن هنگامه های خوش گذرانی، آنها در جلساتشان چه می گویند و چه تصمیماتی می گیرند، مهمانی بزرگ باغ حاج تراب درچه ای پایان گرفت،

آقایان هر یک بسویی رفتند و من و سید عبدالله هم از زیارت مشهد برگشتیم و به خانه هامان رفتیم.

 

بخش – ۳

تنها تفاوتی که حالا وجود داشت این بود که جعفر شفیع زاده قصاب 16 روز پیش ، حالا با انعام ها و دستمزدهایی که از سید مهدی هاشمی و آیت الله بهشتی گرفته بود، هشتاد و پنج هزار تومان پول نقد در جیب داشت، که تا بیست روز پیش خوابش را هم نمی دید .اینها را در مقدمه شرح این دوران از زندگیم برای این گفتم که بدانید وقتی می گویم همه چیز از یک بعد از ظهر گرم تابستان 1354 شروع شد ، برای چه می گویم.

سید مهدی هاشمی، بهنگام خداحافظی ، گفت که روز چهارشنبه آینده، ساعت 8 صبح در میدان عالی قاپو باشم تا باتفاق او برای گرفتن گذرنامه به شهربانی برویم. او حتی به من نگفت که چرا خیال دارد برایم گذرنامه بگیرد؟

راستش را بخواهید، پس از ماجرای باغ حاج تراب درچه ای ، برای من هم دیگر مهم نبود که چه می کنم. سید مهدی هاشمی همه چیز را می دانست و پولی که به من میرسید ، جواب همه سوال هایم بود .وقتی به خانه رسیدم ، پدر و مادرم آنچنان خوشحال بودند و دست به سر و روی فرزند از زیارت برگشته شان می کشیدند که کم مانده بود خودم هم باور کنم که براستی از مشهد برمی گردم. پیش از آن که صحبت سوغاتی مشهد پیش بیاید ، به هر یک از آنها، یک اسکناس سبز ۱۰۰۰ تومانی دادم و به این بهانه که در مشهد خواب دیده ام این پول را دور ضریح بمالم و به شما بدهم و تبرک است، سر و ته قضیه را بهم آوردم. وقتی برق رضایت را در چشمان پدر و مادرم دیدم ، پیش خود گفتم که پول، آنهم پول باد آورده ، راست راستی که حلال همه مشکلات روی زمین است.

اما  امروز، امروز که در هر جای دنیا در معرض کشته شدن توسط حزب اللهی های رژیم هستم. حاضرم همه داراییم را که حالا سر به میلیونها می زند، بدهم و فقط یک لحظه دنیای بی دغدغه همان دوران قصابی را داشته باشم، ولی دریغا و حیف و صدحیف!

رابطه من با سید مهدی هاشمی، روز بروز صمیمانه تر می شد. حالا دیگر همه میدانستند که من از کار قصابی در مغازه پدرم دست کشیده ام و بیشتر بعنوان راننده سید مهدی هاشمی کار می کنم. او هرگز جز همان مجالس وعظ و خطابه، کار دیگری نداشت و من بدرستی نمی دانستم  آن همه پول را از کجا و از چه طریق بدست می آورد،

برایم مهم هم نبود . او پول خوب و فراوان بمن می داد و شاید مقدار زیادی از علاقه من به او نیز به همین خاطر بود. به هر حال ، پس از آن که گذرنامه من آماده شد، با آقای هاشمی به تهران آمدیم. اوایل مهر ماه 1354 بود، به خانواده گفته بودم که بر اثر ارشادهای سید مهدی می خواهم به نجف بروم و طلبگی کنم. پول و پله بسیاری هم برایشان گذاشتم . چند روزی در تهران ماندیم و بعد من به اتفاق غلامعباس توسلی که پس از انقلاب اسلامی رییس دانشگاه اصفهان شد، با هواپیمای ایرفرانس بسوی پاریس پرواز کردیم. این نه تنها اولین مسافرت من به خارج، بلکه اولین سفرم با هواپیما نیز بود و به همین دلیل دکتر توسلی مجبور بود، همه آداب و رسوم پرواز با هواپیما را بمن یاد بدھد!.

 

نمایش رقص خلخالی در سال ۱۳۵۴

Upozit.com
Scroll to Top