poshte pardeha – 3


بازگشت به پاریس از لیبی

روزی که فرودگاه دمشق را بسوی پاریس ترک کردم. دیگر آن جعفر شفیع زاده قصاب قهدریجانی نبودم. حالا دیگر از زندان ، زخمی کردن، کشتن، انفجار و تخریب نمی ترسیدم. حتی جان کندن انسانهای بیگناه هم مرا معذب نمی ساخت . وقتی درون هواپیمای سوری نشستم و هواپیما تا اوج آسمان پر کشید، احساس می کردم یک نظامی، یک سرباز، یک گروهبان ، یک افسر و حتی شاید یک ژنرال هستم، این را در اردوگاه بما تلقین کرده بودند، اما بعدها در جریان جنگ بیهوده ایران و عراق دریافتم که بر خلاف آنچه به ما گفته بودند، نظامی ها آدمکش نیستند. دریافتم، هیچ نظامی باشرفی طالب جنگ نیست، نظامی ها صلح را دوست دارند و فنون نظامی را فرا می گیرند تا صلح وجود داشته باشد، دریافتم کشتن ، تخریب ، ترور و شکنجه کار تروریستها است که به غلط لباس نظامی می پوشند و من شاگرد قصابی که حتی نتوانسته بودم به دبیرستان بروم نه تنها نظامی نبودم بلکه جانی و تبهکار بی احساسی بودم که دیگران بخاطر منافعشان مرا ببازی گرفته بودند، بعدها در ایران و در جریان روزهای انقلاب دانستم که بخاطر پول و عقده هایم، خودم را، شرف و ایمانم را، خانواده ام را، وطنم را و همه چیزها یی را که داشته ام قربانی مطامع و هدف و هوسهای ملاهای بی سیرت کرده ام، اما بهر حال آن نیمروز گرمی که دمشق را با هواپیما بسوی پاریس ترک می کردم، سراپا غرور بودم. هزاران طرح و نقشه با خود داشتم که خیال می کردم به محض رسیدن به ایران و اصفهان همه را بمرحله عمل در می آورم و از این راه نه تنها سید مهدی هاشمی و قوم و خویشهایم را از زندان نجات می دهم بلکه با دستبرد زدن به بانکها و تهدید ثروتمندانی که در اصفهان می شناختم خودم و همه را پولدار می کنم. وقتی در فرودگاه اورلی پاریس ازهواپیما پیاده شدم و برای گرفتن چمدانهایم قصد خروج از طبقه اول ساختمان اورلی را داشتم، در کنار غلامعباس توسلی ، سه نفر دیگر را نیز به انتظار خود دیدم، آنها را هرگز ندیده بودم، اما امروز همه آنها نامهای شناخته شده بین المللی هستند.

صادق قطب زاده، ابوالحسن بنی صدر و حسن ابراهیم حبیبی مستقبلین تازه آشنای من بودند. وقتی با یک اتومبیل پژو که قطب زاده رانندگیش را بعهده داشت، بسوی شهر پاریس براه افتادیم ، توسلی برایم تعریف کرد که اعزام من به اردوگاه دمشق با توصیه و همکاری قطب زاده صورت گرفته است. به اتفاق آنها، به دفتر کاری که قطب زاده در پاریس هفدهم در خیابان کلیشی داشت رفتیم. بعد ما فهمیدم که این دفتر در نزدیکی محله بدنام پاریس بنام پی گال قرار دارد و قطب زاده که یک پل بوی بظاهر اسلامی بود، از این دفتر برای ارتباط های جنسی خود با فاحشه های پاریسی و همچنین توزیع تریاک هایی که از ایران توسط سید مهدی هاشمی و از دوسلدورف توسط صادق طباطبایی فرستاده می شد، استفاده می کند. همه این ماجراها را در این خاطرات بموقع خود تعریف خواهم کرد.

بهر حال آنروز، بلافاصله پس از ورود به دفتر قطب زاده و پیش از آن که حتی چایی را که حبیبی دم کرده بود، بخوریم ، تلفن زنگ زد، قطب زاده گوشی را برداشت و پس از احوالپرسی مختصری که کرد، گوشی را بمن رد کرد. و گفت صحبت کن ! با تعجب و ناباوری گوشی را گرفتم و صدای داود شوهر خواهرم را شنیدم. همان کسی که حالا بجای من کنار دست پدرم، مغازه قصابی قهدریجان را اداره می کرد. خیلی خوشحال شدم.

داود گفت که به اتفاق پدر و مادرم به مشهد رفته بودند و حالا در تهران هستند که شب به طرف اصفهان حرکت کنند. بعد با پدر و مادرم صحبت کردم. پدرم گفت که آقای پرورش همه ماهه به منزل ما می آید و از طرف تو ده هزار تومان به ما می دهد .

این پولها را چکار کنیم؟ز پدرم پرسیدم آیا پیغام دیگری نمی دهد؟ پدر گفت : چرا، گفته است که اگر تو تماس گرفتی بتو بگویم که آن امانتی حالا به دویست هزار رسیده است . داشتم از خوشحالی بال آوردم. چهار ماه در دمشق بودم و حالا علاوه بر ماهی ده هزار تومان که به پدر و مادرم داده اند ،

خودم هم دویست هزار تومان پول نقد در حساب بانکیم در ایستگاه یخچال اصفهان داشتم . به پدرم گفتم آن پولها مال شما و مادر است و هر طور که می خواهید خرج کنید. پدرم هم از شدت خوشحالی می خندید و شوخی می کرد .

مادرم از این که پسرش پولدار شده بود زمین و زمان را شکر می کرد و بخصوص خوشحال بود که پول مسافرتشان را به مشهد آیت الله طاهری داده و مخصوصا سفارش کرده که به تو بگویم حضرت رضا را به خواب دیده و او بوده که گفته است بخاطر خدمات جعفر به اسلام باید پدر و مادرش به زیارت و پابوسی بروند !در نخستین ساعات ورود به پاریس اینها همه خبرهای خوبی بود. دوباره با داود صحبت کردم و گفتم که از پدر هر ماه یکهزار تومان در یافت کند .

دوباره پدرم گوشی را گرفت و گفت : قضیه آقا مهدی را که می دانی ؟ گفتم : بله! پدرم گفت ؛ اگر می توانی حالا یک مدت دیگری هم آنجا بمان، تا آبها از آسیاب بیفتد،هر چه دیرتر بیایی بهتر است .ساعتی بعد ، وقتی با توسلی ،قطب زاده ، بنی صدر و حبیبی به گفتگو نشستیم، معلوم شد چرا پدر و مادرم تلفن کرده اند.

آنها فکر می کردند که من بخواهم به سرعت به ایران برگردم و بنابراین چون نباید میرفتم از پرورش خواسته بودند که درست روزی که من از دمشق بر می گردم ، ترتیب این گفتگوی تلفنی را بدهند و آنها باشند که برای برنگشتنم توصیه می کنند.

راستش را بخواهید، بقیه مسائل برای من مهم نبود . مهم این بود که پولها مرتب و بیشتر از رقم تعیین شده ، پرداخت شده بود و پدر و مادرم و بستگانم هم راضی و خوشحال و سرحال بودند. پاریس هم جایی نبود که به آدم بد بگذرد.

جلسه آن روز ما با توسلی ، قطب زاده، بنی صدر و حبیبی تا ساعت یک بعد از نصفه شب بطول انجامید، توسلی قرار بود، فردا به ایران برگردد. او در مدتی که من در دمشق بودم، سه بار به تهران رفته و برگشته بود.

بهر حال آنروز، بلافاصله پس از ورود به دفتر قطب زاده و پیش از آن که حتی چایی را که حبیبی دم کرده بود، بخوریم ، تلفن زنگ زد، قطب زاده گوشی را برداشت و پس از احوالپرسی مختصری که کرد، گوشی را بمن رد کرد. و گفت صحبت کن ! با تعجب و ناباوری گوشی را گرفتم و صدای داود شوهر خواهرم را شنیدم. همان کسی که حالا بجای من کنار دست پدرم، مغازه قصابی قهدریجان را اداره می کرد. خیلی خوشحال شدم.

داود گفت که به اتفاق پدر و مادرم به مشهد رفته بودند و حالا در تهران هستند که شب به طرف اصفهان حرکت کنند. بعد با پدر و مادرم صحبت کردم. پدرم گفت که آقای پرورش همه ماهه به منزل ما می آید و از طرف تو ده هزار تومان به ما می دهد .

این پولها را چکار کنیم؟ز پدرم پرسیدم آیا پیغام دیگری نمی دهد؟ پدر گفت : چرا، گفته است که اگر تو تماس گرفتی بتو بگویم که آن امانتی حالا به دویست هزار رسیده است . داشتم از خوشحالی بال آوردم. چهار ماه در دمشق بودم و حالا علاوه بر ماهی ده هزار تومان که به پدر و مادرم داده اند ،

خودم هم دویست هزار تومان پول نقد در حساب بانکیم در ایستگاه یخچال اصفهان داشتم . به پدرم گفتم آن پولها مال شما و مادر است و هر طور که می خواهید خرج کنید. پدرم هم از شدت خوشحالی می خندید و شوخی می کرد .

مادرم از این که پسرش پولدار شده بود زمین و زمان را شکر می کرد و بخصوص خوشحال بود که پول مسافرتشان را به مشهد آیت الله طاهری داده و مخصوصا سفارش کرده که به تو بگویم حضرت رضا را به خواب دیده و او بوده که گفته است بخاطر خدمات جعفر به اسلام باید پدر و مادرش به زیارت و پابوسی بروند !در نخستین ساعات ورود به پاریس اینها همه خبرهای خوبی بود. دوباره با داود صحبت کردم و گفتم که از پدر هر ماه یکهزار تومان در یافت کند .

دوباره پدرم گوشی را گرفت و گفت : قضیه آقا مهدی را که می دانی ؟ گفتم : بله! پدرم گفت ؛ اگر می توانی حالا یک مدت دیگری هم آنجا بمان، تا آبها از آسیاب بیفتد،هر چه دیرتر بیایی بهتر است .ساعتی بعد ، وقتی با توسلی ،قطب زاده ، بنی صدر و حبیبی به گفتگو نشستیم، معلوم شد چرا پدر و مادرم تلفن کرده اند.

ا آنها فکر می کردند که من بخواهم به سرعت به ایران برگردم و بنابراین چون نباید میرفتم از پرورش خواسته بودند که درست روزی که من از دمشق بر می گردم ، ترتیب این گفتگوی تلفنی را بدهند و آنها باشند که برای برنگشتنم توصیه می کنند.

راستش را بخواهید، بقیه مسائل برای من مهم نبود . مهم این بود که پولها مرتب و بیشتر از رقم تعیین شده ، پرداخت شده بود و پدر و مادرم و بستگانم هم راضی و خوشحال و سرحال بودند. پاریس هم جایی نبود که به آدم بد بگذرد.

جلسه آن روز ما با توسلی ، قطب زاده، بنی صدر و حبیبی تا ساعت یک بعد از نصفه شب بطول انجامید، توسلی قرار بود، فردا به ایران برگردد. او در مدتی که من در دمشق بودم، سه بار به تهران رفته و برگشته بود.

آن روز و آن شب، میزبانان پاریسی خیلی مرا تر و خشک می کردند و گفتند چون به محض ورود به ایران، مراهم باتهام شرکت در قتل آیت الله شمس آبادی دستگیر می کنند، بهتر است مدتی در پاریس باشم و حدود 15 – 20 روز دیگر هم به اتفاق قطب زاده سفری به لیبی بکنم . برای من تفاوتی نداشت که کجا باشم . حالا سوار کار سرمستی بودم که از قصابی نجات پیدا کرده و با آدمهای حسابی سر و کار داشتم، تنها سوال من این بود که من در اینجا یا در لیبی پول ندارم و باید پولهایم را از ایران بیاورم. قطب زاده خندید و به حبیبی اشاره ای کرد. حبیبی گفت فردا با آقای سلامتیان به بانک می روی، حساب باز می کنی و تا اینجا هستی از بابت پول ناراحتی نخواهی داشت در لیبی هم که میهمان ژنرال قذافی هستی ،حالا خیلی چیزها برای من مسخره شده است اما اگر شما هم خودتان را جای من بگذارید شاید بهمان حالی دچار می شدید که من شدم.

یک شاگرد قصاب قهدریجانی ، ناگهان به صورت آدمی در می آید که به پاریـس و سوریه و لیبی سفر می کند و یکدفعه کسی که از یک ژاندارم معمولی نجف آبادی هم می ترسید و هزار جور کرنش و تعظیم و تکریم می کرد، مردی می شود که در سفر لیبی میهمان رییس جمهوری آن کشور می شود، خوب این همه تغییر در تحول هر کسی را دچار غرور می کند و مرا لابد بیشتر! آن شب ورود به پاریس هما نجا استراحت کردم. در دفتر قطب زاده، قطب زاده گفت که این اتاق متعلق به توست و تا روزی که در پاریس هستی همین جا منزل خواهی کرد. دفتر کار قطب زاده سه اتاق داشت که در دوتای آن میز و صندلی و ماشین تحریر قرار داشت و سومی یک اتاق خواب کامل بود.

ساعت ۹ صبح فردا، وقتی که با شنیدن سر و صدا از خواب بیدار شدم، فکر کردم دیر شده است و سایر دوستان دیروزی و کارکنان دفتر قطب زاده آمده اند و مشغول کارند ، بهمین جهت در اتاق را نیمه باز کردم و در کمال تعجب دیدم که یک دختر قد بلند و موطلایی در اتاق پهلویی مشغول آماده کردن میز صبحانه است . در را بستم ، کمی خودم را مرتب کردم و به این فکر بودم که چگونه با این دختر فرانسوی صحبت کنم ؟من بجز فارسی آنهم با لهجه نجف آبادی و کمی هم عربی که در سوریه یاد گرفته بودم. زبان دیگری نمی دانستم و به همین جهت فکر کردم آنقدر در اتاق می مانم تا قطب زاده و یا کس دیگری که فارسی بلد است وارد شود.

روی لبه تخت خواب نشستم و هنوز به مشکل ندانستن زبان فکر می کردم که ناگهان در باز شد و همان دختر مو طلایی فرانسوی، به فارسی البته با لهجه به من سلام داد. من هم سلام کردم و چون گفت میز صبحانه حاضر است، به اتاق دیگر رفتم و باتفاق به خوردن صبحانه پرداختیم. معلوم شد 6 سال است با قطب زاده کار می کند و فارسی را هم خوب صحبت می کند. اسمش بئاتریس بود ،خیلی زحمت کشیدم و تمرین کردم تا اسمش را یاد گرفتم .ساعات ۱۱ صبح ، قطب زاده ، حبیبی و سلامتیان آمدند و بعد از کمی حال و احوال کردن بمن گفتند که با سلامتیان بدنبال کارهایم برویم .پیش از ترک دفتر کار قطب زاده ،

سلامتیان در حضور آنها، 5 هزار فرانک فرانسه بعنوان پول توجیبی به من داد و گفت که فعلا ده هزار فرانک به حسابی که برایت باز خواهد شد، می ریزم تا بعد ببینیم چه می شود.همان زیر ساختمان یک شعبه بانک کردیت لیونه بود که سلامتیان برایم حسابی آنجا باز کرد و بعد هم در همان نزدیکیهای دفتر ، به چند لباس فروشی مراجعه کردیم و دو دست لباس پاریسی هم برایم خریداری شد . پول همه را سلامتیان داد. با سلامتیان خیلی راحت بودم.

اصفهانی بود و ساعتها می توانستیم با هم درباره اصفهان و کسانی که می شناختیم صحبت کنیم . ساعت سه بعد از ظهر، سلامتیان مرا تا مقابل در ورودی دفتر قطب زاده آورد و چون خودش کار داشت ، رفت و گفت که فردا صبح به دیدارم خواهد آمد. سلامتیان که رفت، برای اولین بار در پاریس خودم را تنها دیدم و فکر کردم کمی قدم بزنم و با آن دور و برها آشنا شوم. کمی بالا و پایین رفتم ، مغازه ها را دید زدم و بعد از ترس این که مبادا گم شوم، برگشتم . ساعت حدود چهار بعد از ظهر بود که وارد ساختمان شدم تا با آسانسور خودم را به طبقه چهارم برسانم. با کلیدی که قطب زاده همان شب پیش به من داده بود، در دفتر را باز کردم، هیچکس نبود و گمان کردم، دفتر تعطیل شده است.

در حالی که یاد آهنگ عربی را فیروزه خواننده مصری خوانده بود با صدای بلند می خواندم ، در اتاق خواب را باز کردم، اما با آنچه که دیدم کم مانده بود پس بیفتم. قطب زاده در حالی که فقط یک  شورت آبی رنگ به تن داشت، روی تخت دراز کشیده بود و بئاتریسں ، لخت مادرزاد ، در حالی که پشت به در ورودی داشت ، خم شده بود و فندکی را برای روشن کردن سیگارش از روی زمین برمی داشت. خجالت زده و شرمگین، قصد برگشتن داشتم که قطب زاده گفت:

کجا؟؟؟؟ بیا تو! اینجا اروپاست . . . و بعد در حالی که من هنوز از تعجب بیرون نیامده بودم، دیدم بئاتریس هم برگشت و بی آنکه احساس شرم و خجالت کند، همانطور که لخت مادر زاد بود به طرف من آمد ، چهار بار صورتم را بوسید و با لبخند گفت : چرا خجالت می کشی؟ شاید باور نکنید ، ولی این اولین باری بود که من در همه عمرم ، یک زن را به این برهنگی کامل می دیدم. آنها لخت بودند و من خجالت می کشیدم. سرم همچنان پایین بود و قطب زاده و بئاتریس لاینقطع می خندیدند، آخر هم قطب زاده به فرانسه چیزی به بئاتریس گفت که از در بیرون رفت و قطب زاده هم مشغول پوشیدن لباسش شد ، ساعتی بعد همه چیز دوباره عادی شده بود، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد، بئاتریس باز لباس پوشیده بود و تمیز و مرتب پشت میز کارش نشسته بود و من و قطب زاده و حبیبی که تازه از راه رسیده بود، مشغول گپ و گفتگو بودیم. صحبت ها بیشتر درباره اردوگاه دمشق بود و آنها سعی می کردند، از زبان من حرف کشی کنند و از جزئیات اردوگاه اطلاعاتی بدست آورند.

من هم که برایم مهم نبود. هر چه آنها می پرسیدند، با نهایت صداقت، جوابشان را می دادم. این نوع گفتگوها تا چند و چندین روز ادامه داشت. در بیست روز اولی که در پاریس ماندم ، بجز یکبار که با سلامتیان برای گرفتن عکس به یک عکاسی رفتیم، بقیه اوقاتم بخصوص با قطب زاده ، صرف عیش و نوش به معنای واقعی آن می شد. به پیشنهاد قطب زاده، بئاتریس یکی از دوستانش را که پاتریسیا نام داشت، با من آشنا کرد که مثلا به من فرانسه یاد بدهد، اما در همان جلسه اول کار ما به عشقبازی و رختخواب کشید و اگر چه بالاخره چند جمله ای فرانسه یاد گرفتم . اما بیشتر وقتمان در کافه رستورانهای پاریس یا حومه پاریس می گذشت .بعضی روزها من و قطب زاده و گهگاهی هم با سلامتیان به فرودگاه دیگر پاریس شارل دوگل می رفتیم و از مسافرانی که از لندن یا آلمان می آمدند، بسته های کوچکی می گرفتیم که مثلا امانتی بود اما بین 5 تا 30 لول تریاک در آن بود. تریاک ها ، مشتریان مخصوص داشت که اوایل با قطب زاده یا سلامتیان و بعدها خودم به تنهایی آنها را به مشتریانش تحویل می دادم.

یکی از این مشتریان سیدجلال تهرانی بود که بعد ها در ایام انقلاب رئیس شورای سلطنت شد و بعد در مسافرت پاریس با برنامه ای که برایش ریختند، استعفایش را به امام خمینی داد. بموقع ماجرای او و همچنین سنجابی را تعریف خواهم کرد.

قطب زاده، خودش تریاک نمی کشید اما در مشروب خوری و رابطه جنسی با زنها بخصوص زنان ولگرد بیداد می کرد. یکی از برنامه های تعطیل نشدنی قطب زاده و حبیبی که بعد من هم به آن اضافه شدم، رفتن به سینما و دیدن فیلمهای سکسی بود. اوائل من بدم می آمد. اما بزودی من هم به تماشای آنها معتاد شدم و اگر یک روز در فاصله ساعت 3 تا 4 بعد از ظهر به سینماهای دور و بر پیگال نمی رفتیم، همگی عصبانی و پکر بودیم. بعد از بیرون آمدن از سینما هم معلوم بود که قطب زاده آنچه را که آموخته بود با بئاتریس تجربه می کرد و من با پاتریسیا ۰ حبیبی چون با یک دختر ایرانی دوست بود، نه او را به ما معرفی می کرد و نه بعد از سینما بلافاصله با ما به دفتر می آمد. در چنین اوضاع و احوالی که گمان می کنم به من بیشتر از همه خوش می گذشت ، یک روز قطب زاده اطلاع داد که بزودی و پس از تاخیری که پیش آمده ، عازم لندن می شویم تا از آنجا به لیبی پرواز کنیم .

یک روز صبح . باتفاق صادق قطب زاده، عازم لندن شدیم. همانجا در فرودگاه هیترو لندن ، سه ساعت در انتظار ماندیم و بعد با یک هواپیمای لیبیایی بسوی طرابلس حرکت کردیم . نکته ای که برای من خیلی جالب بود این بود که پس از چند لحظه پرواز، مهماندار هواپیما، به صادق قطب زاده حرفی زد که پس از آن قطب زاده از جا بلند شد و به اتفاق مهماندار به کابین خلبان رفت . این اولین باری بود که من بخاطر همسفرم ، قطب زاده ، در صندلی جلوی هواپیما نشسته بودم و از پذیرایی بسیار استثنایی و قابل توجهی بهره می بردم . وقتی که قطب زاده برگشت . بیشتر از همیشه شاد و شنگول بود. وقتی هم که در طرابلس به زمین نشستیم، از رفتن به قسمت گمرک و کنترل گذرنامه خبری نبود، به محض ورود چشممان به یک مرسدس بنز سیاهرنگ که درست مقابل پلکان هواپیما پارک شده بود افتاد و با همین اتومبیل بود که به اتفاق قطب زاده و چند نفر نظامی لیبیایی و دو نفر شخصی که با ما سوار همان اتومبیل شدند از فرودگاه بسوی نقطه نامعلومی حرکت کردیم.

برنامه صفحه آخر قاچاق مواد مخدر توسط صادق طباطبایی

اعتراف سید مهدی هاشمی و همکاری با اسدالله شفیع زاده

همکاری سید مهدی هاشمی با ساواک

بخش – ۵

 پشت سر ما سه جیپ نظامی و یک آمبولانس حرکت می کرد، رفتار لیبیایی ها با قطب زاده در حد استقبال از رئیس یک مملکت خارجی بود.

البته اینها را با توجه به آنچه که بعدها فراگرفتم می گویم وگرنه آنروز ما تنها عاملی که مرا بخود مشغول می داشت و استثنایی بودن همه این بازیها بود و دیگر حد و اندازه و میزان مقایسه آنرا نمی دانستم . لیبی از همان نگاه اول ، چندان به دل من ننشست. من توقع داشتم لیبی را یک کشور آباد ببینم اما به نظرم آنچه که در آن موقع می دیدم، شهر کوچکی بود که تازه داشت از صورت ده خارج می شد و این با آنچه از این کشور به من در دمشق و پاریس گفته بودند تفاوت داشت. ما وارد یک هتل آمریکایی شدیم ،هتلی که بیرون و درون آن تفاوت چشمگیری داشت . بیرون از این هتل همه چیز حالت دهاتی و روستایی داشت و داخل هتل شکوه و جلالی که در هتلهای پاریس هم با پاتریسیا و قطب زاده دیده بودم ، همان چند دقیقه ای که پایین منتظر بودیم تا شماره اتاق هایمان مشخص شود، آنقدر امریکایی دیدم که گمان می کنم حتی در اصفهان که پایگاه امریکایی ها بود، آنقدر امریکایی ندیده بودم.

یک لحظه فکر کردم ، چرا همه دروغ می گویند؟ آخوندها، روی منبر از فسق و فجور می نالند ، اما خودشان در میهمانی باغ حاج تراب درچه ای که می افتند ، خلخالیش رقاص می شود و صانعی اش فلوت زن و بقیه شان عرق خورهای قهار؟ و قذافی هم که صبح تا شب فریاد وا استعمار سر گرفته کشورش لبریز از یانکی است. طبق معمول دامنه تخیلات زیاد به درازا نکشید و قطب زاده با جمله بزن بریم، به دنیای این سئوالات بی جواب خاتمه داد . اتاقهای من قطب زاده کنار هم بود. البته اتاق او خیلی مجلل تر بود ، دو قسمت داشت که در یکی می خوابید و در دیگری می توانست پذیرایی کند.

اتاق من شیک بود، اما آن قسمت دوم را نداشت. بلافاصله پس از این که چمدانهایمان را باز کردیم، قطب زاده گفت که برای دیدن سرگرد عبدالسلام جلود ، مرد شماره ۲ لیبی می رود و بمن گفت چون عربی می دانی خیالم از بابت تو راحت است ، می توانی هر وقت خواستی به رستوران هتل بروی اما زیاد با کسی در تماس نباش ، ژنرال قذافی از کسانی که زیاد سر و صدا کنند خوشش نمی آید. تا می توانی بخور و بخواب ، فردا هم زودتر از ساعت 11 صبح حاضر نشو ، چون امکان دارد که من شب دیر بیایم و بخواهم بخوابم. قطب زاده ، باز مقداری نصیحت کرد که اینجا مثل پاریس و حتی سوریه نیست و باید خیلی مواظب باشی .

راستش را بخواهید، پایتخت ژنرال قذافی آنچنان توی ذوقم زده بود که خودم هم جز خوابیدن ، برنامه دیگری نداشتم. وقتی قطب زاده رفت و من روی تخت خواب ولو شدم. تازه بیاد پاتریسیا افتادم ، آخر15 شب بود که هر شب با او بودم . فردا صبح ساعت 6 از خواب بیدار شدم، اما توصیه قطب زاده که امکان دارد شب دیر بیاید بخاطرم رسید و بجای این که سراغ او بروم، به سالن غذا خوری رفتم تا به تنهایی اولین صبحانه ام را در لیبی نوش جان کنم . سالن غذاخوری از آمریکایی ها موج می زد ، پشت میزی نشستم و دستور صبحانه مفصلی دادم . صبحانه ای که اگر پولش را قرار بود حتی در آن موقع خودم بدهم، از گلویم پایین نمی رفت، اما در این مدت یاد گرفته بودم که وقتی قرار نیست پولی بپردازی هر قدر بیشتر « لرد بازی » درآوری نزد میزبانانت مهم تر جلوه خواهی کرد، این را قطب زاده یادم داده بود . مشغول صرف صبحانه بودم که بلندگوی هتل ، اول به عربی و بعد به انگلیسی که چیزی از آن نفهمیدم ، نام مرا صدا زد . صبحانه را نیمه کاره گذاشتم و بطرف قسمت اطلاعات و رزرواسیون هتل رفتم و با کمال تعجب قطب زاده و دو نفر افسر لیبیایی را منتظر خود دیدم. قطب زاده گفت که چند لحظه پیش به اتاقم تلفن زده و چون جواب نداده ام نگران شده است . گفتم که از فرصت استفاده کرده و چون زود بیدار شده بودم خیال کردم تا شما بیدار شوید  صبحانه ای بزنم . قطب زاده خندید و گفت : پس همه با هم میخوریم ، و  به این ترتیب به اتفاق تازه واردها به سر میز صبحانه بازگشتیم و آنها هم دستور صبحانه دادند. قطب زاده ، پس از مبالغی شوخی و بذله گویی که از مشخصات همیشگیش بود، در حالی که یکهزار دلار آمریکایی بمن می داد، گفت که مجبور است برای یک هفته به دمشق برود و بعد دوباره به لیبی برگردد .

گفتم: من هم با شما می آیم؟ گفت نه اینجا با تو کاردارند و کار مهمی هم دارند که باید باشی و انجام دهی و خوب هم انجام دهی ، گفتم : مبارک است ! چه کاری است که از دست من بر می آید؟ قطب زاده گفت: من هم بدرستی نمی دانم ،این دو افسر تورا به اداره امنیت می برند و در آنجا در جریان قرار می گیری . فکر می کنم مسئله یک بازجویی در میان باشد. با عجله گفتم : از من ؟ خندید و گفت : نه ! تو باید از یک ایرانی دستگیر شده بازجویی کنی آقای قاضی القضات! و بعد غش غش خنده را سر داد و بعد اضافه کرد : در واقع حالت مترجم را داری اما چون چریک بزن بهادری هم هستی ، حتما بازجویی بهتر از آب در خواهد آمد. پرسیدم: پس کجا اقامت خواهم کرد؟ همین جا یا جای دیگری ؟ قطب زاده با افسران لیبیایی صحبت کرد و بعد به من گفت : همین جا ! تا من برگردم و بعد به پاریس برویم تو در همین هتل خوشگل اقامت می کنی . درست مثل یک کارمند هستی . صبحها دنبالت می آیند، تورا به اداره می برند و بعد از اداره هم به منزل به این خوشگلی بر می گردی !گفتم برای من فرقی نمیکند !

قطب زاده خندید که نکند دلت برای پاتریسیا تنگ شده است؟ که منهم به خنده افتادم . ساعتی بعد ، وقتی قطب زاده بطرف اتاقش براه افتاد، من و دو افسر لیبیایی نیز با یک جیپ نظامی آمریکایی عازم اداره امنیت شدیم.

در اداره امنیت با دو دانشجوی ایرانی که اسم یکی چایچی و دیگری احمدی بود آشنا شدم. آن روز تا پاسی از شب گذشته، چایچی و احمدی مشغول آموزش دادن به من بودند تا بیشتر در جریان کارهایی که قرار بود انجام دهم قرار گیرم. قرار و مدار هایی بود که باید بخاطر می سپردم و هنگام بازجویی رعایت می کردم. چه موقع باید خشونت نشان دهم، چه موقع دوستانه عمل کنم . تا کجا پیش بروم و هر جا لنگ ماندم چگونه بازجویی را متوقف کنم و یا علامتهایمان برای اجرای این موارد چه ها باشد .

اتاق بازجویی که هنوز کسی در آن نبود، دو قسمت داشت که در حقیقت یک قسمت آن پنهانی بود و جز ما و کارمندان اداره امنیت ، کسی آنرا نمی دید. اتاق اصلی بازجویی یک اتاق معمولی بود با یک میز چوبی معمولی و چهار تا صندلی . وقتی در این اتاق بودیم، اتاق معمولی بنظر می آمد، اما وقتی به آن اتاق مخفی می رفتیم از دو طرف می شد درون اتاق اصلی بازجویی را دید. به عبارت دیگر وقتی که من مشغول بازجویی بودم، نه من و نه کسی که تحت بازجویی بود نمی توانستیم بفهمیم از آن اتاق مخفی دارند ما را نگاه می کنند.

دو طرف اتاق از کف تا سقف آینه یکپارچه بود، اما هنگامی که به اتاق مخفی می رفتیم این آینه ها مثل شیشه رنگی بود که براحتی اتاق بازجویی را می شد نگاه کرد . دستگاههای ضبط صوت و فیلمبرداری و عکسبرداری هم در این اتاق مخفی تعبیه شده بود .قرارمان این بود که چایچی و احمدی سوالات را به من می دادند و من می رفتم از کسی که برای بازجویی می آمد . سوال می کردم، اگر جواب می داد که هیچ ، اگر جواب نمی داد با شیوه هایی که در اردوگاه دمشق یاد گرفته بودم باید او را مجبور به اعتراف می کردم. وقتی اعتراف می کرد ،باید به او استراحت می دادم و بر می گشتم پیش چایچی و احمدی تا جواب را ارزشیابی کنیم و سوال بعدی را مطرح سازیم . در تمام مدتی که من مشغول بازجویی بودم، آنها مرا و سوژه را می دیدند، حرفهایمان را گوش می کردند و ضبط می کردند و از صحنه هایی هم که لازم بود فیلم و یا عکس می گرفتند.

البته دو افسر لیبیایی نیز قرار بود، کنار دست آنها باشند. بعد از توضیحات کافی و بیش از ده بار تکرار آنها که چیزی از یادمان نرود و همه چیز هماهنگ باشد، به من گفتند که در این هفته ما از دو نفر بازجویی می کنیم و روزهای آخر، آن دو نفر را با هم روبرو می سازیم. این دو نفر که قرار بود از آنها بازجویی شود . دو همافر نیروی هوایی بودند که برای دیدن دوره آموزشی به آمریکا رفته بودند و در لانگ آیلند در حومه نیویورک در یک پایگاه نظامی زندگی می کردند ، توسط چریکهای لیبیایی از خیابانهای نیویورک ربوده شده بودند و پس از آن که آنها را بیهوش کرده بودند، از نیویورک به طرابلس آورده بودند.

هشدار دادند که خارج از محیط اداره حق ندارم از لباس ارتش قذافی استفاده کنم. به این ترتیب آنروز خسته کننده به پایان آمد و هنوز ساعت ۹ شب نشده بود که باز در کنار دو افسر لیبیایی که صبح توسط قطب زاده با آنها آشنا شده بودم، درون یک جیپ آمریکایی به هتل بازگشتم. باز هتل پر بود از آمریکایی ها که گفته می شد با در آمدهای عالی در لیبی مشغول فعالیت بودند . موقع خداحافظی از یکی از افسران پرسیدم:  من شهر شما را بلد نیستم و عادت هم ندارم که شبها زود بخوابم، اگر خواستم بروم در شهر و کمی گردش کنم، چکار باید بکنم ؟ در ضمن پول لیبیایی هم ندارم و نمی دانم که می توانم دلار امریکایی در اینجا خرج کنم یا نه ؟ افسری که طرف صحبت با من بود، گفت :  البته می توانید در شهر گردش کنید ، کارتی از هتل بگیرید که اگر خیلی دور شدید آنرا به راننده تاکسی نشان بدهید تا شما را به هتل برساند، اما من سعی می کنم فردا ترتیبی بدهم که یک اتومبیل با راننده در اختیار شما باشد.

در مورد دلار هم خوب شد گفتید . اینجا مبادله دلار کار صحیحی نیست و اگر در دست کسی جز بانک و توریست ها دیده شود . ایجاد اشکال می کشد ، بنابراین سعی کنید پولتان را در بانک یا توسط هتل تبدیل کنید ! افسر لیبیایی، در حالی که بگرمی دستم را می فشرد، اضافه کرد:  دوست من ! اگر از من می شنوید، امشب را هم در هتل بمانید و بیرون نروید تا فردا شب. بعد هم هر دو خداحافظی کردند و رفتند .راستش را بخواهید، زیاد هم برایم مهم نبود که بیرون بروم یا نه ؟ بشدت از لیبی بدم آمده بود . تنها همان اتاق بازجویی بود که در من ایجاد هیجان می کرد . وقتی به اتاقم رفتم و احساس کردم، خیلی تنها هستم. هیچوقت آنقدر تنها نبودم. این شاید ، واقعا اولین شبی بود که در همه عمرم، احساس تنهایی می کردم. این دلتنگی مهم زیاد بطول نینجامید و دقایقی بعد وقتی برای خوردن شام به رستوران هتل آمدم و عده زیادی دختر خوش برو روی خارجی را دیدم، این غصه هم فراموش شد. دختران شلوغ و پر سر و صدایی بودند. ظاهرا میهمانداران یک خط هوایی انگلیسی بودند که آن شب را در طرابلس بسر می بردند. سعی کردم بنحوی با آنها آشنا شوم، اما نه زبان می دانستم و نه ظاهرا توجه آنها را جلب کرده بودم. ساعت ۱۱ به اتاقم برگشتم و فکر کردم خواب بهترین کاری است که می توانم انجام دهم. باز هم دلم برای پاتریسیا تنگ شده بود. فردا ساعت ۹ صبح در اداره امنیت و مخابرات بودم . چایچی و احمدی هم بودند . هر سه لباس افسران ارتش لیبی را بر تن داشتیم و در اتاق مخفی در انتظار قربانی خود بودیم. خیلی راحت میشد حدس زد که چایچی و احمدی از من کارکشته تر بودند. ساعت ۱۰ صبح از پشت آینه ها شاهد ورود یک پسر جوان به اتاق بازجویی بودیم. لحظه ای بعد دو افسر لیبیایی وارد اتاق شدند ۔ من تا آن موقع آنها را ندیده بودم ولی معلوم بود که با چایچی و احمدی آشنا هستند، نام یکی شان عبد السلام و نام آن یکی عبدالعامر بود . از دیدن من اظهار خوشحالی کردند و همین که دانستند عربی هم می دانم ، بیش از پیش خوشحال شدند. تصمیم گرفته شد که بی درنگ بازجویی را آغاز کنیم. من و عبدالعامر هر دو  آرام و خونسرد وارد اتاق بازجویی شدیم. قربانی جوان که یک لباس کار نظامی بتن داشت از جا بلند شد و سلام کرد. عبدالعامر جوابش را نداد، اما من به فارسی سلام علیک کردم.پسرک جوان با شنیدن صدای من، در حالیکه دچار تعجب شده بود، گفت؛ – شما ایرانی هستید؟ – بودم!عبدالعامر، خندید چرا؟ نمی دانم ، ظاهرا او فارسی نمی دانست اما منهم با لهجه اصفهانی جز آنچه کردم کار دیگری از دستم ساخته نبود. عبدالعامر گفت کار را شروع کنم. من هم آرام و همچنان خونسرد و بی تفاوت روی صندلی نشستم و خطاب به قربانی جوان گفتم :  چه قیافه مهربان و خوبی داری، اینها را در دمشق یاد گرفته بودم و دیروز هم به اندازه کافی تمرین کرده بودیم و بعد بسرعت ادامه دادم :  بهر حال با اتهامات سنگینی که بشما نسبت داده اند، بهتر است همه حقایق را بگویید. بجز حقیقت نگویید و جان خودتان را از این مخمصه نجات دهید! من در اینجا ، هیچکاره ام، اما چون شنیدم که شما ایرانی هستید، آمدم که اگر بتوانم کمکی بکنم، یادتان باشد، اتهام های شما سنگین است . دزدی اسلحه، قتل و از همه مهمتر جاسوسی ! … هنوز حرفم را تمام نکرده بودم که صدای هق هق گریه اش بلند شد و لحظه ای بعد از روی صندلی بزمین افتاد و همانطور که اشک می ریخت ، پاهایم را گرفت و گفت : آقا، بخدا دروغ می گویند. اینها همه دروغ است . اصلا من کجا هستم. سه روز است از هرکس می پرسیم جواب مرا نمی دهد. اینها عرب هستند. شما بگویید من کجا هستم ؟ با لگد او را که روی پاهایم افتاده بود، پرت کردم و گفتم :  ببین ! با این ادا و اطفارها، کار را خراب تر می کنی ۰ چطور نمی دانی کجا هستی ؟ ترا در حال جاسوسی در این کشور گرفته اند ، تو مـړتکب قتل شده ای ، دزدی  کرده ای ، حالا می گویی از هیچ چیز خبر نداری ؟ در حالی که بشدت عرق می ریخت و آهنگ گریه هایش اوج می گرفت ، دوباره خودش را روی پاهایم انداخت و گفت:  آقا بخدا، به پیر، به پیغمبر من از آنچه که شما می گویید بی خبرم…

من آخرین چیزی که یادم هست اینست که باتفاق طاهری و جمشید به برادوی رفته بودیم .مشروب زیادی هم خوردیم. نمیدانم ، شاید با سه تا دختر آمریکایی هم حرف زدیم . . . همین و همین . عبدالعامر ، در این موقع از اتاق بازجویی خارج شد و من هم بلافاصله تغییر رفتار دادم ، با مهربانی از روی پاهایم بلندش کردم و با مهربانی گفتم  ببین عزیزم ! اینجا دمشق است. پایتخت سوریه تا این بابا نیست بگذار برایت بگویم که اگر همکاری نکنی برایت خواب اعدام دیده اند. من مجبورم جلو آنها با تو خشن باشم ولی این را فقط خودت بدان و از یاد ببر. من از مأموران ساواک هستم و این را هم می دانم که تو همافر هستی و در آمریکا بوده ای ، اما این که چطوری تو به اینجا آمده ای را نمی دانم ، باید خیلی …

هنوز حرفم تمام نشده بود که عبدالعامر در را باز کرد و به عربی گفت بیرون بروم، به همافر جوان چشمکی زدم و خارج شدم ! وقتی به اتاق مخفی برگشتم، عبدالسلام و عبدالعامر مرا در آغوش گرفتند و از مهارت و طرز کارم ابراز رضایت کردند.

چایچی و احمدی هم خوشحال بودند، حالا در حالی که مشغول نوشیدن قهوه تلخ عربی بودیم، کوچکترین حرکات همافر جوان را هم تحت نظر داشتیم. مات و مبهوت ولی نگران و لرزان بود و گهگاهی با مشت محکم به شقیقه اش می کوبید. پس از تمام شدن قهوه گفتم برویم و شروع کنیم. عبد السلام گفت : نه! باید بگذاریم خوب زجر بکشد . راستی تو این قسمت ساواک را شاهکار زدی ، به عقل هیچکس نمی رسید.

گفتم نمی دانم همین طوری بیادم آمد و گفتم. عبدالسلام گفت حالا بلند شو بسراغ دومی بـرویم! این حالا حالاها باید فکر کند . چایچی و عبدالعامر در اتاق مخفی ماندند و من و احمدی و عبد السلام براه افتادیم.

پس از طی مسافتی نزدیک به 30متر ، وارد اتاق مشابهی شدیم که درست کپی اتاق اولی بود . احمدی بی درنگ پشت دستگاه ضبط صدا رفت و عبدالسلام بمن گفت ؛ هر وقت من سیلی به گوش سوژه زدم ، تو وارد اتاق شو! و بدنبال این توصیه بلافاصله به اتاق بازجوبی رفت . قربانی جدید بر خلاف اولی تنومند و رشید بود . من و احمدی مشغول تماشا شدیم. عبدالسلام که تا لحظه ای پیش قیافه یک افسر معمولی را داشت ، ناگهان تبدیل به یک میرغضب تمام عیار شد.

به محض ورود با صدای بلند و با عصبانیت به عربی شروع به فحش دادن کرد . پسرک یا نمی فهمید یا خونسردتر از آن بود که عکس العملی نشان دهد. عبدالسلام فقط سعی می کرد او را عصبانی کند و همافر جوان و ورزشکار ، آرام و خونسرد، همه بد و بیراه ها را تحمل می کرد . شاید پنج دقیقه طول کشید تا بالاخره همافر جوان بصدا در آمد و با صدای بلند به فارسی و گهگاهی هم به انگلیسی می گفت :چی میگی ؟

من که از بلغور کردنهای تو سر در نمی آورم ! حالا تو تا فردا صبح نعره بزن!.. توی این خراب شده مترجمی ، دیلماجی ، کسی پیدا نمی شود که مثل آدمیزاد حرف بزند؟! با بلند شدن و اوج گرفتن صدای همافر ، عبدالسلام که حالا نشان می داد به شدت عصبانی شده است ، جلو رفت و سیلی محکم و آبداری به گوش همافر زد. احمدی بمن گفت : رفیق ! حالا نوبت توست ! با عجله خودم را به اتاق بازجویی رساندم ، در را باز کردم به عبد السلام، سلام نظامی دادم. به عربی مشغول صحبت با من شد و من هم بطوری که وانمود شود ، همافر را شناخته ام ، همانطور که عبدالسلام مشغول دستور دادن بود، به جوانک گفتم: تو ایرانی هستی ؟!

از ناباوری با چشمهای دریده مرا لحظه ای نگاه کرد و بعد در حالی که معلوم بود آشکارا خوشحال شده است گفت : آره بابا! . . . . من بدبخت ایرانی هستم! … می خواست به صحبتش ادامه دهد که عبدالسلام باز با صدای بلند شروع به صحبت کرد و بعد اشاره کرد که باتفاق بیرون برویم . این نوع کارها، ساده ترین و پیش پا افتاده ترین نوع بازجویی در فعالیت های چریکی است ؛ ایجاد شرایط جنگ روانی و کاشتن تخم امید ، ترس ، وحشت از اعدام و ویران کردن سیستم اعصاب طرف به هر صورت و با هر وسیله ای که باشد.

از پشت شیشه، تماشای حرکات و رفتار همافر ورزشکار دیدنی بود. می خندید ، بشکن می زد! و معلوم بود که پیدا شدن یک همزبان در آن حال و هوا، خیلی خوشحالش کرده است. حالا باز باید منتظر گذشت زمان می شدیم تا طعمه هایمان بخوبی در میان افکار خود از پا می افتادند ! و به این ترتیب ساعتی بعد و بعد از این نمایش ابتدایی هر پنج نفر در یک اتاق دیگر جمع شدیم تا بطور کلی ، در جریان اطلاعات بیشتری قرار بگیریم،

اطلاعاتی که بتوانیم مسیر بازجویی را بر اساس آن تعیین کنیم و یا به بیراهه بکشانیم. از همان اولین لحظات معلوم شد که عبدالسلام رئیس گروه بازجویان، یعنی همه ما است .او گفت خلاصه قضیه اینست که در نزدیکی شهر نیویورک یک جزیره بنام لانگ آیلند وجود دارد که قسمتی از کارخانجات هواپیما سازی گرومن در آنجاست. این کارخانجات هواپیماهای F14 را می سازد و بیش از یکصد نفر همافر ایرانی در قسمت آموزشی آن مشغول فراگیری تخصص های مربوط به این نوع هواپیما هستند .

دو مسئله برای ما و کشورهای مترقی عرب در این رابطه مطرح است . اول آن که امریکایی ها، علاوه بر آموزشی تکنیکی به این همافرها، آنها را مغزشویی می کنند و مطالبی با آنها در میان می گذارند که نوعی گرایش به چپ مارکسیستی است و در حقیقت همافران را برای فعالیتهای انقلابی علیه رژیم شاه آماده می کند. آنها بطور مرتب مشغول ایجاد نفرت نسبت به رژیم شاه در میان همافران هستند و اغلب آنها هم تحت تاثیر قرار گرفته اند و به محض ورود به ایران نوعی فعالیت سیاسی و یارگیری می کنند که این با توجه به همکاری ایران با آمریکا برای ما و کشورهای مترقی عرب و همچنین اتحاد جماهیر شوروی که تامین کننده سلاح جنگی بیشترین کشورهای عربی است سوال بر انگیز است .

در این زمینه ما فقط می خواهیم بدانیم چرا امریکا دارد گور رژیم شاه را می کند ؟ همین و همین ، اما مساله دوم شامل دو قسمت است ، یکی این که علاوه بر این دو نفر که امروز دیدید یک نفر سوم هم هست که از چنگمان در رفته است و هر 3 اینها ماموران ضد اطلاعات و جاسوسی رژیم شاه در میان همافران هستند که گزارش بچه ها را به تهران می فرستند و ما می خواهیم از آنها به سود خودمان و اهداف مترقی و انقلابی خودمان استفاده کنیم .

و دیگر این که با عنایت به این که کشورهای عربی اکثرا دارای سلاحهای روسی هستند و F14 هواپیمای بسیار پیشرفته ای است که روسها مشابه آنرا نتوانسته اند هنوز به بازار بدهند . اگر بشود ترتیبی بدهیم که نقشه ها و برخی لوازم این هواپیما را برای استفاده و مطالعات خودمان بدست آوریم.

داشتن یک نقشه کامل از تاسیسات پایگاه لانگ آیلند، این فهرست خواسته های ما را تکمیل می کند! و اینها مطالبی است که باید از دل این بازجویی ها بدست آید!

اعتراف می کنم که هنوز هم نمی دانم عبدالسلام همه حقیقت را می گفت یا این هم بازی دیگری بود از بازیهای قمپز در کردن عربها !. درست است که من از شاگرد قصابی تا آنجا آمده بودم، اما این را می دانستم که مثلا اگر خودم می خواستم بروم از خوراسگان ، گوسفند قاچاق بخرم، حتی به داود شوهر خواهرم، یک مقصد عوضی دیگری را می گفتم و بنابراین ، این لیبیایی ها باید خیلی احمق باشند که به این روشنی از نوکری برای روسیه و هواپیما سازی برای من و چایچی و احمدی ، قصه بگویند. البته بگویم برای من هم مهم نبود. آنچه در آن لحظات فکر و ذهن مرا مشغول می داشت ، این بود که دلم می خواست بدانم چطوری دوتا آدم گنده را بی آنکه خودشان بفهمند ، دزدیده اند و به این راحتی از نیویورک به طرابلس آورده اند. برای من فقط همین مهم بود … بالاخره هم طاقت نیاوردم و وقتی توضیحات عبدالسلام تمام شد موضوع را با آن در میان گذاشتم، خندید و گفت: اگر همینطور پیش بروی  بزودی خودت هم در کار مشابهی شرکت خواهی کرد!. آنروز صبح، ساعت ده نخستین مرحله بازجویی را شروع کرده بودیم و حالا برای دومین بار وقتی به اتاق اولی بر می گشتم تا بازجویی از همافر جوان را شروع کنم دو و نیم بعد از ظهر بود و یعنی این که قربانی ما چهار ساعت بود که از تنهایی و فشار روحی زجر می کشید . ما مطمئن بودیم که چنین فرصتی آنهم در یک دنیای تنها، پر از وهم و خیال و بدون پاسخ ، برای شکستن قدرت هر طرز روحیه ای کافی است . این بار وقتی وارد شدم، یک پرونده هم زیر بغل داشتم. قرار بود به تنهایی بازجویی را انجام دهم. آنها در اتاق مخفی همه چیز را می دیدند و می شنیدند و ضبط می کردند. به محض آن که وارد شدم، پرونده را روی میز گذاشتم، با او دست دادم، سیگاری تعارف کردم و در مهربانانه ترین حالت ، دعوت به نشستنش کردم، گفتم:  اسم من سعید رجایی است و بالاخره موافقت اینها را جلب کردم که شخصا از شما بازجویی کنم. این که دیر شد به این خاطر بود.

اول موافقت نمی کردند، اما بهر ترتیب که بود راضیشان کردم. در حالی که با آشتیاق به سیگارش پک می زد، گفت: نمی دانم ، با چه زبانی از شما تشکر کنم . باور کنید که دارم دیوانه می شوم. آخر فکرش را بکنید، من در نیویورک بـودم ، حالا شما می گویید در دمشق هستم . چطوری ممکن است این همه راه را آدمی آمده باشد بی آن که خودش خبر دار شده باشد؟ لحظه ای ساکت ماندم و بعد، گفتم :  اتفاقا، این سئوال همین دوستان ما است .

یعنی ما نباید بشما بگوییم که چطوری آمده اید، شما باید بگویید و راست هم بگویید که چطوری از آمریکا سر از دمشق در آورده اید؟ با چتر نجات و زیر نظر ارتش آمریکا؟ یا بطریق دیگری ؟ به این دلیل است که می گویم وضعت خراب و بسیار خراب است و صحبت از اعدام و محاکمه و دزدی و جاسوسی در میان است . آشکارا رنگ از رویش دوباره پریده بود و باز به گریه و التماس افتاده بود که آقا ! ترا به خدا کمکم کنید. رحم کنید . گفتم: ببین با گریه و زاری که کار درست نمی شود! من هر کاری از دستم ساخته باشد برای تو انجام می دهم ، اما بشرط آن که تو هم همکاری کنی ؛ بنابراین بجای گریه و زاری ، حواست را جمع کن و بگذار از اول یک بازجویی حسابی انجام بدهیم.

بهرحال من تا آنجایی که بتوانم از تو حمایت خواهم کرد. خوب، حالا بگو اسم، فامیل و مشخصات تو چیست ؟ چند ثانیه ای ساکت ماند و چون شاید براستی چاره ای نداشت . شروع به پاسخ دادن کرد. اسمش عبدالرضا تقوی نیا، فرزند محمد و متولد سال 1330 بود. همافر و ابواب جمعی پایگاه خاتمی در اصفهان بود. سه ماه بود که برای طی یک دوره تکمیلی به نیویورک و پایگاه لانگ آیلند آمده بود. دو سال پیش ازدواج کرده و یک کودک 6ماهه به اسم مهرداد داشت .

از هیچ چیز دیگری خبر نداشت . گفتم : حالا بگو که چطوری توانسته ای از امریکا به دمشق بیایی؟ دوباره گریه و زاری شروع شد که بخدا خودم هم نمی دانم! گفتم: سعی کن یادت بیاید. هر چه را که بیاد داری بگو! آخرین چیزهایی که بخاطرت مانده تعریف کن ، شاید . بتوانی به سرنوشت خودت کمکی بکنی گفت : بعد از ظهر جمعه بود. من با دو نفر از دوستانم از لانگ آیلند به نیویورک آمدیم. دو روز تعطیلی در پیش بود و خیال داشتیم یک تعطیلات خوب و خوش بگذرانیم. مدتی در سنترال پارک قدم زدیم ۔ بعد سه تایی خیابان پنجم نیویورک را قدم زنان بطرف بالا آمدیم و از خیابان چهل و دوم وارد پارک اوینیو شدیم . مهدی امیر حسینی « یکی از هم قطارها گفت برویم یک نوشیدنی الکل بخوریم.

از یک بار ژاپنی در پارک اوینیو شروع کردیم، بعد شام خوردیم و در یک رستوران مکزیکی که در کمرکش این خیابان بود ، با سه تا دختر امریکایی آشنا شدیم. اسمشان جودی ، کارول و سونیا بود. سونیا تعریف کرد که در ایران زندگی کرده و مدتها در شرکت آی بی ام ، سمت منشی و سکرتر داشته است. دخترهای بسیار خوشگلی بودند. ساعت 11 شب بود که دخترها پیشنهاد کردند برویم در برادوی ، خیابان معروف نیویورک و کمی سیر و سیاحت کنیم . مست تر از آن شده بودیم که بتوانیم در برابر چنین پیشنهادی نه بگوییم . راه افتادیم و شاد و سر حال خودمان را به برادوی رساندیم . برادوی زنده و سرحال بود . شلوغ و پر جمعیت از اینور به آن ور رفتیم و باز تا توانستیم مشروب خوردیم. من دیگر براستی چیزی نمی فهمیدم ، اما همین قدر یادم هست که سونیا پیشنهاد کرد، همگی به آپارتمان او برویم . این را هم یادم هست که همگی سوار یک ماشین بزرگ آمریکایی شدیم . شبحی را هم از خانه سونیا بیاد دارم، اما دیگر چیزی بخاطرم نمی آید تا سه روز پیش که در زندان اینجا بهوش آمدم. بالاخره اگر من این راه را آمده باشم ، باید چیزهایی بخاطرم مانده باشد، ولی هیچ، هیچ چیز بخاطرم نمی آید. این همه واقعیت است، اما می دانم که شما باور نخواهید کرد . . . خودم هم باور ندارم که از نیویورک و خانه سونیا یکدفعه در دمشق پیدا شوم. در این موقع و فرصت در حالی که عبدالرضا تقوی نیا داشت گرمتر و پر حرارت تر از همیشه صحبت می کرد ، ناگهان در اتاق بازجویی باز شد و عبدالعامر خشمگین و عصبانی وارد شد و در حالی که با اسلحه کلت بطرف من اشاره می کرد، شروع به داد و فریاد کرد و سپس با مشت و لگد بجان من افتاد. متعاقب آن سه نفر سرباز وارد شدند و مرا که کمی هم زخمی شده بودم، خونین و مجروح از اتاق بازجویی بیرون بردند . در آخرین لحظه خروج از اتاق دیدم که عبدالعامر بجان عبدالرضا افتاده و با قنداق کلت مرتب به سر و صورت او می زند. آنقدر از حرکت ناگهانی و غیر مترقبه عبدالعامر گیج و منگ بودم که حتی نتوانستم کوچکترین اعتراضی بکنم. همین که با آن صورت خونین وارد اتاق مخفی شدم، شلیک خنده چایچی ، احمدی و عبدالسلام بلند شد و تازه فهمیدم که این هم یک صحنه سازی از نوع لیبیایی بوده است.

از پشت آینه، می دیدم که عبدالعامر با چه خشونت و بیرحمی با باتوم و اسلحه بجان تقوی نیا افتاده و دمار از روزگارش در می آورد ۔ عبدالسلام در حالی که عذر خواهی می کرد، با پنبه آغشته به نوعی مواد ضد عفونی کننده ، صورتم را پاک کرد و بعد با یک چسب زخم بندی ، قسمتی را که زخمی شده بود پانسمان کرد.

حالا هر چهار نفر با خیال راحت به تماشای کتک خوردن عبدالرضا تقوی نیا نشستیم. ساعت 6 بعد از ظهر کار روزانه مان تمام شد ۰ بی آنکه بدانم چرا آنهمه خشونت و بیرحمی غیر لازم در مورد این مرد جوان اعمال می شود . همین قدر بگویم که وقتی عبدالعامر از اتاق بازجویی خارج شد، دست و لباسش پر از خون بود و در حقیقت سربازها، کالبد بیهوش عبدالرضا را از اتاق بازجویی به سلول انتقال دادند .

از چایچی و عبدالسلام جویای حال آن یکی شدم. عبدالسلام خندید و گفت : فردا نوبت اوست .

آن شب ۰ تا موقعی که برای خواب به هتل بازگشتم، میهمان عبدالسلام و عبدالعامر در باشگاه افسران لیبی بودم . در این باشگاه مرا بدوستانشان معرفی کردند و از من بعنوان یک قهرمان رزم دیده در جبهه های فلسطین یاد کردند. دروغهایی که گاهی خودم هم از شنیدن آن خنده ام میگرفت .فردا باز در اداره امنیت و مخابرات بودم.

درست همان برنامه روز پیش تکرار شد . این بار من و عبدالسلام مشترکا و با مهربانی از همافر تنومند و ورزشکار بازجویی کردیم. او هم همان حرفهایی را تکرار کرد که عبدالرضا تقوی نیا گفته بود. تنها تفاوتی که داشت نام و فامیلیش بود. بقیه داستان یکی بود، او هم برای یک خوشگذرانی پایان هفته با دوستانش به نیویورک آمده بود و از خانه سونیا به بعد هیچ چیزی بخاطر نداشت .

اتهام هایی هم که ما به او می زدیم، همانها بود جاسوسی، قتل ، دزدی اسلحه و شکستن مرز! بازجویی از ساعت ۱۰ صبح شروع شد و دو بعد از ظهر خاتمه یافت . قربانی جدید نامش جمشید نعمانی بود. ترس و ضعف عبدالرضا را نداشت و در بازجویی سرسختی نشان می داد. بالاخره ساعت 2 بعد از ظهر پس از یک بازجویی حساب شده که در طول آن جمشید نعمانی منکر اتھامات بود و به صراحت می گفت : جز آن که مرا دزدیده باشند، امکان دیگری وجود ندارد، عبدالسلام دستور داد که من بروم و بگویم که ترتیب رفتن ما را به اداره پزشکی قانونی بدهند .

من به اتاق مخفی برگشتم و پس از نیم ساعت برگشتم ، ظاهرا همه چیز آماده بود . چشمهای جمشید را بستند و بعد سر او را در یک کیسه سیاه کردند و همین که مطمئن شدند ، جایی را نمی بیند ۰ چایچی و احمدی وارد اتاق شدند و او را کشان کشان از اتاق بازجویی خارج کردند و در کنار در ورودی اداره امنیت و مخابرات در یک مینی بوس که شیشه نداشت و درست مثل ماشین های زندان بود، قرار دادند . ما هم همگی سوار شدیم و حدود ده دقیقه در خیابانهای طرابلس دور زدیم و سپس باز به اداره امنیت برگشتیم و این بار بطرف سالنی که تا آن موقع ندیده بودم، براه افتادیم .

قبل از این که وارد این سالن شویم ،چایچی و احمدی به اتاق دیگری رفتند و بعد بدستور عبدالسلام ، من ابتدا کیسه سیاهرنگ و بعد چشم بند را باز کردم . لحظه ای بعد، هر سه نفر وارد سالنی شدیم که بوی تند الکل و مواد ضدعفونی کننده از آن به مشام می رسید. پیر مرد سفید پوشی روی یک میز تشریح خم شده و گزارشی را مطالعه می کرد. پیر مرد به عبدالسلام سلام کرد.

عبدالسلام به آهستگی چیزی به پیرمرد گفت که سبب شد، پیرمرد مطالعه اش را ناتمام بگذارد و بسوی سمت دیگر سالن حرکت کند. ما هم باشاره عبدالسلام دنبالش براه افتادیم. پیرمرد مقابل دیواری که دریچه های فلزی روی آن قرار داشت متوقف شد و بعد یکی از دریچه ها را کشید. تازه فهمیدم که وارد یک سردخانه شده ایم . سردخانه پزشکی قانونی ، من و عبدالسلام جلو رفتیم . یک ملافه سفید روی جنازه کشیده شده بود.

عبدالسلام ابتدا خودش و بی آن که من بتوانم ببینم، ملحفه را عقب زد و سپس آنرا بسرعت روی جنازه بر گرداند و آنگاه جمشید را صدا زد. جمشید که حالا دچار ترس و وحشت شده بود و بشدت می لرزید، پیش آمد. عبدالسلام به من گفت به او بگویم که ملافه را عقب بزند و ببیند که جنازه را می شناسد یا نه؟…

من عین سخنان عبدالسلام را برای جمشید ترجمه کردم. جمشید بی آن که حرفی بزند، در حالی که تمام بدنش میلرزید، جلو تر آمد و به محض آن که ملافه را عقب زد. با کشیدن یک نعره و جیغ نقش بر زمین شد!، راستش را بخواهید .

حال من هم دست کمی از جمشید نداشت و کم مانده بود که من هم از ترس سکته کنم، چون جنازه ای که در کشو سردخانه قرار داشت، جنازه کسی نبود جز عبدالرضا تقوی نیا. برای اولین بار از خودم بدم آمد. من در دمشق 9 افسر سوری را تیرباران کرده بودم و 13 گلوله در جمجمه هاشان گذاشته بودم، من دیگر از کشتن این و آن ترس و واهمه ای نداشتم، اما این یکی ، بی شک بی گناه ترین آدمی بود که کشته شده بود. یک لحظه فکر کردم چرا او را کشته اند؟

او که داشت همه چیز را می گفت . چیز مهمی هم که نبود و همه این صحنه سازیها هم در حقیقت یک جنگ روانی بود برای در هم شکستن او و بعد بخدمت گرفتنش برای جاسوسی ، مزدوری ، نوکری و یا هر چیز دیگری، پس چرا باید کشته شود؟  عمر این اندیشیدن هم زیاد بطول نینجامید ، چرا که عبدالسلام از پیر مرد سپید پوش خواست که برای بهوش آمدن جمشید کاری صورت دهد و بعد او را به سلولش بفرستد ۔

کار آن روز هم با این صحنه سردخانه تمام شد و من نیز ترجیح دادم که هر چه زودتر به هتل برگردم و استراحت کنم . آن شب برای اولین بار در عمرم، نتوانستم راحت بخوابم. تا صبح درباره مرگ عبدالرضا تقوی نیا فکر می کردم. همه خاطراتم را دوباره مرور می کردم و می دیدم چگونه این شاگرد قصاب قهدریجانی بخاطر پول به راهی کشیده شده که این جور کارها از آب خوردن هم در آن ساده تر است .

از خودم و از پول دیگر بدم آمده بود. 10 بار فکر کردم به محض آن که از جهنم لیبی خارج شوم، به ایران فرار می کنم و اگر قرار است زندانی هم بشوم ، بهتر است که در همان ایران باشد . اینها را فکر می کردم و بعد به خودم نهیب می زدم که تو این قدر ترسو و بزدل نبودی ، عبدالعامر ، عبدالرضا را کشته است ، به توچه مربوط ؟ تو یک چریک هستی . کار تو کشته شدن یا کشتن است و برای آن که کشته نشوی پس باید بکشی ! و فردا صبح به وقتی ساعت 9 به اداره امنیت و مخابرات رسیدم ، بطور کل از یادم رفت که شب پیش چه جنگ و جدال با خودم و وجدانم داشته ام. همه چیز باز روبراه بود .

بچه ها همه خوب بودند. هم عبدالسلام و عبدالعامر و هم چایچی و احمدی. کار روزانه را باید شروع می کردیم. در حین نوشیدن قهوه تلخ عربی قرار شد که من به بازجویی از جمشید نعمانی بپردازم. خودم هم مشتاق بودم ببینم حال و احوال این همافر ورزشکار پس از واقعه سردخانه و دیدار جنازه دوست و همکارش از چه قرار است . وقتی به اتاق بازجویی رفتم ، نخستین چیزی که توجهم را جلب کرد این بود که جمشید، حداقل از دیروز 5 تا 6 کیلو وزن کم کرده بود. تصمیم گرفتم بیش از آنچه لازم است با او مهربان باشم . او را در بغل گرفتم، صورتش را بوسیدم و بعد طوری وانمود کردم که خود من هم در معرض خطر هستم وگرنه بیشتر همدلی با او نشان می دادم.

بنظر می آمد که جمشید هم آن آدم خونسرد و آرام دو روز پیش نیست و نگرانی و اضطراب مثل موریانه به جانش افتاده است . به او گفتم:- باید خیلی مواظب باشی ، من علاقه مندم به تو کمک کنم ولی اگر اینها بو ببرند که چنین خیالی دارم، وضع من هم بهتر از تو نخواهد شد . . .

جمشید نعمانی که قیافه یک آدم عزادار و مصیبت کشیده را داشت ، گفت:  آقا بخدا من تقصیری ندارم، این عبدالرضا صمیمی ترین دوست من بود . من چطور می توانم او را که عزیزترین کس من بود به قتل برسانم. شما او را نمی شناختید : در مهربانی نظیر و مانند نداشت . او یک بچه شش ماه داشت ، زنش را به حد پرستش دوست داشت . چطور؟ چطور ممکن است من او را کشته باشم؟ با تعجب نگاهی به او انداختم و پس از چند لحظه سکوت ، گفتم: ببین، خواهش می کنم به من دروغ نگو! تو می گویی او زنش را به حد پرستش دوست داشت و عاشق بچه اش بود، پس چطور دیروز گفتی که با 3 دختر آمریکایی بمنزل سونیا رفته اید؟ اینها با هم جور در نمی آید؛ بلافاصله گفت : خدا شاهد است که او را به زور بردیم، نمی آمد. او حتی وقتی که در پایگاه لانگ آیلند بودیم، شب و روز جز نامه نگاری برای زنش و اشک ریختن کاری نداشت. دلم می خواهد باور کنید، حتی اگر اینها مرا اعدام کنند، مهم نیست . من آنقدر از کشته شدن عبدالرضا ناراحتم که مرگ هم دیگر برایم اهمیتی ندارد. همه اش در این فکرم که چه بر سر خانواده او خواهد آمد؟ گفتم ، ببین ! بهر حال تو متهم به قتل عبدالرضا هستی و باید کمک کنی تا حقیقت قتل او فاش شود. اگر واقعا تو مرتکب قتل نشده باشی . دلیلی ندارد تو را اعدام کنند و وقتی اعدام نشدی، میتوانی به ایران برگردی و سرپرستی زن و بچه عبدالرضا را تقبل کنی . اما مسئله یکی و دوتا نیست. قتل است، دزدی است ،جاسوسی است ، مرزشکنی است و خیلی حرفهای دیگر ، برای اینها چه جوابی خواهی داشت ؟ هنوز حرفهایم تمام نشده بود که باز صحنه دیروز تکرار شد، افسر لیبیایی با اسلحه کلت وارد شد ، ابتدا بجان من افتاد و تا سربازها مرا بیرون بردند ، هجوم به جمشید نعمانی آغاز گردید.

همان سناریو بدون کوچکترین تغییری ! و باز در اتاق مخفی ، خنده و شوخی، قهوه و پانسمان انتظارم را می کشید !. حالا دیگر کم کم از چایچی و احمدی بدم می آمد. فکر می کردم چرا این دونفر وارد کار بازجویی نمی شوند ؟ چرا همه کارهایی را که به عذاب و شکنجه ختم می شود ، بعهده من می گذارند و این دو نفر در پشت صحنه قرار دارند. هنوز ، قهوه را تمام نکرده بودم که عبدالعامر گفت:  برای بازجویی حاضری ؟گفتم : می بینی که طرف همچنان مشغول کتک خوردن است، خودم هم بحد کافی برای امروز خورده ام! همگی خندیدیم و … بعد عبدالعامر گفت: نه، جمشید را نمی گویم!  می خواستم بگویم نه ! می خواستم فریاد بزنم که دیگر حاضر نیستم شریک جنایتهای آقای ژنرال قذافی و ماموران امنیتیش بشوم ،اما همه فریادها در گلویم خشکید و لحظه ای بعد در حالی که هر سه نفر سیگار هایشان را روشن کرده بودند ، بطرف اتاق بازجویی شماره ۱ براه افتادیم ، همان اتاقی که عبدالرضا تقوی نیا را آخرین بار در آنجا زنده دیده بودم. چایچی و عبدالعامر به اتاق مخفی رفتند و من کج خلق و بی حوصله به تنهایی وارد اتاق بازجویی شدم و در نخستین نگاه کم مانده بود قلبم از کار بیفتد . باور نکردنی بود. میان تعجب و شادی، میان خوشحالی و ناباوری، میان خنده و حیرت ،میان آنچه در برابرم بود می نگریستم عبدالرضا تقوی نیا، مردی که دیروز جنازه اش را در سردخانه ، در کشو مرده ها دیده بودم، روی صندلی در جای همیشگیش نشسته بود و سیگار می کشید! لحظه ای ایستادم و نگاهش کردم، برایم باور کردنی نبود. من شاهد آن حمله و شکنجه و خشونت بیرحمانه ای که عبدالعامر در حق این جوان بکار برده بود ، بودم. من دیروز ، همین دیروز جنازه او را در کشوی سردخانه اداره امنیت و مخابرات لیبی دیده بودم . حالا چطور امکان داشت که همان قربانی، همان همافر که دیشب بخاطر او برای اولین بار عذاب وجدان را حس کرده بودم نمرده باشد و صحیح و سالم  جای همیشگیش ، روی صندلی اتهام اتاق بازجویی ، مقابلم نشسته باشد؟ گویی که از لحظه ورود به این ماجرا، باید همه چیز برای من رنگی از حادثه و اتفاق داشته باشد! همه چیز در دنیایی از دروغ و نیرنگ و فریب خلاصه شود.

گزارشی هم داده بودند که من نقشه فرار شما را از زندان ریخته ام و بهر حال آنچه اتفاق افتاده ، اما بالاخره حقیقت روشن گردید و می بینید که پرونده شما مجددا دست من است ، اما شما هم باید قول بدهید که با توجه به همه این مسائل در بازجویی همکاری کنید و بگذارید قال قضیه را بکنیم و بعد بازجویی را شروع کردم. قصد من از تعریف این ماجراها، شرح حادثه ها و رویدادهای لیبی نیست . امروز دیگر همه مردم دنیا از جنایاتی که در لیبی و سوریه می گذرد، آگاهند. من اگر بشرح این خاطرات می پردازم به این سبب است که شما بدانید در دنیای جاسوسی، تعلیمات چریکی و بالاخره تا پاسدار خمینی شدن، مثلا یک آدم کم سواد قهدریجانی چه مراحل و اوضاعی را باید طی کند. به عبارت دیگر من این خاطرات را شرح می دهم تا جواب کسانی را داده باشم که می پرسند و با تعجب هم می پرسند که چرا این پاسداران اینقدر قسی القلب هستند؟ من می خواهم بگویم، من و بسیاری دیگر از کسانی که همگی از پایه گذاران کمیته ها و سپاه پاسداران بودیم، قبل از این که خمینی پیروز شود ، دستمان به خون آغشته بود،

جنگ کرده بودیم، آدم کشته بودیم، تخریب کرده بودیم. به انفجار دست زده بودیم و همیشه هم شرح حوادث طوری بود که اگر چهار مورد قتل واقعی می کردیم یک مورد هم مثل همین مورد تقوی نیا بود که قتلی صورت نگرفته بود، یعنی که نصف ماجراها واقعی و حقیتی بود و نصف دیگر قلابی و ساختگی و این شیوه ای بود که ما خودمان ، خودمان را گول بزنیم و هرگز نتوانیم یا تصمیم واقعی بگیریم. به هرحال اینها افکاری بود که شاید مجموعه آن در یک لحظه از خاطرم گذشت، چون بلافاصله خندیدم  و عبدالرضا را که سلامی میگفت و از جا بلند میشد بوسیدم و از حادثه دیروز با خونسردی ابراز تاسف کردم. عبدالرضا گفت : من نگران شما بودم که داشتید به من کمک می کردید و بخاطر این محبتتان خودتان مورد بی احترامی همکارانتان قرار گرفتید . خونسرد و آرام در حالی که او را با اشاره دعوت به نشستن می کردم، گفتم :  اینها هم بالاخره حق دارند!

سوه تفاهمی شده بود که خوشحالم برای شما خوشحالم که برطرف شد. فکر می کردند چون من ایرانی هستم شاید به شما کمک کنم . آدم بد جنس هم که همه جا پیدا می شود. از همین تجربه لیبی بود که فهمیدم در دنیای چریکی می توان به راحتی آب خوردن یک اسیر را شکنجه داد، کتک زد، به زندان انداخت، یا یک آمپول بیهوشی برای یکی دوساعت او را بعنوان جنازه در کشو معمولی یک سردخانه گذاشت ، ملحفه روی او کشید ۰ تا از دل همه این صحنه سازیها، کاری که معلوم نبود سر نخش بدست کیست انجام بگیرد. بارها و بارها، پس از تجربه لیبی ، من این شیوه های ضد انسانی را در ایران خودمان بکار بردم و نتایج مؤثر بدست آوردم وشرحش را به موقع خواهم داد. بهر حال ، در آن هفته، کار همگی ما به بازجویی از عبدالرضا تقوی نیا گذشت و فردای آنروز، درست همان برنامه ای را که برای جمشید نعمانی پیاده کرده بودیم، برای عبدالرضا تقوی نیا ترتیب دادیم . این بار جنازه جمشید نعمانی در سردخانه بود و تقوی نیا باید آنرا شناسایی میکرد. ظاهر قضیه این بود که هر یک از آنها، متهم به قتل دیگری بود و طبیعتا چون این دو همافر جوان از اتهامهایی که به آنها زده می شد، آگاهی نداشتند ، حرفی هم برای گفتن نداشتند، اما عبدالسلام و عبدالعامر ، دست بردار نبودند و در پایان هر روز ، وقتی نوبت به برنامه ریزی طرز کار فردا می رسید ، مقداری وعده و وعید ، شکنجه و قول و قرار،تهدید و تهجیب سفارش می دادند که فردا توسط من باید در بازجویی های تکراری و ملال آور اعمال می شد. نکته ای که برای خود من هم سوال بر انگیز بود، این بود که مقامات امنیتی لیبی هرگز حقیقت را حتی به خود من هم نمی گفتند.

من فقط یک آلت بلا اراده در دست آنها بودم. بعدها فهمیدم که همه این طرحها و نقشه ها همه آنچه که به من می گفتند و انجامش را از من می خواستند، جز دروغ و فریب چیز دیگری نبوده است. این بازجویی ها، ده روز بطول انجامید و طی این ده روز مقامات امنیتی لیبی از این دو همافر فیلم، مدارک جاسوسی ، امضاهای جعلی زیر اوراق بازجویی ، عکسهای سکسی و بسیاری اسناد ساختگی دیگر تهیه کردند و آنچنان آنها را تحت فشار قرار دادند که حاضر به انجام هر کاری بودند . پس از ده روز بازجویی ، وقتی که رو کردن هر یک از مدارکی که تهیه شده بود ، چه از نظر دولت شاهنشاهی ایران، چه از نظر مقامات دولت آمریکا و حتی پلیس بین المللی می توانست به معنای اعدام این دو موجود بیگناه باشد، آنچه که لیبیاییها « جلسه مهم » می گفتند، آغاز شد .

کار من دیگر تمام شده بود. حالا برای روزهای آینده ، قرار بود که جای من با چایچی و احمدی عوض شود. من راهی اتاق مخفی می شدم و مرحله تازه کار شروع میشد آنروز صبح شنبه بود. وقتی که من به اداره امنیت و مخابرات رسیدم ، در اتاق مخفی اوضاع به حالت دیگری بود. عبدالسلام و عبدالعامر لباسهای همیشگی ارتش لیبی را به تن داشتند. از همین تجربه لیبی بود که فهمیدم در دنیای چریکی می توان براحتی آب خوردن یک اسیر را شکنجه داد، کتک زد، به زندان انداخت، یا یک آمپول بیهوشی برای یکی دوساعت او را بعنوان جنازه در کشو معمولی یک سردخانه گذاشت ، ملحفه روی او کشید تا از دل همه این صحنه سازیها، کاری که معلوم نبود سر نخش بدست کیست انجام بگیرد. بارها و بارها، پس از تجربه لیبی ، من این شیوه های ضد انسانی را در ایران خودمان بکار بردم و نتایج مؤثر بدست آوردم وشرحش را بموقع خواهم داد. بهر حال ، در آن هفته، کار همگی ما به بازجویی از عبدالرضا تقوی نیا گذشت و فردای آنروز، درست همان برنامه ای را که برای جمشید نعمانی پیاده کرده بودیم، برای عبدالرضا تقوی نیا ترتیب دادیم . این بار جنازه جمشید نعمانی در سردخانه بود و تقوی نیا باید آنرا شناسایی میکرد. ظاهر قضیه این بود که هر یک از آنها، متهم به قتل دیگری بود و طبیعتا چون این دو همافر جوان از اتهامهایی که به آنها زده می شد، آگاهی نداشتند ، حرفی هم برای گفتن نداشتند، اما عبدالسلام و عبدالعامر ، دست بردار نبودند و در پایان هر روز ، وقتی نوبت به برنامه ریزی طرز کار فردا می رسید ، مقداری وعده و وعید ، شکنجه و قول و قرار،تهدید و تهجیب سفارش می دادند که فردا توسط من باید در بازجویی های تکراری و ملال آور اعمال می شد.

نکته ای که برای خود من هم سوال بر انگیز بود، این بود که مقامات امنیتی لیبی هرگز حقیقت را حتی به خود من هم نمی گفتند. من فقط یک آلت بلا اراده در دست آنها بودم. بعدها فهمیدم که همه این طرحها و نقشه ها همه آنچه که به من می گفتند و انجامش را از من می خواستند، جز دروغ و فریب چیز دیگری نبوده است. این بازجویی ها، ده روز بطول انجامید و طی این ده روز مقامات امنیتی لیبی از این دو همافر فیلم، مدارک جاسوسی ، امضاهای جعلی زیر اوراق بازجویی ، عکسهای سکسی و بسیاری اسناد ساختگی دیگر تهیه کردند و آنچنان آنها را تحت فشار قرار دادند که حاضر به انجام هر کاری بودند . پس از ده روز بازجویی ، وقتی که رو کردن هر یک از مدارکی که تهیه شده بود ، چه از نظر دولت شاهنشاهی ایران، چه از نظر مقامات دولت آمریکا و حتی پلیس بین المللی می توانست به معنای اعدام این دو موجود بیگناه باشد، آنچه که لیبیاییها « جلسه مهم » می گفتند، آغاز شد . کار من دیگر تمام شده بود. حالا برای روزهای آینده ، قرار بود که جای من با چایچی و احمدی عوض شود. من راهی اتاق مخفی می شدم و مرحله تازه کار شروع میشد آنروز صبح شنبه بود. وقتی که من به اداره امنیت و مخابرات رسیدم ، در اتاق مخفی اوضاع به حالت دیگری بود.

عبدالسلام و عبدالعامر لباسهای همیشگی ارتش لیبی را به تن داشتند. اما چایچی و احمدی لباس همافران نیروی هوایی شاهنشاهی ایران را بتن کرده بودند. در اتاق بازجویی هم یک پروژکتور نمایش فیلم گذاشته بودند.

ساعت 10/30 صبح عبدالرضا تقوی نیا وارد اتاق بازجویی کردند. دستبند بدست داشت و لباس نیروی هوایی ایران بر تن و هاج و واج به دستگاه نمایش فیلم نگاه می کرد. نزدیک به نیم ساعت او در اتاق تنها بود تا این که عبدالعامر، عبد السلام و چایچی در کنار یکدیگر وارد اتاق بازجویی شدند . تقوی نیا، بی اختیار فریاد زد :  سلام چایچی؛ تو اینجا چکار می کنی ؟ و چایچی که خشک و عبوس بنظر می آمد، خونسرد و آرام گفت – آمده ام تورا تحویل بگیرم این گفتگو چندان طولانی نبود، چون بدستور عبدالسلام، چراغ اتاق بازجویی خاموش شد و نمایش فیلم شروع شد. فیلم از همان لحظات اول برای من هم جالب و دیدنی بود.

فیلم عبدالرضا تقوی نیا و جمشید نعمانی و چند نفر دیگر را بهنگام خروج از پایگاه هوایی لانگ آیلند نشان می داد. بعد آمدنشان به نیویورک، گردش در خیابانها، رفتن به رستوران و بار دختران جوان، و صحنه هایی سکسی که ظاهرا باید در خانه سونیا فیلمبرداری شده بود . بعد صحنه های دیگری نمایش داده شد که در آن تقوی نیا مشغول بد و بیراه گفتن به شاه و رژیم پادشاهی بود. من با دیدن این صحنه ها، مات و مبهوت بودم، چون صحنه ها بنظرم آشنا بود، منهم در صحنه هایی از فیلم حضور داشتم اما حرفهایی که تقوی نیا در فیلم می زد همانهایی نبود که در صحنه واقعی به من گفته بود. صدا هم صدای خود تقوی نیا بود. داشتم از تعجب دیوانه می شدم. عکس تقوی نیا در یک پاسپورت سوریه ای نشان داده شد و خیلی صحنه های دیگر حدود بیست دقیقه نمایش فیلم طول کشید. من که در نیمی از اینهمه برنامه ها شرکت داشتم از آنچه می دیدم غرق در حیرت بودم ، چه رسد به بیچاره تقوی نیا. یکی دو بار اعتراض کرد . اما به اعتراض او خندیدند . وقتی چراغ اتاق بازجویی دوباره روشن شد، عبدالسلام یک پرونده قطور به چایچی داد و باتفاق عبدالعامر از اتاق خارج شدند و به اتاق مخفی آمدند. چایچی بر خلاف لحظات ورود، این بار با لحنی دوستانه به تقوی نیا گفت :  عبدالرضا ، چطور؟ چطور توانستی اینهمه به وطنت خیانت کنی؟  اینها دروغ است ! بخدا دروغ است ، چایچی تو مرا می شناسی …

چطور دروغ است ؟ مگر فیلمها را ندیدی؟ فیلم به این روشنی که دروغ نمی شود ! تو فکر نکردی ایران و سوریه دارای روابط سیاسی هستند و وقتی اعلیحضرت بخواهند ، تو را تحویل می دهند : ببین چه سرنوشتی برای خودت ساخته ای ! من ، دوست تو باید بیایم اینجا تو را تحویل بگیرم به ایران ببرم… در آنجا هم که تکلیف معلوم است .زندان، بازجویی و بعد هم به جرم جاسوسی و خیانت تیر باران ! و السلام. تقوی نیا، گریه و زاری و التماس می کرد، خدا و پیغمبر را به شهادت می طلبید که آینها همه صحنه سازی است و او مرتکب قتل و جنایت و جاسوسی نشده است. اما چایچی هم که همه اینها را می دانست قرار نبود گوش شنوایی داشته باشد : نیم ساعت بعد، مجددا عبدالعامر و عبد السلام وارد اتفاق بازجویی شدند ، فیلم را به چایچی دادند و سربازان لیبیایی بار دیگر تقوی نیا را به سلول باز گرداندند. حالا نوبت تکرار همین صحنه برای جمشید نعمانی بود. آنها باید قائع می شدند که در آستان تحویل شدن به مقامات نظامی دولت شاهنشاهی ایران هستند و زندان و اعدام در ایران انتظارشان را می کشد . همه چیز حکایت از موفق بودن این صحنه سازیهای مصنوعی و ساختگی می کرد. در پایان روز  وقتی که همه ما براستی خسته شده بودیم، عبدالسلام گفت که باید دست کم دو روز آنها را در حالت انتظار بگذاریم تا نتیجه کار قطعی تر شود.

قرار بعدی برای ورود من به صحنه ، صبح روز سه شنبه بود . ساعت 10 شب به هتل رسیدم و بی درنگ حمامی گرفته و خوابیدم، اما ناگهان با زنگ تلفن از خواب بیدار شدم، گمان می کردم قطب زاده است اما صدای چایچی بود که از من می خواست به فوریت لباس بپوشم و تا چند دقیقه دیگر به مقابل در ورودی هتل بیایم که او بدنبالم خواهد آمد. وقتی پرسیدم چه شده است ؟ جواب داد : عجله کن ، بزودی خواهی فهمید؛ سراسیمه از جا برخواستم – صورتم را شستم ، لباس پوشیدم و در حالی که بشدت ناراحت و مضطرب بودم، خودم را به کنار در ورودی هتل رساندم . هزار و یک سوال در مغزم بود. آنقدر صحنه سازی و ماجراهای ساختگی و مصنوعی دیده بودم که کم کم داشتم به وضع خودم هم مشکوک می شدم که مبادا من نیز به دام افتاده ام و بنحوی همان بلاهایی که به سر تقوی نیا و نعمانی می رود . برای من هم پیش بینی شده است .

دقایقی بعد جیپ نظامی رسید . بجز راننده لیبیایی فقط چایچی بود. گفتم : چه شده است که این موقع شب باید به اداره برگردیم؟ چایچی گفت : به اداره نمی رویم، عازم بیمارستان هستیم! پرسیدم:  چرا بیمارستان؟ مگر چه اتفاقی افتاده است؟ چایچی در حالی که نگران و دستپاچه بنظر می آمد گفت چیز مهمی شاید نباشد، تقوی نیا خودکشی کرده است ؛. بلافاصله گفتم: از آن خودکشی ها؟ ، خندید و گفت: نه! جدی جدی خودکشی کرده است ! گفتم ؛ یعنی می خواهی بگویی این دفعه حکایت سردخانه پزشکی قانونی حقیقی است؟ گفت: اگر دیر برسیم و دکترها دیر بجنبند، شاید، پرسیدم: چکار باید کرد؟ گفت : برای همین تو را بیدار کردم، می دانی که من اجازه ندارم با او روبرو شوم ، من نماینده دولت ایرانم ولی تو باید به دادش برسی و کارهایش را روبراه کنی گفتم یک آدم خودکشی کرده چه کاری دارد که من بتوانم انجام بدهم ؟ من که دکتر نیستم ! گفت : فراموش نکن که اینجا لیبی است و دکتر و پرستارها زبان فارسی بلد نیستند و تو باید کمکش کنی . جیپ نظامی بسرعت وارد بیمارستان نظامی طرابلس شد و عبدالعامر در کنار در ورودی بیمارستان در انتظارمان بود. از جیپ بیرون پریدم و با عجله پرسیدم: چه خبر؟خونسرد و آرام گفت : در اتاق عمل است ! گفتم: امیدی هست ! عبدالعامر جواب داد:  فقط خدا می داند ، رگهای دستش را زده است خوشبختانه، عبدالرضا تقوی نیا از مرگ نجات یافت . با لبه قاشق غذاخوری رگهای دستش را بطرز فجیعی قطع کرده بود. نجات دادنش از مرگ به معجزه شباهت داشت . همین که ساعت 8 صبح او را از اتاق عمل بیرون آوردند، نشان می دهد که چه عمل جراحی سنگینی بر روی او انجام گرفته بود. او را که همچنان بیهوش بود به یک اتاق اختصاصی انتقال دادند و اجازه داده شد که من بالای سرش باشم ۔ ساعت ۹ احمدی و عبدالسلام آمدند. من خوشحال بودم که از مرگ نجات یافته است و آنها خوشحال بودند که بهانه ای بدست آمده است تا زودتر طرف را رام کنیم. عبدالسلام مقداری دستور تازه داد و آنگاه با احمدی رفت.

بار دیگر رشته کارها بدست من بود. وقتی در حدود ساعت ۳ بعد از ظهر تقوی نیا به هوش آمد و چشم باز کرد، از این که من در کنارش بودم، آشکارا خوشحال بود، اما تا بتواند حرف بزند، هنوز باید مدتی انتظار می کشیدم. هنگامی که توانست صحبت کند، سعی کردم با او مهربان باشم. مقداری پند و اندرز به او دادم .

وقتی خواست تشکر کند، گفت : در همه عمرش ، آدمی به مهربانی من ندیده است ! و بعد از ماجرای فیلم گفت . از این که نمی داند . چطوری آن حرفها را زده است و وقتی صحبت بازگشت به ایران و سرنوشتش پیش آمد بار دیگر آنچنان منقلب شد که تردید نداشتم اگر می توانست بار دیگر تجربه خودکشی را تکرار می کرد !

دلداری بسیار به او دادم و همه حکایت هایی را که از رفتن آدمهای بیگناه به پای چوبه دار و نجات معجزه آسایشان سراغ داشتم، برایش تعریف کردم و کوشیدم آرامشی برایش پدید آید. گمان کردم برای اذیت کردنش باز هم فرصت خواهد بود. چند روز بعد عبدالرضا از بیمارستان به زندان منتقل شد. حالا هر دو آنها یقین داشتند که بزودی توسط مقامات سوری به نیروی هوایی ایران تحویل داده می شوند و در تهران محاکمه و اعدام انتظارشان را می کشد. فردای روزی که تقوی نیا از بیمارستان مرخص شد: من در زندان به دیدارش رفتم. دستور عبدالسلام بود .

قبلا کار را با نعمانی تمام کرده و قول مساعد همکاری با رژیم مثلا سوری و در حقیقت لیبی را از او گرفته بودم و حالا نوبت تقوی نیا بود۔ به او گفتم که خیلی دوستش دارم و چون هموطن من است خیال دارم کمکی به او بکنم از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. فکر کرده بود در صدد فرار دادن او هستم. این را خیلی زود اعتراف کرد اما متوجه اش ساختم که فرار به هیچ روی امکان ندارد و اضافه کردم : ببین اتهامات تو خیلی سنگین است . به محض آن که به ایران برسی تو را تیرباران می کنند. این خودکشی تو مرا به این فکر انداخته است تا با مقامات اینجا صحبت کنم و طوری رضایتشان را جلب کنم که به مأموران اعزامی از سوی دولت ایران بگویند تو خود کشی یا فرار کرده ای و تو هم در عوض قول بدهی که اینجا بمانی و با مقامات اینجا همکاری کنی ! تقوی نیا که در تمام این مدت با اشتیاق به سخنان من گوش می داد ، دستهایش را بهم کوبید و گفت:  یعنی تازه خیانت به وطنم را شروع کنم ؟ گفتم: اسمش همکاری است اما آیا چاره دیگری هم داری ؟ اگر داری بگو تا من هم کمکت کنم ، گفت :

نمی دانم ولی آیا شما با مقامات اینجا در این مورد صحبت کرده اید؟ شانه هایم را بالا انداختم و گفتم : نه! یعنی هنوز نه! و از همه مهمتر شاید اصلا موافقت نکنند و وضع خود من هم بدتر شود ! بهر حال کار ساده ای نیست . تقوی نیا، اندکی سکوت کرد و آنگاه در حالی که آه بلندی میکشید گفت :  باید روی آن فکر کنم، یک امشب به من فرصت بدهید! گفتم : هر طور میل توست، ولی فکر می کنم فردا تا بعد از ظهر مراسم تحویل رسمی تو به نمایندگان دولت ایران انجام می شود و باید سریعتر تکلیف خودت را روشن کنی، می دانی که رئیس جمهوری باید تصمیم نهایی را بگیرد و دسترسی به او هم در آخرین ساعت ها کار ساده ای نیست.با لبخند تلخی که نخستین با رقه های تسلیم در آن دیده می شد، گفت : پس شب جواب می دهم. همین امشب! شب که شد، دوباره در زندان به دیدارش رفتم . در میان اشک و آه و افسوس رضایتش را اعلام کرد و تنها نگرانیش درباره وضع همسر و فرزندش بود . هیچ قول مشخصی به او ندادم، ولی گفتم می روم که شبانه با مقامات سوری مذاکره کنم و نتیجه را برایش بیاورم، اگر آنها با ماندنش موافقت می کردند.

شاید می شد ، ترتیب انتقال زن و بچه اش را هم داد! گفتم که نعمانی ، با صحنه سازی مشابهی رضایتش را اعلام کرده بود و حالا دو روز بود که از زندان به یک خانه امن انتقال یافته بود و زیر نظر مقامات لیبیایی دوره ای را می گذراند تا روزی که بتواند موثر باشد. نعمانی ازدواج نکرده بود و چون به مراتب خونسردتر از تقوی نیا بود ، خیلی زود تسلیم شد و زندگی را بر تیرباران ترجیح داد! بدستور عبدالسلام، صبح فردای آنروز اجازه نداشتم به دیدار تقوی نیا بروم. او باز هم باید با یک صحنه ساختگی دیگر روبرو می شد. پیش از ظهر نزد او می روند ، او را به سلمانی و حمام می فرستند و به او هشدار می دهند که تا چند ساعت دیگر، تحویل مقامات ایرانی خواهد شد . تقوی نیا، پی در پی سراغ مرا گرفته بود و هر بار جواب سر بالایی به او داده بودند . سرانجام، چند دقیقه قبل از آن که فرصت فرضی تمام شود .

من نفس زنان سراغش را گرفتم و بالاخره مژده دادم که موافقت شخص رئیس جمهوری را بدست آورده ام و چنانچه همکاریش مورد رضایت مقامات باشد ، ترتیب انتقال زن و فرزندش نیز داده خواهد شد ، ساعتی بعد، عبدالرضا تقوی نیا نیز به یک خانه امن منتقل شد تا دوره تازه ای از زندگیش را شروع کند. همین جا گفتنی است که این چهار نفر یعنی رضا چایچی ، حمید احمدی، عبدالرضا تقوی نیا و جمشید نعمانی و بعدها پس از انجام چند عملیات تروریستی تمام عیار در اردن و اسراییل در یک ماجرای هواپیما ربایی نیز شرکت کردند و یکسال و چند ماه در لیبی ماندند و بعد بعنوان محافظان شخصی خمینی در نوفل لوشاتو با من همکاری داشتند و همگی با هواپیمای ایرفرانس و در کنار خمینی به تهران رفتیم. هر چهار نفر در نخستین روزهای ورود به تهران سردسته همافران قلابی ای شدند که از برابر خمینی رژه رفتند و نخستین شکاف و شکست در ارتش شاهنشاهی را با این نمایش ساختگی به مرحله عمل در آوردند . ماجراهایی که بموقع خودش از آن سخن خواهم گفت .

من اگر بخواهم خاطرات روز بروز خود را برای شما تعریف کنم، سالها به طول خواهد انجامید، اما همین دو سه موردی که تعریف کردم  می تواند نشان بدهد که هسته مرکزی کمیته ها و سپاه پاسداران خمینی را چه کسانی و با چه تجربیات و طرز تفکری تشکیل دادند . همه ما ابتدا فریفته پول مفت و بی دردسر شدیم و یا از طریق پرونده سازی و درگیر شدن در مسائلی که تقوی نیا و نعمانی هم به آن مبتلا شدند، قدم در این راه گذاشتیم. بعد از این مرحله قدرت به ما لذت داد . اسلحه و حمایت دولتهای تروریست پرور، دلگرممان ساخت و همین که دستمان به خون آغشته شد، دیگر راه بازگشتی برایمان باقی نماند. بدنبال یک جنایت ساده  قتل ، انفجار، تخریب و کشتارها تکرار شد و لاجرم قبح و زشتیش را ازدست داد و بزودی بصورت عادت در آمد. بنابراین مثلا شبی که روی پشت بام مدرسه رفاه و در برابر چشمان آیت الله های تازه بقدرت رسیده، قلب افسران ارتش را نشانه گرفته بودیم تا به زندگیشان خاتمه دهیم ، دیگر چیزی بنام ترس از کشتن در ما وجود نداشت . شاید زشت بود و بهمین دلیل هم خود خمینی گفت تا شایعه کنیم جوخه مرگ را فلسطینی ها تشکیل داده بودند، اما راستش اینست که کشتن دیگر حرفه ما بود و اگر از آن لذت نمی بردیم، دست کم ناراحت هم نمی شدیم . این دیگر دنیای ما شده بود . بهر حال ، پس از ماجرای همافرها و تسلیم اجباری و گوسفند وار آنها، من هر روز مثل یک کارمند وظیفه شناس در اداره امنیت و مخابرات لیبی حاضر می شدم و با عبدالسلام و عبد العامر و چایچی و احمدی در موارد مشابهی همکاری داشتم و به تناوب گاهی با نعمانی و زمانی با تقوی نیا نیز دیدار می کردم و به آنها آموزشهایی می دادم، این را همین جا اضافه کنم که آنها برای مدت یک سال و نیم همچنان یکدیگر را مرده می پنداشتند، در حالی که هر دو در یک شهر می زیستند و وقتی از حقیقت ماجرا آگاه شدند که دیگر خیلی دیر شده بود، دوستان ساده دل ما دیگر دستشان به خون ، کشتار و هواپیما ربایی آلوده شده بود و امن ترین مکان برایشان همان بارگاه آقای قذافی بود .

زن و بچه تقوی نیا نیز همچنان در تهران ماندند و بی آن که تلاشی برای آوردن آنها به لیبی صورت بگیرد، خانواده نعمانی و تقوی نیا هم، بر اساس یک خبر جعلی که در یکی از روزنامه های بیروت بدستور عبدالسلام چاپ شد، باور کردند که ساواک و ضد اطلاعات ارتش ، فرزندان آنها را در آمریکا کشته و جنازه آنها را به رودخانه هادسن نیویورک انداخته است . آنها حتی برای فرزندانشان مجلس ختم و فاتحه ترتیب دادند و تنها پس از پیروزی انقلاب بود که به حقیقت ماجرا پی بردند ، خوشبختانه همسر تقوی نیا همچنان به عشق خود وفادار مانده بود و توانستند زندگی خود را ادامه دهند، تا مرگ فجیع تقوی نیا رخ داد .

قطب زاده که بمن قول داده بود ظرف مدت یک هفته به طرابلس برگردد و دو ماه برنگشت ، اما هر هفته دوبار تلفن می کرد. در این مدت دوماه ، دولت لیبی دوبار و هر بار دو هزار دلار آمریکایی بعنوان حقوق بمن پرداخت کرد. وقتی صادق قطب زاده پس از دو ماه و چند روز به طرابلس آمد، پس از پرس و جو درباره آنچه انجام داده بودم، از محاکمه سید مهدی هاشمی و بستگانم خبرداد و باز توصیه کرد که رفتن به ایران هنوز به مصلحتم نیست و بعد پرسید علاقه مندم با او به پاریس برگردم ؟ و یا همچنان در لیبی بمانم ؟ خیلی صادقانه به او جواب دادم که پاریس را دوست دارم ولی این ماهی دو هزار دلار خیلی زیر دندانم مزه کرده و اگر قرار است در پاریس بیکار باشم و انگل دوستانی مثل او، ترجیح می دهم در لیبی باشم و دلار روی دلار اضافه کنم، به شرط آن که او ترتیبی بدهد که بتوانم هر چندماه یکبار به پاریس بروم. قطب زاده که دمی از خندیدن باز نمی ماند . گفت که با مقامات لیبیایی صحبت می کند و بعد نتیجه را بمن خواهد گفت . حال پاتریسیا را پرسیدم با خنده گفت اگر فوری به دادش نرسی وفاداریش ابدی نخواهد بود، من با قطب زاده همیشه خوش بودم. او یک خوشگذران بمعنای واقعی بود و هر لحظه نشستن با او برای من تجربه تازه و دلچسبی به حساب می آمد. یـک مـاه در طرابلس ماند و بعد باتفاق راهی پاریس شدیم . مقامات لیبیایی با اشتیاق مایل به ادامه همکاری من بودند و به این ترتیب قرار شد، در بازگشت از پاریس یک منزل با آشپز و یک اتومبیل با راننده هم در اختیارم بگذارند، تا از اقامت در هتل لعنتی راحت شوم. قطب زاده گفت ، حاضرم کاری کنم که پاتریسیا هم به لیبی کوچ کند اما بشرط آن که از آن ماهی دو هزار دلار ، حداقل هزار دلارش را به پاتریسیا بدهی ! گفتم در پاریس درباره اش صحبت می کنیم. با قطب زاده سوار بر هواپیمای لیبیایی ابتدا به لندن رفتیم و بعد بی آن که منتظر بشویم، راهی پاریس گردیدیم.

ورود و خروج پاریس همیشه بجز یکبار با هواپیمای غیر لیبیایی انجام می گرفت و چرایش را هرگز ندانستم . شب ، باز همه دور هم بودیم و قطب زاده ، بنی صدر، سلامتیان، حبیبی ، پاتریسیا و بئاتریس… عمر سفر من به پاریس که قرار بود بیست روز باشد بمیل خودم به پانزده روز تقلیل یافت و دوباره به طرابلس برگشتم، دولت لیبی با آمدن پاتریسیا موافقت نکرده بود. این را قطب زاده گفت و شاید هم که دروغ می گفت اما بهر حال من هم کسی نبودم که ماهی هزار دلار به پاتریسیا بدهم! از آن پس هر بار که به پاریس می آمدم و معمولا هر دو یا سه ماه این مسافرتها انجام می شد ، دوستان پاریسی را گرفتار تر از دفعه قبلی می دیدم ، تنها دقایق خوش با قطب زاده می گذشت و دیگران آنقدر مشغول بحث و گفتگوهای سیاسی بودند و برنامه ریزی می کردند که براستی حضور در جلساتشان خسته کننده شده بود . بهر حال از آن زمان تا پنج روز پیش از مسافرت خمینی(10 مهر) به پاریس ، من مقیم لیبی بودم و در اداره امنیت و مخابرات کار می کردم و هر دو یا سه ماه یکبار سری هم به پاریس می زدم و هر بار سرخورده تر از دیدار این دوستان به لیبی باز می گشتم. تنها جاذبه ای که پاریس ہرایم داشت ، علاوه بر دیدار قطب زاده و همخوابی با پاتریسیا، تلفن هایی بود که به اصفهان می کردم و با پدر و مادرم و داود ، صحبت می کردم.این تلفن ها هم بیشتر برای آن بود که بدانم دوستان بر سر قول و قرارشان هستند، یا نه ؟ و آیا پول بطور مرتب به پدرم داده می شود و به حساب خودم هم واریز می شود یا نه ؟ که جواب هم همیشه مثبت بود . تنها، یکبار بطور جدی تصمیم گرفتم به ایران برگردم و آن موقعی بود که در جریان محاکمه سید مهدی هاشمی و بستگانم به اتهام قتل آیت الله شمس آبادی قرار گرفتم. از لیبی خودم را به پاریس برسانم ، دادگاه رأیش را صادر کرده بود و سید مهدی هاشمی ، مردی که اینهمه پول و دبدبه و کبکبه را از او داشتم و به دوبار اعدام محکوم شده بود . من معنی دوبار اعدام شدن را نمی دانستم و همین موضوع سوژه ای شده بود تا قطب زاده لودگی کند و مرا دست بیندازد .

تا به قطب زاده گفتم : هر طور شده من باید خودم را به ایران برسانم و سیدمهدی هاشمی را از زندان نجات دهم. به قطب زاده گفتم : من حالا دیگر تنها نیستم و حداقل پنجاه شصت نفر مثل خودم در لیبی زیر دستم کار می کنند که از هیچ چیز ترس ندارند و می توانیم از کوه بزنیم برویم ایران و بهر قیمتی که شده سید مهدی هاشمی را نجات دهیم ، قطب زاده گفت : اولا از کجا معلوم که آن شصت نفر بدون اجازه قذافی با تو همکاری کنند؟ ثانیا هنوز که خبری نیست، این یک رای ابتدایی است که ما و کنفدراسیون هم داریم علیه اش اقدام بین المللی می کنیم و هرگز هم اجرا نخواهد شد . ثالثا یک دادگاه تجدید نظر هم بدنبال دارد و بعد تازه استیناف و اعاده دادرسی و از این جنقولک بازیهای حقوتی و بعد در حالی که از بنی صدر تایید گفته های خودش را می خواست ، به خنده گفت حالا ، معنی دوبار اعدام را فهمیدی؟ گفتم نه ! گفت: یعنی اگر بار اول که خواستند اعدامش کنند ، تو و سپاه شصت نفریت به تهران نرسیدید، بار دوم حتما خواهید رسید! و بعد غش غش خنده را باتفاق سایرین سر داد . پیش از آن که دوباره به لیبی برگردم، معلوم بود که به خواست قطب زاده، آیت الله بهشتی ، پرورش و پدرم تلفنی صحبت کردند و گفتند فکر آمدن به ایران را فعلا از سرم بیرون کنم . پدرم گفت این پیغام خود آقا مهدی است ، چاره ای جز تسلیم نداشتم و ناگزیر به لیبی باز گشتم ، همان کارهای همیشگی و همان بی خبری های تحمیلی تنها دلخوشیم پول بدست آوردن بود.

همین و والسلام، و برای آن حاضر به هر کاری بودم. در لیبی به من خوش می گذشت و بتدریج احساس می کردم که دارای شخصیت تازه ای می شوم. شخصیتی که دیگر نمی تواند در فقر و دکان قصابی زندگی کند. شخصیتی که باید حتما راننده و آشپز داشته باشد، در حالی که می داند هر دو آنها ماموران امنیتی رژیم آقای قذافی هستند.

بخش – ۶

Upozit.com
Scroll to Top