poshte pardeha – 4

یک روز صبح بسیار زود به وقت طرابلس، صادق قطب زاده از پاریس تلفن کرد و گفت که هر چه زودتر خودم را به پاریس برسانم، چون کارهای اساسی شروع شده و به وجودم در پاریس و تهران بیشتر نیاز است تا در لیبی ، قطب زاده گفت که با مقامات لیبیایی هم صحبت خواهد کرد و چون آنها هم در جریان همه امور هستند، می توانند تو را با اولین پرواز به پاریس برسانند . قطب زاده گفت که دیگر به لیبی باز نخواهم گشت و بنابراین هر چه دارم با خودم به پاریس ببرم . من که در آن موقع هنوز بمعنای واقعی کلمه، سیاسی نشده بودم و خط زندگیم بیشتر از منجلاب تروریسم و چریک بازی می گذشت ، با شنیدن نام تهران از زبان قطب زاده ، گمان کردم برنامه فرار دادن سید مهدی هاشمی در دست اجراست و حالا نوبت من است که همه محبتها و مهربانی های سید مهدی هاشمی را با نجات دادن او از زندان ، جبران کنم . کمتر از بیست و چهار ساعت بعد ، در فرودگاه طرابلس آماده پرواز بسوی پاریس بودم. عبدالسلام، عبدالعامر و چایچی هم برای بدرقه در فرودگاه بودند و همین جا بود که عبدالسلام یک چک پنجاه هزار دلاری به عنوان هدیه مخصوص ژنرال قذافی بمن داد. اعتراف می کنم که اگر مسئله نجات سید مهدی هاشمی در نظرم نبود . به هیچ روی مایل نبودم، موقعیتی را که در اداره امنیت و مخابرات لیبی بدست آورده بودم. از دست بدهم. در طول پرواز از طرابلس به پاریس و این بار بدون آن که برخلاف همیشه به لندن بروم ، به مرور زندگانیم از لحظه ای که بخاطرم می آمد تا آن زمان پرداختم و اعتراف می کنم که با معیارهای آنروزهایم، جز پیشرفت و ترقی چیزی در آن نمی دیدم ، در فرودگاه اورلی جنوبی، بنی صدر و قطب زاده به استقبالم آمده بودند و بزودی معلوم شد که محل اقامتم همچنان دفتر کار قطب زاده خواهد بود و حتی پیش از آن که به دفتر او برسیم، آگاه شدم که خواب و خیالهای من برای نجات سید مهدی هاشمی جز یک توهم نبوده و علت مهم دیگری حضور مرا در پاریس و شاید بعد تهران ایجاب کرده است . اینک وقت آن است که اعتراف کنم . اقامت خمینی در پاریس برخلاف همه آن چیزهایی که گفته اند و نوشته اند ، تصادفی نبوده است و همه چیز از مدتها پیش برنامه ریزی شده بود.

دست کم ، خود من از لحظه ورود به پاریس یعنی 6 روز قبل از این که خمینی به پاریس برسد ، از این که او چه زمانی ، با چه پروازی و به اتفاق چه کسانی به پایتخت فرانسه می آیند ، آگاه بودم. بنابراین ، سناریو رفتن خمینی از عراق به مرز کویت و امتناع از ورود او به کویت توسط مقامات این کشور، همه و همه جز یا ترفند و شگرد تبلیغاتی برای جلب توجه افکار عمومی در جهان و همچنین بیگناه نشان دادن، مقامات فرانسوی و آمریکایی نبود. خمینی و برنامه ریزان او در پاریس پیشاپیش می دانستند که مقامات کویتی اجازه ندارند به او ویزای ورود به کویت بدهند و او طی یک برنامه پر سر و صدا باید وارد پاریس شود .

فردای روزی که من به پاریس رسیدم در هتل مریدین پاریس شاهد و ناظر جلسه ای بودم که طی آن از این برنامه ها آگاهی یافتم. این را هم اضافه کنم که همان روز اول ورودم به پاریس ، قطب زاده بمن گفت که سی نفر از چریکهایی را که در طرابلس زیر نظرم بودند ، از میان بقیه افراد انتخاب کنم، نام آنها را به او بدهم تا پس از جلب موافقت قذافی بعنوان گارد شخصی و محافظ خمینی از طرابلس به پاریس بیایند.

لیست آنها را من همانروز به قطب زاده دادم و طبیعی است که چایچی ، احمدی، تقوی نیا و نعمانی هم جزو آنها بودند.

فردای روزی که من به پاریس رسیدم در هتل مریدین پاریس شاهد و ناظر جلسه ای بودم که طی آن از این برنامه ها آگاهی یافتم. این را هم اضافه کنم که همان روز اول ورودم به پاریس ، قطب زاده بمن گفت که سی نفر از چریکهایی را که در طرابلس زیر نظرم بودند ، از میان بقیه افراد انتخاب کنم، نام آنها را به او بدهم تا پس از جلب موافقت قذافی بعنوان گارد شخصی و محافظ خمینی از طرابلس به پاریس بیایند. لیست آنها را من همانروز به قطب زاده دادم و طبیعی است که چایچی ، احمدی، تقوی نیا و نعمانی هم جزو آنها بودند.

همانطور که گفتم فردای روز ورودم به پاریس به اتفاق قطب زاده ، بنی صدر ،سلامتیان ،غضنفرپور ، خانم سدیفی ، علی و خسرو شاکری، خسرو قشقایی و حبیبی به هتل مریدین پاریس رفتیم . در این جلسه برای اولین بار با دکتر ابراهیم یزدی که در معیت چند آمریکایی و از جمله رمزی کلارک . ریچارد کاتم، فالک ، سرهنگ ادوارد تامسون و زن مرموزی بنام دوریان مک گری به پاریس آمده بود، آشنا شدم. بروس لینگن که بعدها کاردار سفارت امریکا در تهران شد و بهنگام گروگان گیری در تهران بود، همزمان با ورود خمینی به پاریس به این جمع اضافه شد.

البته ، در آن روز و در آن جلسه من بجز نام آشنای دکتر یزدی، حتی قادر به تلفظ صحیح نام اینها نبودم، چه رسد که با آنها آشنا شوم. طی روزهای بعد و مطرح شدن جهانی، بعضی از آنها این معرفتی که امروز به آن اشاره می کنم حاصل شد. بهرحال، آنروز یک اتاق بزرگ ، در هتل مریدین پاریس در اختیار این جماعت بود و غضنفرپور و من هم بعنوان مسئولان حفاظتی و امنیتی ، درون اتاق ولی پشت در نشسته بودیم. من، بجز هنگامی که دکتر مطالبی را از آمریکایی ها برای دیگران ترجمه می کرد ، از صحبت های آنها، چیزی دستگیرم نمی شد.

این جلسات دو روز صبح و عصر ادامه داشت . 10 صبح همگی می آمدند و تا ساعت 2 بعد از ظهر مشغول بودند ، بعد همانجا ناهار مختصری که هر دو روز از حد ساندویچ و همبرگر تجاوز نکرد، می خوردند و ساعت چهار بعد از ظهر دوباره شروع می کردند که هر دو شب تا 2 بعد از نیمه شب بطول کشید.

آنچه که از ترجمه های دکتر ابراهیم یزدی و قطب زاده و همچنین سخنان ایرانی ها: چه در گفتگوی میان خودشان و چه بهنگام گفتن به یزدی برای ترجمه، دستگیرم شد، این بود که کار شاه تمام است و ایران آبستن حوادثی نظیر خرداد 1342 است . همه برنامه ریزیهای مربوط به اعتصاب، ارتباط مستمر تلفنی با تهران و شهرهای مذهبی ، تعیین صلاحیت کسانی که بعدها اعضای شورای انقلاب نام گرفتند، برنامه ریزی مسافرت خمینی به کویت و سپس فرانسه و همچنین بررسی گزارشهای دست اولی که توسط رضا قطبی ، مجید تهرانیان به عدنان مزارعی و محمد درخشش بوسیله آیت الله بهشتی و فضل الله محلاتی ساعت به ساعت به دست آنها می رسید و همچنین برنامه هایی برای جابجا شدن روحانیون انقلابی به خارج از کشور و یا در داخل کشور، جزیی از مسائل بود که در جلسات طولانی این دو روز مورد بحث آقایان و آن دو زن آمریکایی و ایرانی بود.

سرهنگ ادوارد تامسون که هر دو روز با لباس نظامی در جلسات حاضر می شد، یک کیف ماشی رنگ که با اندازه یک چمدان کوچک بود بهمراه داشت . که وسائل بسیار پیشرفته مخابراتی در آن تعبیه شده بود و هر روز چند نوبت با آن بطور مستقیم با آمریکا تماس می گرفت. این بجز ارتباط های تلفنی بود که با نوعی بیسیم کوچک با سفارت آمریکا در پاریس برقرار می کرد. این گفتگوها معمولا هنگامی صورت می گرفت که از مذاکرات فی مابین خودشان نتیجه ای نمی گرفتند. از بعد از ظهر روز دوم ، قطب زاده و سودابه سدیفی که همسر غضنفرپور بود از شرکت در جلسه کنار گذاشته شدند تا به کمک بئاتریس و پاتریسیا در هتلهای پاریس و حومه برای همراهان خمینی و کسانی که قرار بود از ایران به فرانسه بیایند ، اتاق رزرو کنند و سلامتیان ، بنی صدر و حبیبی نیز مامور شدند تا چند حساب بانکی افتتاح کنند. در ساعات آخر، پس از آن که رمزی کلارک تلفنی با واشنگتن صحبت کرد ، دکتر ابراهیم یزدی ماموریت یافت که فردای همانروز به عراق برود و خمینی را از نتیجه جلسات آگاه سازد.

وقتی ساعت 3:30 بامداد به دفتر قطب زاده رفتم. خبر داد که طی فردا و پس فردا سی نفر چریکی که صورت داده بودم به پاریس خواهند رسید و باید هم ترتیب استقبال از آنها را با کمک برادران شاکری بدهم و هم سرپرستی آنها را بعهده بگیرم. قطب زاده با شاکری ها میانه ای نداشت و توصیه پشت توصیه می کرد که مبادا اجازه دهم و کنترل چریکها از دستم خارج شود . او تنها یک نفر را تعیین کرد که می توانم از دستوراتش پیروی کنم آنهم مردی بود پاکستانی بنام اقبال احمد که قرار بود از لندن برای محافظت شخص خمینی به پاریس برسد. این بهترین خبری بود که در این چند روز شنیده بودم. بحث های سیاسی و گفتگوها و برنامه ریزی های آنها برای من ملال آور بود. من دنیای خودم را می خواستم که عرصه عمل و قدرت بود و با آمدن چریکهایم این شرایط فراهم می شد . همانطور که گفتم ورود خمینی به پاریس و اقامتش در لحظه ورود خمینی به پاریس نوفل لوشاتو هرگز تصادفی نبود حداقل سه روز پیش از ورود او به فرانسه ، من و سی نفر از چریکهایم در نوفل لوشاتو از هر دو خانه ای که برای اقامت خمینی اجاره شده بود ، محافظت می کردیم در همین مدت بود که فقط 16 خط تلفنی و خطوط دیگر مخابراتی در اندرونی نصب شد، من و حتی چریکهایم می دانستیم که خمینی بهنگام ورود سه روز در خانه بنی صدر خواهد ماند و این را هم هم اضافه کنم درست روزی که محافظت از ویلاهای نوفل لوشاتو را بعهده گرفتیم یکصد و چهل و سه نفر از ملاها و روضه خوانها یی که بعدها در جمهوری اسلامی صاحب مشاغل و عنوان های حکومتی شدند، از تهران و نجف به پاریس آمدند و در انتظار ورود خمینی بودند،

بنابراین ملاحظه میکنید که افسانه تصادفی بودن سفر خمینی به فرانسه از بیخ و بن دروغ است . حتی اینکه میگویند آمریکایی ها در نزدیکی ویلاهای نوفل لوشاتو ساختمانی اجاره کرده بودند تا کارهای خمینی را زیر نظر بگیرند به تعبیری درست و به تعبیری نادرست است،

درست است از این جهت که این ساختمان توسط امریکایی ها اجاره شده بود و یازده نفر نظامی و غیر نظامی آمریکایی با تجهیزات مفصل مخابراتی در آن اقامت داشتند و دروغ است اگر گفته شود برای جاسوسی از کارهای خمینی بوده است، برعکس هدف آنها از این برنامه حمایت از خمینی و راهنمایی او بود هر جا و هر لحظه که مشکلی پیش می آمد، بلافاصله دکتر ابراهیم یزدی به سراغ این ساختمان می رفت ، مدتی را آنجا می ماند و بر بعد بر می گشت و لحظاتی بعد خمینی یک تیر دیگر از ترکش حرفهایش رها میکرد ما که در آنجا اقامت داشتیم و از همه مسائل باخبر بودیم .

میدانستیم دکتر ابراهیم یزدی بطور مستقیم با آمریکاییها ، بنی صدر با اسرائیلی ها و قطب زاده همزمان با فرانسوی ها و انگلیسی ها در ارتباط  ساعت به ساعت و حداقل روزانه بودند .

طی 2 ماه اقامت خمینی در فرانسه 2 بار هم چند نفر از همین ماموران آمریکایی ، پس از نیمه شب در پوشش خبرنگار به منزل خمینی رفتند و با او ملاقات کردند. یکی از این دفعات هنگام مسافرت مهدی بازرگان بود که پس از بازگشت از همین ستاد آمریکایی ها و ملاقاتش با خمینی ، یزدی آمریکایی ها را برای ملاقات پس از نیمه شب دعوت کرد.

سرپرستی این ستاد آمریکایی ها بعهده همان سرهنگ ادوارد تامسون بود. نکته دیگری که شاید جای گفتنش همین جا باشد، بی توجهی شخص خمینی و خانواده اش به آداب و رسوم مذهبی بود. در این مدت خمینی بجز در مقابل دوربین های تلویزیونی هرگز نماز نخواند و گوشت ذبح اسلامی و غیراسلامی هم برای او تفاوتی نداشت .

در آخرین لحظات از سفارت کانادا در پاریس دو جلد گذرنامه برای سرهنگ ادوارد تامسون و خانم دوریان مک گری رسید، که من آنها را تحویل گرفتم و بعد معلوم شد بمنظور مسافرت این دو نفر به بغداد تهیه شده ، تا بد گمانی های خمینی از همه جهت برطرف گردد.

از نکات دیگری که باید به آن اشاره کنم ، یکی هم جلیقه ضد گلوله و اگر تعجب نکنید عمامه ضد گلوله خمینی بود که از سوی آمریکایی ها به آلمان سفارش داده شده بود و خمینی پس از انتقال از منزل بنی صدر به نوفل لوشاتو از آن استفاده می کرد.

پارچه عمامه خمینی یک لایه ضد گلوله داشت و اگر به عکسهای او در مدت اقامتش در نوفل لوشاتو توجه کنید ،

بزرگتر بودن عمامه اش را نسبت به زمان اقامتش در منزل بنی صدر و بعد در ایران بخوبی ملاحظه می کنید، عمامه ضد گلوله مورد بازبینی حفاظتی قرار نگرفت ولی بدستور اقبال احمد و با نظارت یزدی، قطب زاده و سید احمد، یک روز بعد از ظهر در جنگلی نزدیک به شهر ورسای آن را به تن جمشید نعمانی کردیم و یزدی با تفنگ آمریکایی به آن شلیک کرد تا مطمئن شود.

جان امام آینده محفوظ خواهد ماند. به هنگام این آزمایشی وقتی من به یزدی گفتم که تفنگ لگد می زند و مواظب شانه اش باشد .

گفت که او دوره چریکی را باتفاق قطب زاده و چمران در مصر گذرانده است !. بهر حال وقایع اقامت خمینی در نوفل لوشاتو را همه بخاطر دارند و من تلاش می کنم آنچه را که از دید دوربین های تلویزیونی پنهان می ماند و واقعیت رویدادهای آنروز را تشکیل می دهد، بخاطر بیاورم و بازگو کنم. البته این را هم بگویم که من یک پاسدار ساده بودم و بطور طبیعی خیلی چیزها را نمی فهمیدم و خیلی کسان را هم نمی شناختم و چون برایم مهم هم نبود،

توجه چندان به آن نمی کردم، اما دیگرانی هستند که آگاهی هایشان در مقایسه با اطلاعات من اگر یک باشد هزار است و یقین دارم بالاخره یک روز برای تبرئه خودشان هم که باشد ، زبان باز خواهند کرد و خواهند گفت ، مگر آن که مثل قطب زاده از گفتن باز بمانند.

چون ناگزیرم برای حفظ تداوم زمانی ، خط خاطراتم را روی مسائل سیاسی از نوفل لوشاتو تا تهران و قم و جماران تعقیب کنم، شاید مناسب باشد که همین جا، به چند خاطره مهم که در همان زمان در نوفل لوشاتو و پاریس اتفاق افتاد و بیش از آن که جنبه سیاسی داشته باشد ، جنبه شخصی و خصوصی دارد اشاره کنم تا شناخت بیشتری با شخصیت بسیاری از دست اندرکاران انقلاب پیدا شود،

برای نمونه بد نیست گفته شود که فی المثل بسیاری از اختلافاتی که بعدها در تهران رخ داد ، پایه و اساسش در همین نوفل لوشاتو گذاشته شد که برای نمونه اختلاف شیخ ملا شهاب اشراقی و حسن نزیه از آن جمله بود.

شیخ ملا شهاب اشراقی از همان نوفل لوشاتو خواب مدیرعاملی شرکت نفت را می دید و انگلیسی ها حسن نزیه را کاندیدای این سمت کرده بودند . دلیلش هم بنا به تعریفی که قطب زاده همان موقع برایم کرد ، این بود که اولا نزیه مورد اعتماد انگلیسی ها بود و ثانیا چون نزیه حقوقدان و رئیس کانون وکلای دادگستری بود، سعی داشتند توسط او قراردادهای نفتی ایران و کنسرسیوم را به نحوی خمینی پسند، تجدید کرده و جنبه قانونی بدهند .

تا آنجا که قطب زاده برایم تعریف کرد، انگلیسی ها با تهدید به افشای یک پرونده جنایی که منجر به خودکشی زن برادر نزیه موسوم به نصرت الله نزیه بر اثر یک تجاوز جنسی در زمان دانشجویی حسن نزیه شده بود، او را در مشت گرفته بودند. کار این اختلاف تا آنجا بالا گرفت که حتی به پیشنهاد انگلیسی ها قرار بود،

شیخ شهاب اشراقی در راس وزارت نفت و نزیه در رأس شرکت نفت قرار گیرد که البته در آن موقع موافقتی نشد. اما بهرحال خمینی وزارت نفت را تاسیس کرد.

نمونه دیگر ، دزدی و دستگیری سیدمحمود دعایی در فروشگاه معروف گالری لافایت پاریس بود. گفته بودم که پیش از ورود خمینی و همزمان با ورود او و تا روزی که در فرانسه بود و هر روز بر عده عمامه بسرها در این شهر اضافه می شد .

ملاهای اروپا ندیده ، با پولی که بدستور خمینی ، احمد سلامتیان به آنها می داد، بجان فروشگاههای پاریس افتاده بودند و گهگاه دستشان چسبناک هم می شد و وسایل ارزان و ساده ای را هم کش می رفتند . عبا و لباده، پوشش مناسبی برای این نوع سرقت ها بود. هم از نظر چشمگیر بودنش برای فرانسویان که به هر حال آنها را مردان خدا می دیدند و هم تا جایی که می شد، یک گلدان بزرگ کریستال را در جیبهایش جا داد !، حجت الاسلام و المسلمین سید محمود دعایی که نزدیک به ده روز پس از ورود خمینی خودش را به پاریس رسانید و از نورچشمی های خمینی بشمار می آمد، سرانجام مرتکب یک سرقت منجر به دستگیری شد که کم مانده بود سر و صدای آن به آبروریزی مطبوعاتی بینجامد و بدستور شخص خمینی با پرداخت پول توانستیم او را از زندان نجات دهیم.

گفتم که سید محمود دعایی از نورچشمی های خمینی بود و چرایش شنیدن دارد . خمینی با آن که بمدت چهارده سال در عراق زندگی می کرد ، نمی توانست و هنوز هم نمی تواند به زبان عربی صحبت کند! او مثل بقیه ملاهای ایران فقط قرآن خوانی بلد است و به همین سبب در تمام مدت اقامت خمینی در عراق ، سید محمود دعایی سمت مترجم او را داشت و حتی وقتی در جریان همکاری خمینی با دولت عراق و بر ضد حکومت شاه یک فرستنده رادیویی به توصیه سپهبد تیمور بختیار در اختیار خمینی قرار گرفت ، سید محمود دعایی برنامه های این رادیو را که به زبان فارسی پخش می شد، گویندگی و اداره می کرد.

شیخ مهدی کروبی برای من تعریف کرد که یک بار بهنگام گفتگوی یکی از مقامات امنیتی عراق با خمینی ، مقام عراقی که به فارسی آشنایی کامل داشته است، متوجه می شود که سید محمود دعایی خباثت از خود نشان می دهد و ضمن ترجمه ، هرچه که خود می خواهد به آن اضافه می کند. کروبی می گفت که با دیدن این صحنه، مامور عراقی سرانجام به فارسی تکلم می کند و خمینی را در جریان این حقه بازی دعایی قرار می دهد .

به هر حال این سید محمود دعایی و پس از ورود به پاریس ، هر روز به گالری لافایت می رفته و هر بار مقداری اشیای کم قیمت از این فروشگاه بزرگ پاریس، سرقت می کرده است، سرانجام یک روز وقتی که شیء گرانقیمتی را برمی دارد ، ماموران حفاظتی فروشگاه متوجه می شوند و درست بهنگام خروج از فروشگاه او را دستگیر می کنند و به کمیسریای محل می برند . دعایی از آنجا تلفن زد و با بنی صدر صحبت کرد و اشک ریزان می خواست که بفریادش برسیم وگرنه به زندان خواهد رفت . بنی صدر قضیه را باطلاع خمینی رساند و خمینی به شیخ ملا شهاب اشراقی دستور داد که هر طور شده او را نجات دهند. سلامتیان و حبیبی و غضنفرپور راهی پاریس شدند و با پرداخت چهل هزار فرانک فرانسه بعنوان وجه الزمان ، حجه الاسلام را از زندانی شدن نجات دادند . از آن پس سید محمود دعایی تبدیل شد ہه «دعایی لافایت»، نامی که هنوز هم روی او مانده است و من بارها بگوش خودم در ایران شنیدم که هاشمی رفسنجانی، شبستری و خامنه ای او را به این عنوان صدا می زدند.  آسان می شود تصور کرد که چنین موجوداتی وقتی بقدرت برسند، چه کارها که نخواهند کرد . من خود از کسانی بودم که حالا دیگر می دانید از کجا به کجا رسیدم و نه همه چیز برایم در پول و قدرت خلاصه می شد، اما فراموش نکنید که من یک بچه قصاب کم سواد بودم و اینها هر یک ملا و عمامه به سری که دم از بهشت و جهنم می زدند و خیلی تفاوت ها میان ما بود .

بیش از دو هفته از ورود خمینی به پاریس می گذشت که یک شب اقبال احمد مرا صدا زد و گفت آماده باشم که برای یک ماموریت شبانه، باید به خارج از نوفل لوشاتو بروم. اقبال احمد توصیه کرد که مسلح باشم و به هر قیمتی که شده از شخصیت هایی که بهمراهشان خواهم بود، محافظت کنم . یک کلت کمری که مارک دولت سوریه را داشت ، به من تحویل داد. پرسیدم ، اجازه تیراندازی خواهم داشت ؟ اقبال احمد گفت : البته که نه ! مگر اینکه جان آیت الله زاده براستی در معرض خطر باشد!.به این ترتیب معلوم شد که شخصیت مهم این ماموریت سید احمد خمینی است . آن شب از شبهای شلوغ نوفل لوشاتو بود. اعتصاب کارکنان نفت در ایران شروع شده بود و هیئت هایی برای جلب رضایت خمینی به نوفل لوشاتو می آمدند  تا پیرمرد را  راضی به  صدور یک اعلامیه مبنی بر شکستن اعتصاب کنند، تلویزیونها، فیلمهایی نشان می داد که مردم ایران را در صفهای طویل ، پشت مغازه های نفت فروشی نشان می داد.تلاشها، بی ثمر بود. کسانی که در نوفل لوشاتو نشسته بودند، خوش خیال تر از آن بودند که بفکر سرمای تهران و دوستداران انقلاب باشند و یکی از آنها، همین آیت الله زاده سید احمد خمینی بود. ساعت ده شب ، وقتی که با یک هیئت تازه از تهران رسیده ، به دیدار خمینی رفتند، اقبال احمد به من ماموریت داد که در معیت صادق قطب زاده بسوی انجام وظیفه بشتابم . این اولین یا دومین باری بود که پس از ورود خمینی با قطب زاده تنها می ماندم ۰ از روزی که خمینی به فرانسه آمده بود ، مسابقه ای فشرده در جلب محبت او ، بین قطب زاده ، یزدی و بنی صدر شروع شده بود، هیچ یک حاضر نبودند ، حتی دقیقه ای از کنار امامی که خودشان ساخته بودند ، جدا شوند . قطب زاده به محض آن که پشت فرمان اتومبیل نشست ، گفت : جعفر، خیلی باید مواظب بود پیرمرد راستی راستی باورش شده که امام شده است !١٦ میلیون دلاړ پول زبان بسته را من از ارباب سابق تو قذافی گرفته ام ، حالا بنی صدر و یزدی خودشان را جلو انداخته اند و با این سنار و سه شاهی که از تهران می رسد . خیال می کنند کارها پیش می رود . سلامتیان و بنی صدر یک حساب به اسم خودشان باز کرده اند و هرچه از تهران می رسد یا زیر تشکچه آقا می رود، مستقیما می رود توی این حساب , تازه یک رقم پنج میلیون تومانی هم این وسط گم شده است بهر حال تو یکی مواظب باش ، هنوز مرا نشناخته اند ! امشب هم هوش و گوشت را باز کن، داریم سید احمد را به فسق و فجور و منکرات می بربیم ! خودش خواست منهم ترتیب دادم. فقط یادت باشد، اگر تصادفا دیدی کسی مشغول عکس گرفتن است، چریک بازی درنیار و شتر دیدی ندیدی ،یکدفعه خریت نکنی، یقه عکاس بیچاره را بگیری ، این جوری که بوش میاد، خیلی زود به این عکسها احتیاج داریم! ساعتی بعد در پاریس، 3 میهمان عزیز به ما پیوستند : سید احمد خمینی ، محمد منتظری و بئاتریس معشوقه و منشی قطب زاده ، باور کنید که حضرات یعنی سید احمد و شیخ محمد منتظری با قیافه و لباس جدید، اصلا قابل شناسایی نبودند . سید احمد یک کت و شلوار سورمه ای ابریشمی با دستمال گردن به تن داشت و محمد منتظری با آن هیکل ریز و لاغرش یک دست کت و شلوار مشکی پوشیده بود . موها، مرتب و بوی ادوکلن بیداد می کرد! ظرفیت اتومبیل تکمیل بود. من و قطب زاده جلو ، بئاتریس روی صندلی عقب بین سید احمد و شیخ محمد ، اتومبیل مرسدس بنز 450 از کمرکش خیابان معروف فوش بسوی کلیشی و دفتر صادق قطب زاده در حرکت بود. ماموریت شبانه آغاز می شد ! در دفتر قطب زاده ، پاتریسیا انتظارمان را می کشید. بساط تریاک و منقل و وافور هم پیشاپیش جور شده بود. تا ساعت 11:30 شب در دفتر قطب زاده ، آقایان به تریاک کشی پرداختند و سپس همگی بسوی یک کلوب شبانه بنام راسپوتین که در یک کوچه فرعی خیابان شانزه لیزه قرار دارد، رفتیم. کلوب آشنایی که صادق قطب زاده در آنجا برو و بیایی داشت. زنان نیمه لخت و با سینه های برهنه بعنوان پیشخدمت از میهمانان تازه وارد پذیرایی می کردند. در همان نیم ساعت اول ، قطب زاده با دو دختر جوان که در انتظار بودند، سر صحبت را باز کرد و آنها را کنار دست سید احمد و محمد منتظری نشاند .

یک ساعت بعد سید احمد، منتظری و قطب زاده ، مست تر از آن بودند که متوجه حضور خانم دوریان مک گری بشوند، اما من بسرعت او را که در یک لباس شیک شبانه، گوشه ای نشسته بود و با دو مرد آمریکایی صحبت می کرد ، شناختم. به محض این که متوجه حضور خانم دوریان مک گری در کلوب شبانه راسپوتین شدم، با نگاه به جستجو پرداختم بلکه چهره های آشنای دیگری را هم ببینم ، اما ظاهرا بجز این زن مرموز آمریکایی ، کس دیگری که همراهان مرا بشناسد در آنجا حضور نداشت . چند دقیقه بعد وقتی دوریان از جا بلند شد و بطرف دستشویی براه افتاد، من هم با اندکی فاصله ای ، پاتریسیا را تنها گذاشتم و بدنبالش به راه افتادم ، دوریان با دربان کلوب صحبت کرد و بعد از یک در کنار دستشویی زنانه که روی آن علامت ورود ممنوع وجود داشت ، داخل محل ناشناخته ای شد. لحظه ای فکر کردم و تصمیم گرفتم او را تعقیب کنم . همین که سعی کردم در را باز کنم، ناگهان دستی به شانه ام خورد، سراسیمه برگشتم و با تعجب ، قطب زاده را دیدم. بلافاصله گفت : هی ، مگر قرار نبود بگذاری مردم کارشان را بکنند! گفتم : این همان خانم آمریکایی است ! گفت : می دانم ! از خودمان است . نکته حیرت انگیز دیگر در این برخورد این بود که متوجه شدم قطب زاده به هیچ وجه مست نیست و تنها ادای مستها را در می آورد. لحظه ای بعد دوباره برگشتیم و قطب زاده باز در جلد یک مست لایعقل رفت .ساعت 4 صبح در حالی که همه بجز من مست مست بودند و در حالی که دختران تازه آشنا شده به بهانه کمبود جا روی پاهای سید احمد و محمد منتظری نشسته بودند، با اتومبیل قطب زاده که براستی دیگر جای نفس کشیدن و لول خوردن هم در آن نبود، بسوی نقطه نامعلومی براه افتادیم.

شاید حالا که این خاطرات را می گویم باور نکنید اما هنگامی که در همان خیابان معروف فوش ، توقف کردیم تا داخل یک ساختمان بزرگ چند طبقه بشویم، دو دختر کلوب راسپوتین نیمه لخت بودند . بئاتریس که از مستی ، دست کمی از بقیه نداشت ، توجه می کرد که زیاد سر و صدا به راه نیندازیم .  قطب زاده که همچنان ادای مست ها را در می آورد، به من چشمکی زد و من با عجله و تقریبا کشان کشان همه را وارد ساختمان کردم و بعد با آسانسور به طبقه ششم یک ساختمان بسیار مجلل رفتیم، بئاتریس ، در را باز کرد و لحظه ای بعد صدای قهقهه و خنده فضا را پر ساخت. چند دقیقه بعد، قطب زاده هم که اتومبیل را پارک کرده بود وارد شد و در حالی که از مستی خبری در او نبود . پرسید : این لرهای زن  ندیده کجا  هستند ؟ بئاتریس  اطاق  خوابها را نشان داد، قطب زاده در حالی که به فرانسه، دستوراتی به بئاتریس و پاتریسیا می داد، به من گفت : پهلوان ! دنبال من بیا! من و قطب زاده به اتاق دیگری رفتیم که خانم دوریان مک گری و یک زن و مرد جوان دیگر هم آنجا بودند. دوریان ، قطب زاده را بوسید و بعد به فارسی روانی بمن گفت که چرا در کلوب تعقیبش  کرده ام !  اندکی  بعد، پاتریسیا برایمان قهوه آورد . چیزی که همگی به آن احتیاج داشتیم و بعد همگی در همان اتاق روی صندلی های نرم و راحتش نشستیم تا به قول قطب زاده ، یک برنامه تلویزیونی ببینیم . من با تعجب پرسیدم ، حالا که تلویزیون برنامه ندارد ؟ دوریان گفت : چرا! تلویزیونهای صادق همیشه برنامه دارد.مرد جوان که دومینیک نام داشت، یک نوار ویدیو روی دستگاه گذاشت و لحظه ای بعد، تصاویری از سید احمد و منتظری که مشغول تعویض لباس آخوندی با لباسهای جدید بودند ، نشان داده شد. بطور خلاصه و در فیلم ویدیویی، ابتدا رفتار و کردار آقایان را پیش از ورود من و قطب زاده به صحنه نشان می داد و بعد صحنه تریاک کشی در دفتر قطب زاده و بعد هم ماجرای کلوب راسپوتین را ، نکته ای که برایم جالب بود و این بود که فیلم طوری تهیه شده بود که در هیچیک از صحنه ها ، من ، قطب زاده، … بئاتریس و پاتریسیا دیده نمی شدیم .

.قطب زاده و دوریان هر دو به دومینیک تبریک گفتند. من پرسیدم که آیا در این لحظه هم از اتاق خوابها فیلمبرداری می شود؟ دوریان خندید و قطب زاده گفت:

پهلوان ! همه کارها را که یک شبه نمی توان انجام داد ! و بعد همه خندیدیم . قبل از این که به ادامه خاطرات بپردازم ، همین جا باید بگویم که با توسل به این فیلم بود که سید احمد در تهران تحت فشار قرار گرفت تا پدرش را راضی کند که قطب زاده داماد خانواده خمینی شود.

این که شایع شده بود ، قطب زاده می خواهد شوهر نوه خمینی بشود ، همه و همه مربوط به همین فیلم بود و بخاطر همین فیلم هم قطب زاده کشته شد .

ماجرایش را بموقع و در زمان خودش تعریف خواهم کرد . ساعت ۱۰ صبح ، وقتی باز به نوفل لوشاتو بر می گشتیم، آیت الله زاده ها، باز عمامه و عبا بر سر و تن داشتند و چنین از قیافه شان بر می آمد که مدتهاست نماز صبحشان را خوانده اند! وقتی به نوفل لوشاتو رسیدیم، قطب زاده، آهسته بمن گفت که امشب نه، ولی فردا شب آماده باش،

نماز جماعت به مذاق آقایان خوش آمده است. ورود ما به نوفل لوشاتو، مصادف، با لحظه ای بود که خمینی می خواست از اندرونیش ، یعنی ساختمانی که خانواده اش در آن زندگی می کردند، به حیاط باغ سیب برود.

در کمرکش کوچه ،ضمن دیدار کسانی که خمینی را همراهی می کردند . در یک لحظه چشمم باز به خانم دوریان مک گری افتاد که چادر به سر امام را همراهی می کرد!.

 
 

بخش – ۷

 

بعد از آن شب پر حادثه، هر دو سه شب یکبار برنامه فسق و فجور سید احمد خمینی و محمد منتظری باتفاق قطب زاده، بئاتریس و پاتریسیا ، آنهم زیر نظر خانم دوریان مک گری و البته با فیلمبرداریهای دومینیک و دستیارش ادامه پیدا می کرد۰ آیت الله زاده ها آنچنان حریصں و بی پروا شده بودند که براستی اعمال و کردارشان در محیط پاریس هم که این جور چیزها عادی است جلب توجه می کرد ، پایان این عیاشی ها، با حادثه ای رسوایی آفرین ، درست یک هفته پیش از ترک پاریس و پرواز بسوی تهران ، صورت گرفت. هنوز بدرستی نمیدانم که آنچه اتفاق افتاد یکی از توطئه های صادق قطب زاده علیه سید احمد خمینی و محمد منتظری بود یا نه ؟ به هر حال در این چند شب آخر برنامه عیاشی آیت الله زاده ها به این ترتیب بود که همگی باتفاق به یک هتل درجه یک که در کمرکش خیابان فرانسوای اول قرار داشت و مرکز اجتماع فاحشه های بسیار گرانقیمت پاریس بود ، می رفتیم و آیت الله زاده ها زیر عنوان جعلی پرنس های عرب به شکار فاحشه ها می پرداختند و بعد آنها را سوار کرده به آپارتمان خیابان فوش می رفتیم .

ریخت و پاش های مالی که توسط آیت الله زاده ها صورت می گرفت، فاحشه های پاریسی را برای دلربایی از آنها، به مسابقه واداشته بود!. پولهای باد آورده بازاریان تهران ، فقط صرف عیاشی و خرید آقایان عمامه به سرها می شد و سایر هزینه های اقامت خمینی و همراهان ، از محل همان شانزده میلیون دلاری که قطب زاده از قذانی گرفته بود، تأمین می شد. اینها را برای این می گویم که بازاریان تهران که حالا بشدت هم مورد سوء ظن خمینی هستند ، بدانند که وجوه اهدایی آنها، بکار انقلاب نیامد، بلکه از محل همین پولها بود که سید احمد خمینی ، جواهرات یکصد هزار فرانکی به فاحشه های پاریس که قیمت معمولیشان حداکثر هزار فرانک بود، هدیه می کرد.

آن شب یعنی آخرین شب این عیاشی ها، سید احمد و شیخ محمد منتظری با دو فاحشه بسیار زیبا و گران قیمت پاریسی که یک ایرانی فکل کراواتی به اسم کامران ،فامیلش را فراموش کرده ام  ترتیب آشنایی آنها را داد و اسم یکی شان کارمن و دیگری سروین بود، روی هم ریختند و پس از صرف مشروب، همگی باتفاق راهی آپارتمان خیابان فوش شدیم . کارمن و سروین شرط کرده بودند که تا ساعت دو بعد از نیمه شب می توانند میهمان آقایان باشند و بعد از آن باید به خانه هاشان برگردند. توافق آنها نیز بر سر مبلغ ده هزار فرانک بود، رقمی که برای من و قطب زاده هم غیر قابل باور می آمد. همه چیز حکایت از یک شب خوب و خوش ، مثل شبهای دیگر می کرد و در واقع همینطور هم بود، کارمن و سروین ،به راستی در کار خود، یعنی در دلربایی و آتش به جان مرد زدن استاد بودند. آن شب ، برای اولین بار در این مدت، بساط تریاک کشی هم از دفتر قطب زاده به آپارتمان خیابان فوش منتقل شده بود. شبی که با شادی و خنده و رقص و پایکوبی آغاز شده بود، در ساعت یک بعد از نیمه شب، بتدریج بسوی یک حادثه تغییر مسیر داد. کارمن و سروین که قرار بود، ده هزار فرانک فرانسه بگیرند، ناگهان نرخ خود را بالا برده و تقاضای دویست هزار فرانک فرانسه کردند . ابتدا موضوع به شوخی برگزار شد، اما حرکات و رفتار بعدی حکایت از جدی بودن قضیه می کرد . کارمن که در حقیقت متکلم وحده بود، در میان یک دنیا تهدید و دلبری که گاهی از این استفاده می شد و گاهی از آن، بالاخره آب پاکی را روی دست همه ریخت و گفت : ما بچه های احمقی نیستیم و شما را هم خوب می شناسیم و بنابراین فکر نمی کنیم که برای حفظ آبرویتان هم که شده ، دویست هزار فرانک مبلغ زیادی باشد .

این چک و چانه زدنها، تا ساعت دو بعد از نصفه شب ادامه داشت . از این طرف سید احمد ، محمد منتظری و صادق قطب زاده زیر بار نمی رفتند و تهدید می کردند که به پلیس تلفن خواهند زد و از آن طرف فاحشه ها، غش غش می خندیدند و اصرار می کردند که این تلفن زودتر صورت بگیرد!. در میان الدرم بلدرم های سید احمد به زبان فارسی که ما پرنس های عرب هستیم و مصونیت سیاسی داریم و غش غش خنده های کارمن، ناگهان زنگ در آپارتمان به صدا درآمد. بئاتریس با یک حرکت سریع در را باز کرد و ناگهان 4 مرد قوی هیکل و مسلح با سرعتی باور نکردنی وارد آپارتمان شده ، به بهانه این که کارمن و سروین ، همسران و خواهران آنها هستند، فضایی از اضطراب ، نگرانی، ترس و تهدید و فحش و ناسزا، بجای آن شور و خنده ها گذاشتند. من حتی فرصت نکردم که به نحوی با مهاجمین مقابله کنم. سرعت عمل آنها از یک سو و مسخره بودن آن صحنه سازی به روش فیلمهایی که در گذشته بارها در سینماهای اصفهان دیده بودم، از طرف دیگر، آنچنان همه ما را مبهوت کرده بود که براستی کاری از دستمان بر نمی آمد. مهاجمین حرفه ای و گردن کلفت و قلدر بودند و آیت الله زاده ها تا حد نیمه مدهوش ، مست و لایعقل و بهوش بوده هایش هم که قطب زاده ، من ، بئاتریس و پاتریسیا باشیم، کاری از دستمان ساخته نبود. تنها دلخوشی من این بود که گمان می کردم، خانم دوریان مک گری ، دومینیک و دستیارش در ساختمان هستند و بدون این که مهاجمین آگاه باشند، همه این صحنه ها را می بینند و اگر ساختگی نباشد، به کمکمان خواهند آمد. هنوز، چند دقیقه ای نگذشته بود که سه میهمان جدید نیز به جمع ما اضافه شدند. من یقین داشتم که پس از ورود آن چهار نفر مرد قوی هیکل مسلح ، در آپارتمان توسط یکی از آنها بسته شد، اما حالا وقتی سه نفر با لباس پلیس فرانسه وارد شدند ، در باز بود و تازه واردین نیازی به زنگ زدن نداشتند. پلیس ها که ابتدا گمان می کردم ساختگی و جزئی از برنامه هستند ، واقعی از آب درآمدند و بی درنگ بدست همه ما، زن و مرد، دستبند زدند و پس از تفتیش بدنی که اسلحه کمری من نیز به دستشان افتاد ، همه ما را به مرکز پلیس پاریس بردند.

آن شب یعنی آخرین شب این عیاشی ها، سید احمد و شیخ محمد منتظری با دو فاحشه بسیار زیبا و گران قیمت پاریسی که یک ایرانی فکل کراواتی به اسم کامران ،فامیلش را فراموش کرده ام  ترتیب آشنایی آنها را داد و اسم یکی شان کارمن و دیگری سروین بود، روی هم ریختند و پس از صرف مشروب، همگی باتفاق راهی آپارتمان خیابان فوش شدیم . کارمن و سروین شرط کرده بودند که تا ساعت دو بعد از نیمه شب می توانند میهمان آقایان باشند و بعد از آن باید به خانه هاشان برگردند. توافق آنها نیز بر سر مبلغ ده هزار فرانک بود، رقمی که برای من و قطب زاده هم غیر قابل باور می آمد. همه چیز حکایت از یک شب خوب و خوش ، مثل شبهای دیگر می کرد و در واقع همینطور هم بود، کارمن و سروین ،به راستی در کار خود، یعنی در دلربایی و آتش به جان مرد زدن استاد بودند. آن شب ، برای اولین بار در این مدت، بساط تریاک کشی هم از دفتر قطب زاده به آپارتمان خیابان فوش منتقل شده بود. شبی که با شادی و خنده و رقص و پایکوبی آغاز شده بود، در ساعت یک بعد از نیمه شب، بتدریج بسوی یک حادثه تغییر مسیر داد. کارمن و سروین که قرار بود، ده هزار فرانک فرانسه بگیرند، ناگهان نرخ خود را بالا برده و تقاضای دویست هزار فرانک فرانسه کردند . ابتدا موضوع به شوخی برگزار شد، اما حرکات و رفتار بعدی حکایت از جدی بودن قضیه می کرد . کارمن که در حقیقت متکلم وحده بود، در میان یک دنیا تهدید و دلبری که گاهی از این استفاده می شد و گاهی از آن، بالاخره آب پاکی را روی دست همه ریخت و گفت : ما بچه های احمقی نیستیم و شما را هم خوب می شناسیم و بنابراین فکر نمی کنیم که برای حفظ آبرویتان هم که شده ، دویست هزار فرانک مبلغ زیادی باشد .

این چک و چانه زدنها، تا ساعت دو بعد از نصفه شب ادامه داشت . از این طرف سید احمد ، محمد منتظری و صادق قطب زاده زیر بار نمی رفتند و تهدید می کردند که به پلیس تلفن خواهند زد و از آن طرف فاحشه ها، غش غش می خندیدند و اصرار می کردند که این تلفن زودتر صورت بگیرد!. در میان الدرم بلدرم های سید احمد به زبان فارسی که ما پرنس های عرب هستیم و مصونیت سیاسی داریم و غش غش خنده های کارمن، ناگهان زنگ در آپارتمان به صدا درآمد. بئاتریس با یک حرکت سریع در را باز کرد و ناگهان 4 مرد قوی هیکل و مسلح با سرعتی باور نکردنی وارد آپارتمان شده ، به بهانه این که کارمن و سروین ، همسران و خواهران آنها هستند، فضایی از اضطراب ، نگرانی، ترس و تهدید و فحش و ناسزا، بجای آن شور و خنده ها گذاشتند. من حتی فرصت نکردم که به نحوی با مهاجمین مقابله کنم. سرعت عمل آنها از یک سو و مسخره بودن آن صحنه سازی به روش فیلمهایی که در گذشته بارها در سینماهای اصفهان دیده بودم، از طرف دیگر، آنچنان همه ما را مبهوت کرده بود که براستی کاری از دستمان بر نمی آمد. مهاجمین حرفه ای و گردن کلفت و قلدر بودند و آیت الله زاده ها تا حد نیمه مدهوش ، مست و لایعقل و بهوش بوده هایش هم که قطب زاده ، من ، بئاتریس و پاتریسیا باشیم، کاری از دستمان ساخته نبود. تنها دلخوشی من این بود که گمان می کردم، خانم دوریان مک گری ، دومینیک و دستیارش در ساختمان هستند و بدون این که مهاجمین آگاه باشند، همه این صحنه ها را می بینند و اگر ساختگی نباشد، به کمکمان خواهند آمد. هنوز، چند دقیقه ای نگذشته بود که سه میهمان جدید نیز به جمع ما اضافه شدند. من یقین داشتم که پس از ورود آن چهار نفر مرد قوی هیکل مسلح ، در آپارتمان توسط یکی از آنها بسته شد، اما حالا وقتی سه نفر با لباس پلیس فرانسه وارد شدند ، در باز بود و تازه واردین نیازی به زنگ زدن نداشتند. پلیس ها که ابتدا گمان می کردم ساختگی و جزئی از برنامه هستند ، واقعی از آب درآمدند و بی درنگ بدست همه ما، زن و مرد، دستبند زدند و پس از تفتیش بدنی که اسلحه کمری من نیز به دستشان افتاد ، همه ما را به مرکز پلیس پاریس بردند.

ندانستن زبان ، هر عیبی که داشته باشد ، این یک حسن را هم دارد که آدمی متوجه همه جریانهایی که روی می دهد، نمی شود. آن شب و آنروز هم، حال ما چنین بود. بجز قطب زاده و بئاتریس و پاتریسیا که فرانسه می دانستند، نه من و نه آیت الله زاده ها، هیچیک زبان فرانسه نمیدانستیم و بهمین جهت هم تا زمانی که همه با هم بودیم، نمیفهمیدیم که چه گفتگویی میان ماموران و صاحب منصبان پلیس و دستگیر شدگان فرانسوی انجام می شود. آنچه سهم گوشهای من بود، فغان و گریه و زاری آیت الله زاده ها بود که پس از نزدیک به یکماه و نیم عیاشی و خوشگذرانی، تازه با وضعیتی که روی داده بود، ترسی از آن داشتند که انقلاب پدر عزیزشان به خطر بیفتد. نزدیک به یک ساعت پس از ورود به مرکز پلیس که در نزدیکی های شهرداری پاریس قرار داشت ، همه ما را از هم جدا کردند و هر یک را به سلولی فرستادند.

در آخرین لحظات ، قطب زاده خیلی آهسته گفت : بخاطر اسلحه وضع تو از همه خرابتر است ، با این همه گمان نمی کنم در میان همه دستگیرشدگان کسی خونسردتر و بی اعتناتر از من بود!. فکر می کردم چرا این قدر خونسرد و بی تفاوت شده ام ، در زمان شاه ، وقتی که بعلت ذبح غیر بهداشتی به زندان افتادم، آنچنان وحشتی کردم که همان وحشت سبب نزدیکی من به سید مهدی هاشمی شد و خلاصه جریانهایی که حالا دیگر شما هم میدانید در زندگیم اتفاق افتاد. چریک شدم، تروریست شدم، آدم کشتم ، مردم را شکنجه می دادم و خیال می کردم دارم انتقام می گیرم، اما حالا در پاریس بخاطر فسق و فجور آیت الله زاده ها، در زندان بودم و عین خیال هم نبود. شاید هم این خونسردی و بی اعتنایی برای این بود که براستی برای من فرقی نداشت .

من نه پسر آیت الله خمینی بودم و نه پسر شیخ حسینعلی منتظری نه پدرم قصد انقلاب داشت و نه خودم می خواستم کاره ای بشوم، ولو این که در زندان هم می ماندم ، در سوریه و لیبی آنقدر یاد گرفته بودم که بتوانم بهر قیمتی شده فرار کنم .

یکی دوبار پلیس را صدا زدم و هر بار شکسته و بریده به خیال خودم چیزهایی به فرانسه گفتم که معلوم شد نفهمیده اند ، چون در عوض حرفهای من برایم غذا و دوبار هم دو نخ سیگار آوردند.

ساعت ۹ شب بالاخره مرا از سلول انفرادی به همان اتاقی که در لحظات ورود به مرکز پلیس آورده بودند، بردند و در آنجا بود که متوجه شدم، پیش از من همه متهمین پرونده به جز کارمن ، سروین و شوهران و برادرشان را از سلول ها بیرون آورده اند و علاوه بر ما، بنی صدر، سلامتیان، حسن ابراهیم حبیبی، حاج مانیان ، پروفسور سیف الدین نبوی و یکی دو وکیل فرانسوی هم در آنجا هستند .

پاتریسیا در برابر چشم همه ، مرا بوسید و قطب زاده در حالی که باد به غبغب انداخته بود، گفت : زیاد هم خوشحال نباشید، محاکمه اصلی در نوفل لوشاتو خواهد بود!. در همین هنگام سر و کله خانم دوریان مک گری پیدا شد و پس از آن که مرا بوسید، گفت ، از میان همه اینها، تنها برای تو شور می زد. تو از همه اینها بی گناه تر بودی و سنگین ترین اتهام هم متوجه تو بود. دیگر هرگز نه از اقبال احمد و نه از هیچ احمق دیگری یک اسلحه نشاندار که مربوط به دولت یک کشور است .

نگیر و اگر هم بزور بتو دادند، در اولین فرصتی که پیدا کردی آن را دور بینداز! اگر این اسلحه لعنتی نبود، تمام امروز را در زندان نمی ماندید.

با تعجب گفتم ، ولی جریان چیز دیگری بود، گفت : همه را می دانم و از شانس بد شما، پلیس در تعقیب این زن و مردها بوده است ، چون به ظاهر اینها یک باند هستند و کارشان همین است و چندی پیش همین بلا را سر وزیر نفت عربستان آقای زکی یمانی هم آورده اند، آنهم با یک میلیون دلار و نقد هم گرفته اند! گفتم حالا وضعمان چطور می شود؟ گفت : همگی آزاد هستید و حتی می توانید علیه آنها شکایت کنید .اما وضع تو به خاطر اسلحه فرق میکند، ترتیب آن را هم قرار شده است بدهیم، آقای ژیسکار دستن علاقه مند نیست خطری برای انقلاب ایران بوجود آید! . . . . و بعد دوباره مرا بوسید و گفت ، دنیای کثیفی است ، نه ؟ و من فقط توانستم بخندم !
نزدیک ساعت یازده شب ، تشریفات مربوط به آزادی ما تمام شد و همگی بسوی نوفل لوشاتو حرکت کردیم. به محض ورود ، دکتر یزدی که حالت نوعی سرزنش بخودش گرفته بود، گفت ، متفرق نشوید که امام می خواهد همگی را یکجا ببیند، قطب زاده هم در مقابل چشم همه و از جمله چند نفر که اصلا در جریان نبودند ، با سرعتی باور نکردنی ، یقه دکتر یزدی را در میان دستهای درشتش گرفت و در حالی که بدترین فحش های ناموسی را می داد، گفت ، مادر قحبه ! اگر فکر می کنی از این قضیه می توانی آب گل آلود کنی ، کور خوانده ای . حواست جمع باشد ، تا حالا هم خیلی آقایی کرده ام .

پروفسور نبوی، یزدی را از دست قطب زاده نجات داد و چون در همین هنگام ، یعنی نزدیک به دو بعد از نصفه شب سرهنگ تامسون، آقایی بنام ساسانفر و اسدالله مبشری که بعدها در دولت بازرگان وزیر شد ، از اتاق خمینی بیرون آمدند .غائله ختم شد و ما منتظر شدیم تا خمینی صدایمان بزند، ابتدا سید احمد و بعد بقیه وارد اتاق شدیم،خمینی روی مخده نشسته بود و تنها کسی که اجازه یافت برود و پهلوی دستش بنشیند، خانم دوریان مک گری بود،

پس از لحظه ای با خمینی در حالی که بشدت عصبانی به نظر می رسید، خطاب به بنی صدر گفت ، چه شد ؟! بنی صدر گفت ، مسئله مهمی نبود ، یک سوء تفاهم جزئی بود که چون آقایان به جز آقای قطب زاده زبان فرانسه نمی دانند، ایجاد اشکال کرده بود. اینجا هم که فورمالیته و کاغذ بازی بیداد می کند .

این بود که تا اقدامات لازم انجام شود، کمی طول کشید. خمینی رو به سلامتیان کرد و گفت ، پس مسئله پانصد هزار فرانک چه بوده است ؟ سلامتیان دستپاچه و سراسیمه، گفت ، خوشبختانه احتیاجی پیدا نشد ! قطب زاده که بالای دست من نشسته بود، به آرامی گفت ، ای مادر سگ . خمینی با صدای بلند خطاب به سید احمد و شیخ محمد منتظری گفت ، شما ها ناسلامتی زن و بچه دارید و از منسوبین من هستید، مگر نمی دانید دنیا چشم باز کرده تا همه کارهای خوب از ما صادر بشود.

این خاک بر سر بازیها را بگذارید برای بعد ! یک شبانه روز است ، اینجا همه در اضطراب هستند . در ضمن از آقای قطب زاده هم میخواهم که دیگر به تقاضاهای این دو خبیث توجه نفرمایند. بعد هم در حالی که برای اولین بار لبخندش را می دیدم ، خطاب به من گفت : از بابت شما صحبت های فراوان شنیده ام و فداکاریهایی که برای ما و اسلام کرده اید ، خدا خودش اجر شما را خواهد داد . حالا همگی این قضیه را فراموش کنید و از بابت غیبت از اینجا هم بگویید که دنبال یک کار سیاسی بوده اید. احمد و محمد بمانند و بقیه می توانند بروند ! به محض آن که از اتاق بیرون آمدیم، قطب زاده به سلامتیان گفت : یکی طلب من ، من و بچه ها تو زندانیم و تو می خواهی پانصد هزار بالا بکشی ! مگر خود من شقاقل گرفته ام ؟.

دوریان که تازه از اتاق بیرون آمده بود، قطب زاده را با خود برد و من و دیگران هم از هم جدا شدیم. خواب تنها چیزی بود که به آن احتیاج داشتم. اما مگر فکر و خیال می گذاشت ؟ آنچه که به نظرم می آمد. این بود که در چهارچوب نوفل لوشاتو، هر آنچه که می گذشت ،

دروغ بود و همه اصرار داشتند دروغ بگویند ! امام دروغ می گفت ، بنی صدر دروغ میگفت ، قطب زاده دروغ می گفت ، یزدی دروغ می گفت ، و دروغ و دروغ و دروغ آن هم میان کسانی که همدیگر را خوب می شناختند!..

من به هیچ وجه نمی خواهم در این خاطرات وارد ماجراهای خصوصی افراد بشوم وگرنه از این نوع فسق و فجورها بسیار دیدم و البته این به آن معنی هم نیست که من خودم مبری از عیبم، خیر، ولی من اگر صاحب هر عیب و ایرادی که باشم ، که گفته ام و بقیه را هم با صداقت خواهم گفت ، دیگر ادعایی ندارم.دم از خدا و پیغمبر و محشر و معاد هم نمی زنم . بهر حال همین جا این را هم اضافه کنم که بعد از این ماجرا، قطب زاده بفهمی نفهمی از چشم خمینی افتاد وگرنه تا آن شب ، قطب زاده چشم و چراغ خمینی بود، بخصوص بابت حمایتهایی که از سوریه، الجزایر و لیبی برای خمینی جلب کرده بود. اینجوری که خود قطب زاده بمن گفت ، اگر این ماجرا پیش نیامده بود ، بجای سرپرستی رادیو تلویزیون، او باید نخست وزیر جمهوری اسلامی می شد ا..
و اما نکته دیگری که در رابطه با این ماجرای عیاشی باید گفته شود. اینست که پس از این قضیه فاطمه خمینی، یعنی همسر سید احمد و خواهر صادق طباطبایی تا پای طلاق و طلاق کشی پیش رفت و چون با پا در میانی همسر امام و برادرش و خواهر امام موسی صدر ناگزیر به سکوت شد ، شاید هم به اندیشه انتقام ،عاشق یک خبرنگار بخت برگشته کانادایی شد که حکایت آن را هم بموقع برایتان خواهم گفت .
اختلاف سید احمد و فاطمه نزدیک به چهار سال بعد از پیروزی انقلاب ادامه داشت . چون میخواهم هر چه زودتر به خاطرات ایام اقامت در ایران برسم، ناگزیر باید کمی دیگر هم از بعضی مسائل که یا در نوفل لوشاتو رخ داد و یا به نحوی با حوادث ایران ارتباط دارد . اما پایه های اولیه اش در نوفل لوشاتو گذاشته شد، صحبت کنم.مثل ماجرای سنجابی یا سید جلال تهرانی و یا لیست کسانی که قرار بود اعدام شوند و قبل از آن که به همه اینها برسم، این را بگویم که طی مدت دو ماه اقامت خمینی در پاریس من بعنوان سرپرست محافظان ایرانی او، از کسانی که یا از ایران می آمدند و یا از کشورهای دیگر و من می توانستم بنحوی ترتیب ملاقات آنها را بدهم،
نزدیک به ۲۲۰ هزار دلار، انعام و دستخوش گرفتم که به راهنمایی دوریان مک گری در لندن به حسابی گذاشتم که هنوز هم از بهره آن استفاده می کنم. حالا حساب کنید، وقتی چنین مبلغی گیر من آمده، سهم اقبال احمد که رئیس من بود و یا کسانی مثل یزدی، بنی صدر و دیگران چقدر می تواند شده باشد، و باز بخاطر داشته باشید که این پولها را دوستان و دوستداران خمینی نمی دادند، راه ارتباطی آنها، حاج عراقی ، مانیان و این جور آدمها بودند، پولهایی که نصیب ما می شد از ناحیه دوستان نمک نشناس شاه بود که با چه خفت و مذلتی و با چه اعداد و ارقامی به پا بوسی خمینی می آمدند و چون هنوز در خواب و خیالهای گذشته بودند، دم ما را می دیدند، و خمینی اگر در همه عمرش یک کار خوب کرد و همین بود که قبل از همه حساب اینها را رسید.

 

 
 

دریان مک گری

سودابه صدیفی

حضور رمزی کلارک در نوفل لوشاتو

ویدیو جعفر شفیع زاده در نوفل لوشاتو

دیدارهای مشکوک با خمینی

ویدیوی پرونده سازمان سیا درباره شاه CIA

بیرون انداختن قطب زاده و یزدی از مذاکرات توسط نمایندگان آمریکا

 
 

بخش – ۸

 
Upozit.com
Scroll to Top