poshte pardeha – 2

وقتی به پاریس رسیدیم از خوشحالی روی پاهایم بند نبودم، من کجا و پاریسں کجا ؟ آیا اگر سید مهدی هاشمی نبود، من می توانستم به پاریس بیایم ؟ حتما نه! پاریس برایم غریبه بود، اما از آن لذت می بردم . لذتی که چندان بطول نینجامید ، زیرا که بزودی در حالی که فقط یک نامه در بسته به دستم داده بودند، توسلی مرا تا فرودگاه اورلی پاریس بدرقه کرد تا فقط پس از چهار روز اقامت در این شهر زیبا، راهی سوریه شوم . جایی که قرار بود زندگانی تازه ای را بخاطر ولی نعمتم سید مهدی هاشمی شروع کنم .

در فرودگاه دمشق به محض پیاده شدن از هواپیما توسط چند نظامی استقبال شدم و بلافاصله با یک اتومبیل سواری بسوی نقطه نامعلومی حرکت کردم. می دانستم که برای دیدن یک دوره نظامی به آنجا آمده ام . می دانستم که باید چشم و گوشم را باز کنم و طرز کار با اسلحه، تیراندازی، دشنه زنی ، انفجار و فعالیتهایی از این قبیل را یاد بگیرم. اینها همه کارهایی بود که باید بخاطر سید مهدی هاشمی انجام می دادم. یکی دو و روز در خانه ای نزدیک به دمشق سکنایم دادند و بعد مرا به اتفاق چند نفر دیگر که ایرانی و پاکستانی بودند، به یک اردوگاه کامل چریکی منتقل ساختند !

دوران سختی بود . سخت و لذت آور. من که همیشه به رژیم شاه فحش می دادم که چرا جوانها را به سربازی می برد و خودم هم بالاخره با گرفتن معافیت از زیر بار نظام در رفتم، حالا مجبور بودم چهار ماه تمام آموزشهای چریکی ببینم ، آنهم نه در کشورم و بخاطر کشورم بلکه در سوریه و برای هدف هایی که سید مهدی هاشمی داشت .

به غیر از من ، بیش از ۳۲  ایرانی دیگر هم در آن اردوگاه بودند و بجز من ، بقیه دانشجو و بهر حال تحصیل کرده بودند . در این میان تنها تحصیلات من به ششم ابتدایی می رسید و با اینهمه می گفتند که بهترین چریک آنها هستم. این را مربیان سوری می گفتند.

مدتی از شروع کار من در اردوگاه نگذشته بود که یک روز رئیس اردوگاه که یک سرگرد سوری موسوم به حامد محمد سودانی بود مرا به دفتر کارش خواست و با حضور یک ایرانی مقیم سوریه که ظاهرا مترجم و رابط ایرانی های اردوگاه با سید مهدی هاشمی بود، بمن اطلاع داد که آیت الله شمس آبادی در اصفهان کشته شده و در همین ارتباط سید مهدی هاشمی دستگیر گردیده و جمعی از خانواده ما نیز که نام فامیل شفیع زاده داشته اند ، زندانی شده اند.

لحظاتی از شنیدن این خبر دچار بهت و حیرت شدم و بعد بسرعت مشغول طرح سوال هایم شدم تا بیشتر در جریان آنچه که منتظرش بودم و اتفاق افتاده بود، قرار بگیرم.

بمن گفته شد که یک روز صبح در کنار جاده درچه ، جنازه آیت الله شمس آبادی در حالی که خفه شده بود، پیدا شده و بعد پسر عمه من محمد حسین جعفرزاده که دانشجوی دانشگاه اصفهان بود و همچنین یکی دیگر از منسوبینم بنام اسدالله شفیع زاده و چند نفر دیگر دستگیر شده اند که بر اثر بازجویی از آنها سید مهدی هاشمی نیز بازداشت و زندانی شده است.

رئیس اردوگاه ، سعی کرد بمن بقبولاند  که ساواک آیت الله شمس آبادی را کشته است ! اما من که خود در جریان کارها بودم و همه شفیع زاده ها را نیز خودم به سید مهدی معرفی کرده بودم و میدانستم قضیه از چه قرار است و چگونه جلسات مهمانی باغ حاج تراب درچه ای به نتیجه رسیده است.

آنها فکر می کردند ناراحتی من از بابت دستگیری بستگانم و سید مهدی هاشمی است۰ در حالی که اینطور نبود و اگر چه براستی از خبر دستگیری آنها ناراحت شدم، اما ناراحتی بیشتر من به این خاطر بود که طبق قرارهای قبلی با سید مهدی هاشمی ، من باید بلافاصله از هر جا که بودم به قهدریجان بر می گشتم و برنامه دقیقی را که باید برای فرار دادن آنها از زندان عملی می شد، به مرحله اجرا در آورم.

 

از این برنامه بجز من ، سید مهدی هاشمی ، آیت الله بهشتی، محمد منتظری و پدر بزرگش ، کسی دیگری آگاه نبود.

وقتی به رئیس اردوگاه سرگرد حامد محمد سودانی گفتم که خیال بازگشتن به ایران را دارم، بطور جدی به مخالفت برخاست و گفت که به هیچ وجه نمی تواند با چنین کاری موافقت کند و طبق برنامه من باید دوران آموزشی خود را به پایان برسانم و بعد از شرکت در چند ماجرای واقعی چریکی که قابلیت هایم در آن مشخص شود به ایران برگردم بعد از این جلسه دوبار تلاش کردم از اردوگاه بگریزم و در هر دوبار شکست خوردم و دستگیر شدم و نا گزیر هر بار بمدت پانزده روز مجبور به اقامت در سلول انفرادی شدم.

بهرحال این دوره مهم بسر رسید و یک روز سرگرد محمد حامد سودانی مرا صدا زد و گفت : تو با آن که درس نخوانده ای ، بهترین چریک این دوره اردوگاه هستی و بهمین جهت فردا شب باید نتیجه تعلیماتی را که بتو داده ایم به مرحله آزمایش بگذاری، حاضر هستی یا نه ؟

من که خیال کردم، باید آنچه را که یاد گرفته ام ، امتحان بدهم. گفتم بله ! اما چند دقیقه بعد وقتی آقای و رازی ، مترجمی که در اردوگاه بود، ماجرا را تعریف کرد کم مانده بود از ترس سکته کنم . من باید فردای آن روز  در کنار سایر اعضای یک جوخه مرگ ، ۹ افسر سوری را تیرباران می کردم . یعنی دست من حالا باید به خون ، آن هم خون کسانی که دشمن شخصی من نبودند آلوده شود.

چاره ای جز آری گفتن نداشتم. از همان بعد از ظهر گرم تابستان که سید مهدی هاشمی با دادن ۲۰ هزار تومان مرا و آینده مرا خرید ، باید می دانستم که در این دنیای وانفسا و بی اعتبار که برادر برادر را برای فقط یکصد تومان بقتل میرساند ، این بذل و بخشش های ۱۰، ۲۰، ۳۰ هزار تومانی نمی تواند بی هدف و برنامه خطرناکی انجام شود!

من سعی می کنم برای عبرت دیگران، این خاطرات را صادقانه تعریف کنم. سعی ندارم از خودم یک قهرمان بسازم و بنابراین واقعیت را اگر خیلی هم تلخ و زننده باشد ، ناگزیر بیان می کنم . آن شب وقتی از اتاق سرگرد حامد محمد سودانی بیرون آمدم تا صبح که با حضور رفعت اسد، برادر حافظ  اسد ، به تمرین تیراندازی پرداختیم ، لحظه ای از فکر و خیال باز نماندم آنها پیشنهاد کرده بودند که در کنار یک جوخه اعدام من هم دست به تفنگ ببرم و قلب انسانی را که نمی شناختم و بنظر مسئولان اردوگاه دشمن خلق سوریه بودند، نشانه بگیرم و کسی را بقتل برسانم که حتی یکبار هم پیش از آن ، او را ندیده بودم. این در نظر اول خیلی ناراحت کننده بنظر می رسید ، اما من که به اردوگاه نیامده بودم که تمرین آواز خوانی و مطربی کنم.

من همان روز که تحت تلقینات سید مهدی هاشمی برای دیدن این دوره چریکی رضایتم را اعلام کردم، باید می دانستم و می پذیرفتم که می آمدم و این درسها را یاد می گرفتم که کشته شوم یا بکشم!، بنابراین ، هیچ کشتنی راحت تر از این نبود که خود بی آنکه مورد تهدید باشم ، آدمهای دست و پا بسته ای را هدف گلوله قرار دهم. ضامن بهشت و جهنم آنها هم نبودم. رئیس اسد ، دلش خواسته بود مخالفانش را بقتل برساند یا بقول روزنامه ها اعدام کند، به من چه؟ من تنها یک مامور بودم ،یک فشار روی ماشه همین و همین !. مگر این تیراندازی با همه تیراندازیهای قبلی چه فرقی داشت؟

با این خیالات شب را به صبح رساندم و صبح پس از چند تمرین تیراندازی مقدماتی، به من و 8 نفر دیگر که 4 نفر ایرانی، 2 نفر پاکستانی و 2 نفر انگلیسی بودند، اطلاع دادند که برای تمرین نهایی در حضور رفعت اسد برادر حافظ اسد در میدان تیر اردوگاه حاضر شویم، چون می دانم از اسم بردن انگلیسی ها تعجب کرده اید همین جا باید بگویم که در این اردوگاه نه تنها انگلیسی ، فرانسوی و آلمانی که حتی عده ای چریک امریکایی سفید پوست و سیاه پوست نیز دیده می شد. اینها اکثرا متعلق به گروههای مبارزی بودند که علیه دولت هایشان مشغول مبارزه بودند و یک سازمان بین المللی که بعدها شرحش را خواهم داد ، با دریافت شهریه های سنگین از کشورها و یا سازمانهای آزادیبخش، ترتیب اعزام آنها را به این اردوگاه و امثال آن می داد.از آدمهای سرشناسی که در این اردوگاه همراه با من دوره چریکی دیدند، یکی هم بابی ساندز معروف ایرلندی بود که بعدها بر اثر اعتصاب غذا در زندان ایرلند در گذشت .

ساعت یک بعد از ظهر ، رفعت اسد برادر حافظ اسد در حالی که چند نفر نظامی سوری با او بودند، به میدان تیر اردوگاه آمد و ستوان « محمد عابد رافض » که فرمانده جوخه اعدام بود، بما اطلاع داد که برای تمرین آماده باشیم. ۹ چوبه اعدام در محوطه میدان تیر مستقر بود که بهر چوبه یک آدمک پنبه ای بسته بودند. فاصله ما تا آدمکها کمتر از 15 متر بود . روی لباس آدمکها، درست در جایی که زیر آن مثلا قلب قرار دارد ،

یک علامت ضربدر زده بودند و ما باید درست به همان نقطه شلیک می کردیم، آن روز تفنگهای کلاشینکف روسی را از ما گرفته بودند و یک نوع تفنگ نیمه خودکار امریکایی که به ام یک معروف است به دستمان داده بودند.

همه مسائل آموزشی در اردوگاه طوری بود که ما را بشدت تحت تاثیر قرار دهد. مثلا بما گفتند که چون این ۹ نفر جاسوسهای آمریکایی هستند، حیف است با اسلحه و گلوله روسی کشته شوند و بنابراین باید توسط  تفنگ و فشنگ خود آمریکایی ها، معدوم شوند .

بفرمان ستوان محمد عابد رافض به زانو نشستیم و با فرمان آتش، بسوی آدمکها تیراندازی کردیم. فاصله کم و بطور طبیعی نشانه گیری دقیق بود، لحظه ای بعد دیدیم که خون از محل تیراندازی جاری شد. این نشانه آن بود که تیرانداز، نشانه روی دقیق داشته است اما بعدها فهمیدم که این کار تنها به این خاطر صورت می گیرد تا ترس ناشی از مشاهده خون از میان برود و هیچ چریکی تحت تاثیر واقع نشود.

من بعدها بارها آنرا در ایران، ضمن آموزشهایی که می دادیم، تکرار کردم. یک کیسه پلاستیکی را از خون گوسفند و یا گاو پر میکردیم و زیر لباس آدمکها در ناحیه قلب قرار می دادیم تا همه چیز در یک تمرین طبیعی بنظر آید.

ما می توانستیم ، حتی از یک مایع رنگی استفاده کنیم اما بما گفته بودند که باید ترس از خون و خونریزی را از میان برد و بهمین سبب تاکید همیشه بر این بود که حتما از خون حیوانات در چنین تمرین هایی استفاده شود . دقایقی بعد ، وقتی رفعت اسد با یک یک ما دست داد و مهارت ما را مورد تمجید قرار داد. دانستیم که آزمایش قاتلهای جدید!

قرین توفیق بوده است و تیراندازی و نشانه روی بدقت کامل انجام گرفته است . بازیهای اردوگاه، تمرینات حساب شده اردوگاهی ، تیراندازی بسوی آدمکهای پارچه ای که به یک تیر چوبی بسته شده بودند و به جای یک قلب تپنده انسانی، با هزاران عشق و امید و آرزو و یک کیسه پلاستیکی خون گاو یا گاومیش در آن وجود دارد، با واقعیت ، با جنگ آوری ، با نشانه گرفتن قلب یک انسان گناهکار و یا بیگناه که براستی در معرض نابود شدن است، تفاوت بسیار دارد .

یک آدمک پارچه ای فقط یک نشانه گمراه کننده است ، اما یک انسان ، انسانی که دارای هزاران امید و آرزوست ، دهها نفر چشم به او دوخته اند و او نیز به دهها کس امید دارد ولو آن که بنظر جمعی گناهکار باشد، کشتنش کار ساده ای نیست.

برایتان گفته بودم که پیش از همکاری با سید مهدی هاشمی ، شغل من قصابی بود، پدرم هم قصاب بود . بعضی وقتها ما تا روزی ۱۰ – ۱۵ گوسفند هم سر می بریدیم، اما این با آدمکشی فرق داشت. درست است که من با خون ، با کشتن با ذبح کردن آشنا بودم، اما آدمکش که نبودم. بعدها در جریان انقلاب و بعد از آن من بارها بدستور سید مهدی هاشمی ، دستم به خون خیلی ها، خیلی از انسانهای خوب آلوده شد .

اما در آن سپیده دم سال ۱۹۷۷ که در یک پادگان نظامی در حومه دمشق بعنوان عضوی از جوخه اعدام ، آماده ملاقات با قربانیان خود شدم، هنوز دستم به خون یک انسان، آلوده و آغشته نشده بود . از ساعتی پیش، به همه ما، حتی به انگلیسی ها، لباس سربازان سوری پوشانده بودند . با همه علایم و نشانه هایش و از دقایقی پیش همه ما در یک کامیونت روسی در انتظار بسر می بردیم، ساعت 6 بامداد که هوا تازه گرگ و میش شده بود ، ما را از کامیونت پیاده کردند . قربانیان را با چشمهای بسته و دست و پاهای بسته، به تیرهای چوبی بسته بودند.

ظاهرا همه مراسم معمول پیش از اعدام انجام شده بود . ما با فرمان نظامی، مقابل قربانیان خود قرار گرفتیم، با فرمان نظامی به زانو نشستیم و با یک فرمان آتش ، شلیک کردیم. بهمین راحتی و بهمین سادگی! 5 جنازه از چوب بزمین افتاد و 4 جنازه دیگر همچنان به چوب بسته بود. ستوان محمد عابد رافض، مرا مامور شلیک تیر خلاص کرده بود .باز هم یک کلت سنگین آمریکایی بدستم دادند .

برای هر 9 نفر در مجموع ۱۳ گلوله شلیک کردم. آنهم بطور مستقیم روی مغز آنها، همه بجز دو نفر با همان تیرهای اولیه مرده بودند . هیچ احساس مشخصی نداشتم. نه ناراحت بودم و نه پشیمان – بعدها ، وقتی خودمان درایران خمینی این کارها را می کردیم ، تازه فهمیدم علت انتخاب من برای شرکت در جوخه اعدام و سپس ماموریت برای شلیک تیر خلاص چه بوده است؟. ظاهرا کسانی انتخاب می شدند که هیچ حس و عاطفه ای نداشته باشند. آدمکشی و خونریزی برایشان آسان باشد و من یکی از آنها بودم. یکی از کسانی که از قتل و خونریزی  نمی ترسید و ماموران و معلمان سوری هم از میان بیش از چهارصد نفر که در آن اردوگاه دوره چریکی می دیدند ، مرا واجد چنین صفاتی شناخته بودند.

وقتی مراسم تمام شد ، مربیان ما در آن اردوگاه، به همه ما تبریک گفتند و از این که خوب وظایفمان را انجام داده ایم، خوشحال بودند .

نمیدانم، شاید هم سربازان سوری از این خوشحال بودند که در دنیا احمقهایی مثل ما وجود داشت که بجای آنها می کشتیم تا دست آنها به خون هموطنانشان آلوده نشود .

بهرحال ماجرای اعدام 9 افسر سوری و سپس شلیک 13 تیر در مغز آنها، نخستین تجربه من در آدمکشی و قتل بود. تجربه ای که بعدها و بدفعات اتفاق افتاد و با این تفاوت که در تجربه های بعدی بیشتر قلب و مغز هموطنان خودم هدف بود.

با پایان گرفتن دوران آموزش من در دمشق، سرگرد حامد محمد سودانی و سایر مربیان اردوگاه ، خیلی تلاش کردند تا مرا همانجا نگاه دارند و در یک واحد چریکی که به مواضع اسرائیل حمله می کرد، بکار وا دارند، اما من همیشه طفره می رفتم و دلم می خواست هر چه زودتر به ایران برگردم،

پدر و مادرم را ببینم، برنامه فرار سید مهدی هاشمی و شفیع زاده ها را از زندان به مرحله عمل در آورم و در ضمن ببینم آن قرار سید مهدی هاشمی برای این که ماهیانه سی هزار تومان به حساب من بریزند ، پس از دستگیری او عمل شده است یا نه ؟!

Upozit.com
Scroll to Top