پیشگفتار

 

آقای جعفر شفیع زاده را برای اولین بار در روزهای انقلاب در تهران دیدم که مانند همه همکاران خود با احساس قدرت کامل و به کمک کسانی نظیر خودش برای دستگیری و مصادره بدون مجوز مال و اموال من آمده بود. او هم موفق به دستگیری و اعزام اینجانب به زندان شد و هم هر آن چه را که نتیجه یک عمر کار و زندگی من و خانواده ام بود بعنوان مصادره به یغما برد . 

در واقع امر، آوارگی امروز من و خانواده ام و همه مصائبی که طی این سالها بر من و خانواده ام رفته است نتیجه اقدامات ایشان است  من با قید کفیل و ضمانتی سنگین از زندان نجات یافتم و بلافاصله ابتدا خود و سپس خانواده ام به خارج از وطن آمدیم سالها طول کشید تا توانستیم با شرایط غربت خو کنیم ولی امید به انتقام گیری از همه مسببین تیره روزی و بیچارگی خود و خانواده سبب می شد که ناگواری های سخت تبعید را تحمل کنیم .

 پنج سال پیش برای انجام کاری با قطار مسافربری از لاهه واقع در کشور هلند عازم وین در اتریش بودم. در ایستگاه دوسلدورف در آلمان مسافری وارد کوپه شد که شناختنش کار مشکلی نبود. او آقای جعفر شفیع زاده و عامل اصلی همه دربدری های من بود، بطرز غیر مترقبه به آنچه که سالها درباره آن فکر کرده بودم اینک رسیده  بودم. 

به محض آنکه مطمئن شدم او هیچکس جز همان عامل بدبختی های من وخانواده ام نیست، تصمیم به تماس با پلیس گرفتم  ، شکایت خود را مطرح کنم . شفیع زاده با تهدید مرا در کوپه نگاه داشت و در حالی که ابتدا منکر آشنایی با من بود.

فاصله دوسلدورف تا کلن را به سخن گفتن با من گذراند. سخنان او مرا از تصمیم منصرف ساخت و موجب شد بین راه تا مونیخ که او پیاده شد، صرف گفتگو میان ما بشود. آنچه که او در این مدت طولانی تعریف کرد برای تاریخ ارزش بیشتری از انتقام جویی من داشت . هفته بعد که به محل اقامتم برگشتم، برای چند روز شفیع زاده میهمان من بود و رضایت داد که خاطرات شنیدنی او ضبط و سپس منتشر شود . طی سه ماه، او چهار بار به محل اقامتم آمد و هر بار ساعتهای طولانی به ذکر خاطراتش پرداخت .

 احتمال سوء قصدی علیه جانش می داد و بسیار محتاطانه آمد و شد می کرد. او حتی هزینه چاپ این خاطرات را چون امانت به من سپرد اما پس از آخرین دیدارمان با آن که قرار بود سه ماه بعد به دنبال مسافرتی به کانادا به اروپا برگردد و خاطراتش را ادامه دهد ، دیگر خبری تا به امروز از او نشده است.

 عمر من رو به پایان است و این خاطرات برای ایران و تاریخ ایران ارزش فوق العاده ای دارد و از این روست  که پس از سالها صبر تصمیم گرفتم نسبت به انتشار آن اقدام کنم . امیدوارم حتی پس از مرگ من هم که هست شفیع زاده دنباله خاطراتش را چاپ و منتشر سازد . بر این خاطرات نه یک سطر از سوی اینجانب افزوده شده و نه یک سطر کم شده است . فقط و فقط کار من تنظیم آن از صورت محاوره ای به شکل نوشتنی و خواندنی بوده است .

همه ماجرا، ماجرایی که از یک قصاب معمولی یک پاسدار و سپس از یک پاسدار یک قصاب آدمکش ساخت ، از یک بعد از ظهر گرم سال  1354 شروع شد. من در آن موقع در قهدریجان، روستایی که نزدیک نجف آباد و در حوالی اصفهان است ، در مغازه قصابی پدرم بکار مشغول بودم، نام پدرم جواد بود و مردم ده به او «کربلایی جواد » می گفتند .او دو سال پیش در همان قهدریجان مرد و چون من هنوز پاسدار محافظ سید مهدی هاشمی بودم .به دستور امام جمعه اصفهان که آخوند ستمکاری است و بنام آیت الله طاهری معروف است، او را بعنوان  شهید در نجف آباد به خاک سپردند . شاید هیچکس بیشتر از خود پدرم از اینکه او را با این نام به خاک سپرده اند ناراحت نباشد . پدرم با آنکه اهل ده بود و کوره سوادی هم نداشت با آنکه نماز میخواند و روزه اش هرگز ترک نمیشد اما از همان زمان کودکی همیشه به من میگفت جعفر از سگ هار، دیوار شکسته، زن سلیطه و آخوند پرهیز کن .

من قسمتی از این ضرب المثل فارسی را بارها و  بارها شنیده بودم  اما آخوند را پدرم به آن سه مورد دیگر اضافه کرده بود ، بهر حال داشتم می گفتم که همه ماجرا از آن بعد از ظهر گرم تابستان سال 1354 شروع شد . در آن موقع قصابی کوچک ما در قهدریجان کسب  پر رونقی  بود، مردم از گوشت یخ زده خوششان نمی آمد و سهمیه گوشت گرمی هم که از سازمان گوشت اصفهان به مغازه ما می دادند ، آنقدر کم بود که کفاف اهالی را نمیکرد. 

ملاها گفته بودند گوشت یخ زده حرام است و ذبح اسلامی نیست و به این دلیل مردم قهدریجان ، در چه پیاز ، نجف آباد و سایر شهرهای دور و بر که به شدت هم مذهبی بودند و هستند خریدار گوشت یخ زده نبودند، پدرم گه گاهی که فرصت بدست می آورد به فریدن اصفهان و یا سد شاه عباس می رفت، چند گوسفند می خرید و به قهدریجان می آورد ، 

خودمان گوسفندها را سر می بریدیم و به قیمت گران تری به مردم می فروختیم ، نمیدانم کدام شیر پاک خورده ای ماجرای گوشت قاچاق را به اصفهان اطلاع داد که یک روز مهندس گلزار ، رئیس سازمان گوشت اصفهان که اصلا اهل یزد بود و شخصی دیگری بنام درخشنده که شاید معاونش بود به قهدریجان آمدند و درست هنگامی که من مشغول سر بریدن پنجمین گوسفند بودم مرا دستگیر کردند. من آن موقع نمیدانستم و اگړ هم می دانستم مهم نبود که بهداشت چیست و ذبح غیر بهداشتی کدام است .من قسمتی از این ضرب المثل فارسی را بارها و  بارها شنیده بودم  اما آخوند را پدرم به آن سه مورد دیگر اضافه کرده بود ، بهر حال داشتم می گفتم که همه ماجرا از آن بعد از ظهر گرم تابستان سال 1354 شروع شد .بهر حال مرا به نجف آباد بردند ، به دادگستری تحویل دادند و دادگستری هم بعد از چند روز مرا به چهار ماه  زندان محکوم کرد. من آن موقع نوزده سال داشتم و تحمل زندان برایم کار آسانی نبود. 

 بهر حال چهار ماه در زندان ماندم و بعد با دلی پر از کینه از دولت و ماموران دولتی و رژیم شاه از زندان بیرون آمدم. حالا دیگر ترسم از زندان ریخته شده بود راهش را هم پیدا کرده بودم. به پدرم گفتم تو فقط در مغازه بمان و به بقیه کارها کاری نداشته باش.

 پول و پله ای قرض کردم و یک وانت بار مزدا خریدم .  بعد از ظهر ها با وانت راه می افتادم ، به خوراسگان در نزدیکی اصفهان می رفتم، چند گوسفند می خریدم و در بیابان بهنگام غروب سر می بریدم و بعد لاشه گوسفند ها را به قهدریجان می آوردم و چون مشتریهای خود رانیز می شناختم یا در منزل تحویلشان  می دادم و یا سر ساعت معینی می آمدند و سهمیه ای را که خواسته بودند دریافت می کردند.

 

قهدریجان

قهدریجان

فتوای گوشت یخ زده

قھدریجان زادگاه جعفر شفیع زاده

یکی از مشتریان خوب و همیشگی ما سید مهدی هاشمی بود و این سید مهدی هاشمی مهمترین شخصیت قھدریجان بود ، بعنوان طراح قتل آیت الله شمس آبادی دستگیر و به دوبار اعدام محکوم شد و بعد درست صبح روز ۲۲ بهمن عبا و عمامه پوشید ، رئیس دفتر منتظری شد و حالا هم با پادرمیانی برادرش سید هادی که داماد منتظری است، امور مربوط به تروریست های بین المللی و سازمانهای آزادی بخش را اداره و سرپرستی می کند .
اما آن روزها یک آدم کت و شلواری بود و هنوز حتی ماجرای قتل آیت الله شمس آبادی هم پیش نیامده بود . این را هم همین جا باید بگویم که سید مهدی هاشمی ، شبهای جمعه و یا ایام عزاداری با لباس شخصی در قهدریجان به منبر می رفت و محضر بسیار شیرینی داشت .
آن روز گرم تابستان 1354 که همه ماجرا از همان روز شروع شد، سید مهدی هاشمی به در مغازه آمد و مرا که در حال عزیمت به خوراسگان برای خرید گوسفند بودم صدا زد و گفت : آقا جعفر می دانی که من چند و چندین سال است که مشتری مغازه پدرت هستم و تا حالا هم همیشه از طرز کار شما پدر و پسر راضی بودم .
من برای دو هفته عده ای میهمان بسیار محترم از علمای مذهبی دارم. جمعی از آیت الله های مرجع تقلید هستند که لطف کرده اند و از پس فردا ، به اصفهان می آیند . باغ حاج تراب درچه ای را که می شناسی ؟
گفتم بله ! گفت : ” این دو هفته همه آنجا اطراق می کنیم. این بیست هزار تومان هم خدمت شما باشد، تا بقیه را عرض کنم . اولا که کسی نباید از این میهمانی اطلاع داشته باشد . ثانیا این دو هفته می خواهم شب و روز شما در آن جا باشید.حالا بگو حاضری یا نه ؟ من سید مھدی ھاشمی را خیلی دوست داشتم . فکر می کردم آدم باسواد و رشیدی است . همه اهالی ده همینطور فکر می کردند. از آن گذشته من تا آن موقع هرگز بیست هزار تومان پول نقد یکجا ندیده بودم . این بود که بلافاصله گفتم : شما امر بفرمایید. شما اگر حکم قتل کسی را هم بدهید، نه نخواهیم گفت ! ما خانه زادیم آقای هاشمی !سید مهدی هاشمی، پس از آن که مرا راضی دید ، مقداری درباره طرز کار در این چند روز صحبت کرد و گفت حتما تا فردا غروب باید گوسفندها در باغ حاج تراب باشد و خودم هم باید به پدر و مادرم بگویم که برای دو هفته به مشهد می روم.سید مهدی هاشمی رفت و من در حالی که از داشتن بیست هزار تومان پول نقد سر از پا نمی شناختم ، بجای رفتن به خوراسگان به داران فریدن رفتم و با دادن ۸۴۰۰ تومان ۱۸ گوسفند پروار خوب خریدم و فردا پیش از آن که آفتاب سر بزند. خودم را به باغ حاج تراب در درچه پیاز رساندم.سید ابوالفضل ، باغبان حاج تراب را می شناختم، در را باز کرد و باتفاق گوسفندها را در قسمتی از باغ اسکان دادیم . مقداری هم علوفه از فریدن با خودم آورده بودم که آنها را هم در یک آغل قدیمی جا دادیم.از سید ابوالفضل که موتور سیکلت داشت ، خواهش کردم که ساعت 10 صبح در نجف آباد مقابل میدان ششم بهمن منتظرم باشد که به اتفاق به باغ مراجعت کنیم .ساعت ۷ صبح بود که به خانه خودمان رسیدم. پدرم از این که شب پیش به خانه نیامده بودم ناراحت بود . گفتم کاری در اصفهان پیش آمد بود که مجبور شدم، شب را در اصفهان بمانم و حالا هم مجبور هستم که بروم اصفهان تا بلیت بگیرم و برای پابوسی حضرت رضا راهی مشهد شوم. پدرم هرگز از این دیوانه بازیهای من متعجب نمی شد .

آیت الله شمس آبادی

سید علی اکبر پرورش

سید مهدی هاشمی

سید علی اکبر پرورش

سید علی اکبر پرورش

سید علی اکبر پرورش

باغ حاج تراب درچه ای

من هم بلافاصله داود شوهر خواهرم را صدا زدم و کلید وانت را به او دادم که در غیاب من کار مغازه لنگ نماند و بعد دو هزار تومان هم به پدرم دادم تا مطمئن باشد که برای سفر مشهد پول و پله کافی دارم و بعد هم طوری با داود حرکت کردم که ساعت نه و نیم صبح در نجف آباد بودم.به داود گفتم برگردد و هر چه اصرار کرد که مرا به اصفهان برساند ، قبول نکردم. ساعت ده صبح به میدان ششم بهمن رفتم و با کمال تعجب بجای سید ابوالفضل باغبان، سید مهدی هاشمی را دیدم که با تفاق علی اکبر پرورش ، انتظارم را می کشید. این آقای پرورش که بعدها وزیر آموزش و پرورش رژیم خمینی شد . آن موقع معلم هنرستان صنعتی اصفهان بود. هر دو در یک پیکان سفید رنگ نشسته بودند و تا مرا دیدند پرورش در را باز کرد و خودش رفت عقب اتومبیل نشست .
پشت فرمان نشستم و با تفاق بطرف باغ حاج تراب حرکت کردیم. احتیاجی به معرفی نبود، چون آقای پرورش از مشتریان همیشگی منبر، سیدمهدی هاشمی بود، تمام طول راه به صحبت هایی درباره نوع پذیرایی از میهمانان گذشت تا سر انجام به باغ حاج تراب درچه ای رسیدیم . باغ حاج تراب در جاده ای که اخیرا آسفالت شده بود ، میان درچه پیاز و فلاورجان واقع شده بود. آن روز تا غروب ، من ، سید ابوالفضل و پسرانش مشغول کار بودیم ، غروب که شد ، پرورش رفت و تا ساعت۱۲ شب ، بیش از شش دفعه برگشت و هر بار مقدار زیادی لحاف و تشک و همچنین وسایل غذاخوری و آشپزی آورد. نیم ساعت از نیمه شب گذشته هم سید عبدالله آمد.
سید عبدالله در اصفهان در چلوکبابی سلطانی آشپز بود و دستپخت معرکه ای داشت . من مدتها بود که او را می شناختم. او هم اهل قهدریجان بود. ساعت دو بعد از نصف شب سیدمهدی به ما گفت بریم بخوابیم که از فردا کارها شروع خواهد شد .
اتاق من و سید عبدالله که حدود پنجاه سال داشت و در واقع اتاقکی بود که روی یک موتور آب قرار داشت ، کمی هم از ساختمان اصلی باغ دور بود . موقعی که می خواستیم بخوابیم، سید عبدالله گفت : قربانشان بروم حضرت رضا ما را نطلبید، این دفعه هم که طلبید بجای مشهد سر از درچه در آوردیم!!. خیلی خندیدیم، اما بعد گفت سید مهدی هم از اولیاست و خدمت به علمای مذهبی هم دست کمی از زیارت ضامن آهو ندارد.بی خوابی شب قبل و کارهای سنگین آنروز سبب شد. که خیلی زود بخواب رفتم.ساعت هفت صبح بود که از خواب بیدار شدم، سید عبدالله زودتر از من بیدار شده بود .
وقتی برای شستن سر و صورت بیرون رفتم، کنار حوضچه ای که آب موتور اول به آن داخل می شد . سه چهار تا ملای عمامه بسر دیدم که ظاهرا دیشب یا حد اکثر همان حوالی، صبح وارد شده بودند . همه جوان بودند، پیر ترینشان شاید 28 – 29 سال داشت . مشغول بگو بخند و شوخی بودند. من تا آن موقع آخوند خنده رو ندیده بودم ، سلام علیکی کردم و جوابی دادند و بعد سیدمهدی هاشمی آمد که بلافاصله ترتیب ذبح گوسفند را بدهم ، خودم کبابی درست کنم به اندازه سی نفر بقیه گوشت را هم بدهم به سید عبدالله که برای خورش و بقیه غذاها از آن استفاده کند.
ما در گوشه باغ مشغول کار شدیم ، اما لحظه به لحظه به عده آخوندهایی که من هرگز آنها را ندیده بودم، اضافه می شد، سه چهار نفر هم غیر آخوند بودند که آنها را هم نمی شناختم، تمام ساعات صبح به ذبح گوسفند و تهیه مقدمات کباب گذشت تا ظهر آمد و موقع صرف ناهار رسید. وقتی غذاها روی سفره ای که بر زمین پهن شده بود چیده شد و من هم رفتم تا آخرین قسمت کبابها را بدهم، برای اولین بار همه میهمانان را کنار هم دیدم ، سید مهدی هاشمی و پرورش ، دم در اتاق نشسته بودند و بقیه که روی هم رفته 15 نفر میشدند ، 11 نفر ملا و 4 نفر شخصی ، دور سفره مشغول مزاح و شوخی و خنده بودند. یک آخوند عمامه سیاه هم بالای سفره نشسته بود که از همه بلند قدتر ، رشید تر و خوش لباس تر بود و معلوم بود که ارشد بر همه آنهاست. من ، آن موقع او را نمی شناختم ؛ اما حالا همه مردم دنیا او را می شناسند ، او آیت الله بهشتی بود! به بجز آیت الله بهشتی ، بقیه کسانی که دور سفره مملو از غذا نشسته بودند و من بعدها آنها را شناختم و با آنها همکار شدم. اینها بودند : محمد منتظری، جواد با هنر، شیخ صادق خلخالی، فضل الله محلاتی، طاهری، خادمی، صانعی، صدوقی یزدی، دستغیب شیرازی و مشکینی که همگی عمامه بر سر داشتند و دکتر صلواتی، دکتر میناچی، غلامعباس توسلی و محمد هاشمی رفسنجانی ، سید مهدی هاشمی از من خواست که بقیه را هم صدا بزنم که همگی با هم غذا بخوریم. تا من سید ابوالفضل و سید عبدالله و پسران سید ابوالفضل را صدا بزنم و باتفاق به اتاق برگردیم، میهمانان ، تقریبا صرف غذا را به پایان برده بودند و بجز تنی چند از آنها از جمله شیخ صادق خلخالی بقیه مشغول حلوا کشیدن و شله زرد خوردن بودند . با اینهمه آیت الله خادمی که من هم برایش احترام زیادی قائل بودم، لب به سخن گشود و از اسلام گفت که بلی ؛ اسلام اینست ؟ و در اسلام شاه و گدا نیست و طبق قانون خدا همه برابرند و برادر که سر یک سفره می نشینند و با هم دست در سفره می کنند.این برنامه غذاخوری ، تقریبا بهمین شکل ، هر پانزده روز صبح و ظهر و شب اجرا می شد و تنها تفاوتی که داشت یکی نوع غذاها بود و یکی هم کم شدن یا اضافه شدن یکی دو سه نفر از میهمانان . در فاصله این سه وعده غذا خوردن مفصل ،آقایان مشغول مذاکره و گفتگو بودند، آنهم در اتاق در بسته و بدون این که کسی اجازه داشته باشد وارد اتاق شود.دو روز اول خیلی سختگیری می شد، اما کم کم از شدت مراقبتها کاسته شد تا آن که نخستین « شب جمعه » فرا رسید. آن شب ، سه نفر از آقایان با رسیدن غروب رفتند . این سه نفر بهشتی، خادمی و دستغیب شیرازی بودند ، بقیه ماندند و من برای اولین بار در عمر شاهد مجلسی از آنها بودم که تا آن موقع تصورش را حتی در خواب هم نمی کردم .

از ساعت ۹ شب و پس از صرف شام ، کنار بساط منقل و تریاکی که همه روزه بعد از ناهار و شام برپا بود ، بوی مشروبات الکلی هم به مشام می رسید، اما من هر چه چشم می دوختم از بطری و شیشه مشروبات اثری نمی دیدم ، این را هم همین جا بگویم که دو روزی بود بدستور سید مهدی هاشمی بعد از صرف شام و ناهار من پشت و یا در کنار در ورودی اتاق می نشستم تا دیگران و از جمله سید ابوالفضل و یا سید عبدالله و یا هر غریبه دیگری وارد اتاق نشود.

آن شب برای من موضوع مشروب خوری آقایان ، چندان مسئله ای نبود، چون خود من هم مثل آنها نماز می خواندم ، روزه میگرفتم .

به زیارت می رفتم و روزهای تاسوعا و عاشورا هم زنجیر زنی می کردم و اما شبهای جمعه هم لبی با عرق تلخ می کردم. می بخور و منبر بسوزان مردم آزاری نکن ، برای من هم در ردیف یکی از دستورات مذهبی بود، و بنا بر این اشکال نمی دیدم که آقایان علما هم همین شیوه مرضیه را پیشه کرده باشند، مسئله برای من همچنان پیدا کردن سرچشمه این مشروبات بود و نه خوردن آن . از ساعت ۱۱ شب نق نق زدنها شروع شد . محمد منتظری و صانعی بیشتر از همه پرورش را سئوال پیچ کرده بودند .

بودند که ، پس چرا نمی آیند ؟ صبح شد ! پس کی می آیند ؟! و پرورش هم همگی را به صبر دعوت می کرد و می گفت : عجله نکنید ! زودتر از 12- 1 نمی آیند! شب جمعه است . و شبه جمعه هم ناهار بازار اینها ست ! من پیش خود فکر می کردم که لابد آقایان در انتظار آیت الله بهشتی و خادمی و دستغیب هستند، اما وقتی ساعت 12:30 شب ، میهمانان تازه وارد رسیدند.

کم مانده بود که در آن سن و سال سکته کنم !مهمانان تازه وارد دو زن بی حجاب و آرایش کرده و چهار مرد بودند که در دست مردها، جعبه های ویولن ، تار ، سنتور و ضرب دیده می شد ، چهره ها آنقدر آشنا بود که گمان می کنم سید ابوالفضل درچه ای باغبان هم آنها را می شناخت. فضای اتاق که کم کم سرد شده بود .با حضور میهمانان تازه از راه رسیده دوباره گرم شد و فریاد احسنت و تبارک الله ملاها شور و حال تازه ای به میهمانی داد. رفتار تازه واردها، طوری بود که می شد فهمید بجز علی اکبر پرورش ، کس دیگړی را نمی شناسند .این را هم باید اضافه کنم که از همان روز اول و دوم، میهمانان سید مهدی هاشمی، تا هنگامی که در باغ بودند، با پیژامه و یا شلوار و پیراهن معمولی و بعضی بدون یقه زندگی می کردند و عبا و عمامه تنها در صورت خروج از باغ موود استفاده قرار می گرفت و به این ترتیب قیافه و لباس ظاهری آنها بیشتر شباهت با حاجی های بازار داشت و نه علمای اعلام !، از یکی دو نفرشان هم که بگذریم، بقیه چندان از ته گلو و آخوندی صحبت نمی کردند که در نظر اول ملا بودنشان معلوم شود ! من ، همه تازه واردین را می شناختم و آنها هنرمندان و دسته ارکستر کاباره زیرزمینی هتل عالی قاپوی اصفهان بودند .

این هتل عالی قاپو که در خیابان چهارباغ قرار داشت و هتل بسیار خوبی هم بود، زیرزمینی داشت که رستوران هتل بود و شبها برنامه ساز و آواز و رقص هم در آن اجرا می شد .

همین معین خواننده هم کارش را از آنجا شروع کرد،

به هر حال این دو زن هم که آن شب به باغ حاج تراب آمده بودند،از هنرمندان آنجا بودند و نام یکی شان الهام و دیگری نرگس بود، هر دو رقاصه بودند و نرگس که کمی هم چاق بود، از همان لحظه اول توجه همه ملاها را به خود جلب کرد.

گفتم که از لحظه ورود الهام و نرگس، رقاصه های زیبا روی هتل عالی قاپو، مهمانی رنگ و روی دیگری گرفت.

اسرارهای پی در پی باهنر و محمد منتظری برای آن که دو رقاصه زیبای اصفهانی، پای بساط منقل و تریاک بنشینند بی فایده بود.

حتی لب به مشروب هم نزدند و من در دنیایی از حیرت از خود می پرسیدم، ببین کار دنیا و روزگار به کجا کشیده، که رقاصه و مطرب شهرمان از می و مشروب و تریاک و فسق و فجور پرهیز می کند، و در عوض علمای دینمان جملگی نشئه و دلبسته منکرات هستند!!.

یکی دوبار هم خلخالی که تریاک نمی کشید اما خیلی لودگی میکرد و سیاه مست هم بود، سعی داشت دستی به تن و بدن رقاصه ها بکشد که هر بار با اعتراض شدید رقاصه ها روبرو می شد و لاجرم کنار کشید،

در میان اعضای ارکستر یک نوازنده نابینا هم بود که حالا اسمش را فراموش کرده ام، اما مطمئنم که مردم اصفهان همه او را می شناسند، خود من از قدیم با او آشنایی داشتم، وقتی مجلس در اوج عیش و نوش بود، آهسته بیخ گوش من گفت:

فلانی، از این اشخاصی که اینجا هستند، یکی دوتاشان شیخ و عمامه بسر نیستند؟!

خواستم بگویم چرا بیشترشان! اما نمیدانم چرا چون طرف اعتماد سید مهدی هاشمی قرار گرفته بودم، دلم نیامد مرز این اعتماد را بشکنم، این بود که گفتم نه! و بلافاصله پرسیدم چرا این سؤال را می کنی؟ گفت حرف زدنشان مثل اخوندهاست!!.

از ساعت 2 بعد از نیمه شب وقتی که رقص عربی وهندی شروع شد، و رقاصه ها با پوشیدن لباسهای مخصوص، سرگرم کار خودشان شدند، قیافه ها تماشایی تَر شده بود. حالا کم کم خلخالی با ان شکم گنده و هیکل خنده آور،از جا بلند شده بود،و در رقص عربی و هندی به تقلید الهام و نرگس می پرداخت!.

شیخ یوسف صانعی نیز با عاریه گرفتن فلوت یکی از اعضای ارکستر ،آنچنان با آنها همنوایی می کرد ، که گویی یکی از نوازندگان حرفه ایی است آن شب، بساط بزن و بکوب تا پنج صبح ادامه داشت و سرانجام وقتی هنرمندان، خسته و کوفته به شهر بازگشتند و مردان مذهب نیز مست و خسته تر از آنها، هر یک در گوشه ایی از اتاق بخواب رفتند، تازه دنیای بیداری من و سؤال و جواب هایم آغاز شد.

مشغول جمع کردن ظرف و ظروف پخش و پلا شده در اتاق بودم و لحظه ایی از این دنیای سؤال و جواب بیرون نمی آمدم. دنیایی که در پایان کار جمع و جور کردن من، با سخنان سید مهدی هاشمی پایان گرفت و چه خوب هم شد که پایان گرفت.

سید مهدی هاشمی که آن شب نه لب به مشروب زد و نه پکی به وافور، در حالی که یک بسته اسکناس به من می داد ، از زحمات و راز داریم تشکرها کرد گفت و این بیست هزار تومان دیگر را هم داشته باش که واقعا امشب خیلی زحمت کشیدی! من به تو مدیونم  و حالا می توانم رک و راست به تو بگویم که تو دیگر تا آخر عمرت با من هستی و انشاالله روز به روز پولدارتر و ثروتمندتر خواهی شد!

به ظاهر جواب همه سوال هایم را گرفته بودم بیست هزار تومان پول کمی نبود برای من یک سرمایه به حساب می آمد. من داشتم به قول سید مهدی پولدار میشدم، چیزی را که همیشه در انتظارش بودم. و از آن هم مهمتر این که سید مهدی هاشمی به من اعتماد پیدا کرده بود.

هنوز یک هفته نگذشته بود که من بیست و هشت هزار تومان پول داشتم. چه کسی می توانست اینهمه به من کمک کند؟ به من چه که خلخالی می رقصد و یا صانعی خوب فلوت می زند و دیگران مشروب می خورند؟! حساب و کتاب بهشت و جهنم آنها که با من نیست، شاید هم اجازه دارند، و با این خیالات، درست وقتی که سید عبدالله آشپز از خواب بیدار می شد من بخواب رفتم.

ساعت دو بعد از ظهر، وقتی برای خوردن ناهار از خواب بیدار شدم، همه آقایان شاد و سرحال مشغول بحث و فحص بودند، بهشتی ، دستغیب شیرازی و خادمی هم برگشته بودند، من گمان می کردم که از ماجرهای دیشب حرفی نخواهند زد و سعی می کنند آنچه را که گذشته از دید این آقایان پنهان دارند، اما برخلاف تصور من ،خیلی هم با شور و حرارت از رویدادهای شب گذشته و بخصوص حالاتی که هر یک از آنها داشتند،

با شوخی و خنده یاد می کردند و از اینکه آن سه نفر نبودند تا از آن همه خوشی لذت ببرند، اظهار تأسف هم می کردند. شب جمعه بعد،باز هم همین مجلس عیش و نوش تکرار شد و بالاخره پس از شانزده روز بی آنکه من و سید ابوالفضل و یا سید عبدالله بدانیم، بجز آن هنگامه های خوش گذرانی، آنها در جلساتشان چه می گویند و چه تصمیماتی می گیرند، مهمانی بزرگ باغ حاج تراب درچه ای پایان گرفت،

آقایان هر یک بسویی رفتند و من و سید عبدالله هم از زیارت مشهد برگشتیم و به خانه هامان رفتیم.تنها تفاوتی که حالا وجود داشت این بود که جعفر شفیع زاده قصاب 16 روز پیش ، حالا با انعام ها و دستمزدهایی که از سید مهدی هاشمی و آیت الله بهشتی گرفته بود، هشتاد و پنج هزار تومان پول نقد در جیب داشت، که تا بیست روز پیش خوابش را هم نمی دید .اینها را در مقدمه شرح این دوران از زندگیم برای این گفتم که بدانید وقتی می گویم همه چیز از یک بعد از ظهر گرم تابستان 1354 شروع شد ، برای چه می گویم.

سید مهدی هاشمی، بهنگام خداحافظی ، گفت که روز چهارشنبه آینده، ساعت 8 صبح در میدان عالی قاپو باشم تا باتفاق او برای گرفتن گذرنامه به شهربانی برویم. او حتی به من نگفت که چرا خیال دارد برایم گذرنامه بگیرد؟

راستش را بخواهید، پس از ماجرای باغ حاج تراب درچه ای ، برای من هم دیگر مهم نبود که چه می کنم. سید مهدی هاشمی همه چیز را می دانست و پولی که به من میرسید ، جواب همه سوال هایم بود .وقتی به خانه رسیدم ، پدر و مادرم آنچنان خوشحال بودند و دست به سر و روی فرزند از زیارت برگشته شان می کشیدند که کم مانده بود خودم هم باور کنم که براستی از مشهد برمی گردم. پیش از آن که صحبت سوغاتی مشهد پیش بیاید ، به هر یک از آنها، یک اسکناس سبز ۱۰۰۰ تومانی دادم و به این بهانه که در مشهد خواب دیده ام این پول را دور ضریح بمالم و به شما بدهم و تبرک است، سر و ته قضیه را بهم آوردم. وقتی برق رضایت را در چشمان پدر و مادرم دیدم ، پیش خود گفتم که پول، آنهم پول باد آورده ، راست راستی که حلال همه مشکلات روی زمین است.

اما  امروز، امروز که در هر جای دنیا در معرض کشته شدن توسط حزب اللهی های رژیم هستم. حاضرم همه داراییم را که حالا سر به میلیونها می زند، بدهم و فقط یک لحظه دنیای بی دغدغه همان دوران قصابی را داشته باشم، ولی دریغا و حیف و صدحیف!

رابطه من با سید مهدی هاشمی، روز بروز صمیمانه تر می شد. حالا دیگر همه میدانستند که من از کار قصابی در مغازه پدرم دست کشیده ام و بیشتر بعنوان راننده سید مهدی هاشمی کار می کنم. او هرگز جز همان مجالس وعظ و خطابه، کار دیگری نداشت و من بدرستی نمی دانستم  آن همه پول را از کجا و از چه طریق بدست می آورد،

برایم مهم هم نبود . او پول خوب و فراوان بمن می داد و شاید مقدار زیادی از علاقه من به او نیز به همین خاطر بود. به هر حال ، پس از آن که گذرنامه من آماده شد، با آقای هاشمی به تهران آمدیم. اوایل مهر ماه 1354 بود، به خانواده گفته بودم که بر اثر ارشادهای سید مهدی می خواهم به نجف بروم و طلبگی کنم. پول و پله بسیاری هم برایشان گذاشتم . چند روزی در تهران ماندیم و بعد من به اتفاق غلامعباس توسلی که پس از انقلاب اسلامی رییس دانشگاه اصفهان شد، با هواپیمای ایرفرانس بسوی پاریس پرواز کردیم. این نه تنها اولین مسافرت من به خارج، بلکه اولین سفرم با هواپیما نیز بود و به همین دلیل دکتر توسلی مجبور بود، همه آداب و رسوم پرواز با هواپیما را بمن یاد بدھد!.

سید مهدی هاشمی

یوسف صانعی

ناصر میناچی

سید محمد بهشتی

صدوقی یزدی

طاهری اصفهانی

آیت الله شمس آبادی

سید حسین خادمی

دستغیب شیرازی

محمد منتظری

یوسف صانعی

غلامعباس توسلی

جواد با هنر

فضل الله محلاتی

صلواتی

صادق خلخالی

محمد هاشمی رفسنجانی

سفر به پاریس

 

وقتی به پاریس رسیدیم از خوشحالی روی پاهایم بند نبودم، من کجا و پاریسں کجا ؟ آیا اگر سید مهدی هاشمی نبود، من می توانستم به پاریس بیایم ؟ حتما نه! پاریس برایم غریبه بود، اما از آن لذت می بردم . لذتی که چندان بطول نینجامید ، زیرا که بزودی در حالی که فقط یک نامه در بسته به دستم داده بودند، توسلی مرا تا فرودگاه اورلی پاریس بدرقه کرد تا فقط پس از چهار روز اقامت در این شهر زیبا، راهی سوریه شوم . جایی که قرار بود زندگانی تازه ای را بخاطر ولی نعمتم سید مهدی هاشمی شروع کنم .

در فرودگاه دمشق به محض پیاده شدن از هواپیما توسط چند نظامی استقبال شدم و بلافاصله با یک اتومبیل سواری بسوی نقطه نامعلومی حرکت کردم. می دانستم که برای دیدن یک دوره نظامی به آنجا آمده ام . می دانستم که باید چشم و گوشم را باز کنم و طرز کار با اسلحه، تیراندازی، دشنه زنی ، انفجار و فعالیتهایی از این قبیل را یاد بگیرم. اینها همه کارهایی بود که باید بخاطر سید مهدی هاشمی انجام می دادم. یکی دو و روز در خانه ای نزدیک به دمشق سکنایم دادند و بعد مرا به اتفاق چند نفر دیگر که ایرانی و پاکستانی بودند، به یک اردوگاه کامل چریکی منتقل ساختند !

دوران سختی بود . سخت و لذت آور. من که همیشه به رژیم شاه فحش می دادم که چرا جوانها را به سربازی می برد و خودم هم بالاخره با گرفتن معافیت از زیر بار نظام در رفتم، حالا مجبور بودم چهار ماه تمام آموزشهای چریکی ببینم ، آنهم نه در کشورم و بخاطر کشورم بلکه در سوریه و برای هدف هایی که سید مهدی هاشمی داشت .

به غیر از من ، بیش از ۳۲  ایرانی دیگر هم در آن اردوگاه بودند و بجز من ، بقیه دانشجو و بهر حال تحصیل کرده بودند . در این میان تنها تحصیلات من به ششم ابتدایی می رسید و با اینهمه می گفتند که بهترین چریک آنها هستم. این را مربیان سوری می گفتند.

مدتی از شروع کار من در اردوگاه نگذشته بود که یک روز رئیس اردوگاه که یک سرگرد سوری موسوم به حامد محمد سودانی بود مرا به دفتر کارش خواست و با حضور یک ایرانی مقیم سوریه که ظاهرا مترجم و رابط ایرانی های اردوگاه با سید مهدی هاشمی بود، بمن اطلاع داد که آیت الله شمس آبادی در اصفهان کشته شده و در همین ارتباط سید مهدی هاشمی دستگیر گردیده و جمعی از خانواده ما نیز که نام فامیل شفیع زاده داشته اند ، زندانی شده اند.

لحظاتی از شنیدن این خبر دچار بهت و حیرت شدم و بعد بسرعت مشغول طرح سوال هایم شدم تا بیشتر در جریان آنچه که منتظرش بودم و اتفاق افتاده بود، قرار بگیرم.

بمن گفته شد که یک روز صبح در کنار جاده درچه ، جنازه آیت الله شمس آبادی در حالی که خفه شده بود، پیدا شده و بعد پسر عمه من محمد حسین جعفرزاده که دانشجوی دانشگاه اصفهان بود و همچنین یکی دیگر از منسوبینم بنام اسدالله شفیع زاده و چند نفر دیگر دستگیر شده اند که بر اثر بازجویی از آنها سید مهدی هاشمی نیز بازداشت و زندانی شده است.

رئیس اردوگاه ، سعی کرد بمن بقبولاند  که ساواک آیت الله شمس آبادی را کشته است ! اما من که خود در جریان کارها بودم و همه شفیع زاده ها را نیز خودم به سید مهدی معرفی کرده بودم و میدانستم قضیه از چه قرار است و چگونه جلسات مهمانی باغ حاج تراب درچه ای به نتیجه رسیده است.

آنها فکر می کردند ناراحتی من از بابت دستگیری بستگانم و سید مهدی هاشمی است۰ در حالی که اینطور نبود و اگر چه براستی از خبر دستگیری آنها ناراحت شدم، اما ناراحتی بیشتر من به این خاطر بود که طبق قرارهای قبلی با سید مهدی هاشمی ، من باید بلافاصله از هر جا که بودم به قهدریجان بر می گشتم و برنامه دقیقی را که باید برای فرار دادن آنها از زندان عملی می شد، به مرحله اجرا در آورم.

دستگیری سید مهدی هاشمی توسط ساواک

تصویر اسدالله شفیع زاده

اعتراف سید مهدی هاشمی و همکاری با اسدالله شفیع زاده

جنازه شمس آبادی

مطالب روزنامه ها

اسدالله شفیع زاده

 

از این برنامه بجز من ، سید مهدی هاشمی ، آیت الله بهشتی، محمد منتظری و پدر بزرگش ، کسی دیگری آگاه نبود.

وقتی به رئیس اردوگاه سرگرد حامد محمد سودانی گفتم که خیال بازگشتن به ایران را دارم، بطور جدی به مخالفت برخاست و گفت که به هیچ وجه نمی تواند با چنین کاری موافقت کند و طبق برنامه من باید دوران آموزشی خود را به پایان برسانم و بعد از شرکت در چند ماجرای واقعی چریکی که قابلیت هایم در آن مشخص شود به ایران برگردم بعد از این جلسه دوبار تلاش کردم از اردوگاه بگریزم و در هر دوبار شکست خوردم و دستگیر شدم و نا گزیر هر بار بمدت پانزده روز مجبور به اقامت در سلول انفرادی شدم.

بهرحال این دوره مهم بسر رسید و یک روز سرگرد محمد حامد سودانی مرا صدا زد و گفت : تو با آن که درس نخوانده ای ، بهترین چریک این دوره اردوگاه هستی و بهمین جهت فردا شب باید نتیجه تعلیماتی را که بتو داده ایم به مرحله آزمایش بگذاری، حاضر هستی یا نه ؟

من که خیال کردم، باید آنچه را که یاد گرفته ام ، امتحان بدهم. گفتم بله ! اما چند دقیقه بعد وقتی آقای و رازی ، مترجمی که در اردوگاه بود، ماجرا را تعریف کرد کم مانده بود از ترس سکته کنم . من باید فردای آن روز  در کنار سایر اعضای یک جوخه مرگ ، ۹ افسر سوری را تیرباران می کردم . یعنی دست من حالا باید به خون ، آن هم خون کسانی که دشمن شخصی من نبودند آلوده شود.

چاره ای جز آری گفتن نداشتم. از همان بعد از ظهر گرم تابستان که سید مهدی هاشمی با دادن ۲۰ هزار تومان مرا و آینده مرا خرید ، باید می دانستم که در این دنیای وانفسا و بی اعتبار که برادر برادر را برای فقط یکصد تومان بقتل میرساند ، این بذل و بخشش های ۱۰، ۲۰، ۳۰ هزار تومانی نمی تواند بی هدف و برنامه خطرناکی انجام شود!

من سعی می کنم برای عبرت دیگران، این خاطرات را صادقانه تعریف کنم. سعی ندارم از خودم یک قهرمان بسازم و بنابراین واقعیت را اگر خیلی هم تلخ و زننده باشد ، ناگزیر بیان می کنم . آن شب وقتی از اتاق سرگرد حامد محمد سودانی بیرون آمدم تا صبح که با حضور رفعت اسد، برادر حافظ  اسد ، به تمرین تیراندازی پرداختیم ، لحظه ای از فکر و خیال باز نماندم آنها پیشنهاد کرده بودند که در کنار یک جوخه اعدام من هم دست به تفنگ ببرم و قلب انسانی را که نمی شناختم و بنظر مسئولان اردوگاه دشمن خلق سوریه بودند، نشانه بگیرم و کسی را بقتل برسانم که حتی یکبار هم پیش از آن ، او را ندیده بودم. این در نظر اول خیلی ناراحت کننده بنظر می رسید ، اما من که به اردوگاه نیامده بودم که تمرین آواز خوانی و مطربی کنم.

من همان روز که تحت تلقینات سید مهدی هاشمی برای دیدن این دوره چریکی رضایتم را اعلام کردم، باید می دانستم و می پذیرفتم که می آمدم و این درسها را یاد می گرفتم که کشته شوم یا بکشم!، بنابراین ، هیچ کشتنی راحت تر از این نبود که خود بی آنکه مورد تهدید باشم ، آدمهای دست و پا بسته ای را هدف گلوله قرار دهم. ضامن بهشت و جهنم آنها هم نبودم. رئیس اسد ، دلش خواسته بود مخالفانش را بقتل برساند یا بقول روزنامه ها اعدام کند، به من چه؟ من تنها یک مامور بودم ،یک فشار روی ماشه همین و همین !. مگر این تیراندازی با همه تیراندازیهای قبلی چه فرقی داشت؟

با این خیالات شب را به صبح رساندم و صبح پس از چند تمرین تیراندازی مقدماتی، به من و 8 نفر دیگر که 4 نفر ایرانی، 2 نفر پاکستانی و 2 نفر انگلیسی بودند، اطلاع دادند که برای تمرین نهایی در حضور رفعت اسد برادر حافظ اسد در میدان تیر اردوگاه حاضر شویم، چون می دانم از اسم بردن انگلیسی ها تعجب کرده اید همین جا باید بگویم که در این اردوگاه نه تنها انگلیسی ، فرانسوی و آلمانی که حتی عده ای چریک امریکایی سفید پوست و سیاه پوست نیز دیده می شد. اینها اکثرا متعلق به گروههای مبارزی بودند که علیه دولت هایشان مشغول مبارزه بودند و یک سازمان بین المللی که بعدها شرحش را خواهم داد ، با دریافت شهریه های سنگین از کشورها و یا سازمانهای آزادیبخش، ترتیب اعزام آنها را به این اردوگاه و امثال آن می داد.از آدمهای سرشناسی که در این اردوگاه همراه با من دوره چریکی دیدند، یکی هم بابی ساندز معروف ایرلندی بود که بعدها بر اثر اعتصاب غذا در زندان ایرلند در گذشت .

ساعت یک بعد از ظهر ، رفعت اسد برادر حافظ اسد در حالی که چند نفر نظامی سوری با او بودند، به میدان تیر اردوگاه آمد و ستوان « محمد عابد رافض » که فرمانده جوخه اعدام بود، بما اطلاع داد که برای تمرین آماده باشیم. ۹ چوبه اعدام در محوطه میدان تیر مستقر بود که بهر چوبه یک آدمک پنبه ای بسته بودند. فاصله ما تا آدمکها کمتر از 15 متر بود . روی لباس آدمکها، درست در جایی که زیر آن مثلا قلب قرار دارد ،

یک علامت ضربدر زده بودند و ما باید درست به همان نقطه شلیک می کردیم، آن روز تفنگهای کلاشینکف روسی را از ما گرفته بودند و یک نوع تفنگ نیمه خودکار امریکایی که به ام یک معروف است به دستمان داده بودند.

همه مسائل آموزشی در اردوگاه طوری بود که ما را بشدت تحت تاثیر قرار دهد. مثلا بما گفتند که چون این ۹ نفر جاسوسهای آمریکایی هستند، حیف است با اسلحه و گلوله روسی کشته شوند و بنابراین باید توسط  تفنگ و فشنگ خود آمریکایی ها، معدوم شوند .

بفرمان ستوان محمد عابد رافض به زانو نشستیم و با فرمان آتش، بسوی آدمکها تیراندازی کردیم. فاصله کم و بطور طبیعی نشانه گیری دقیق بود، لحظه ای بعد دیدیم که خون از محل تیراندازی جاری شد. این نشانه آن بود که تیرانداز، نشانه روی دقیق داشته است اما بعدها فهمیدم که این کار تنها به این خاطر صورت می گیرد تا ترس ناشی از مشاهده خون از میان برود و هیچ چریکی تحت تاثیر واقع نشود.

من بعدها بارها آنرا در ایران، ضمن آموزشهایی که می دادیم، تکرار کردم. یک کیسه پلاستیکی را از خون گوسفند و یا گاو پر میکردیم و زیر لباس آدمکها در ناحیه قلب قرار می دادیم تا همه چیز در یک تمرین طبیعی بنظر آید.

ما می توانستیم ، حتی از یک مایع رنگی استفاده کنیم اما بما گفته بودند که باید ترس از خون و خونریزی را از میان برد و بهمین سبب تاکید همیشه بر این بود که حتما از خون حیوانات در چنین تمرین هایی استفاده شود . دقایقی بعد ، وقتی رفعت اسد با یک یک ما دست داد و مهارت ما را مورد تمجید قرار داد. دانستیم که آزمایش قاتلهای جدید!

قرین توفیق بوده است و تیراندازی و نشانه روی بدقت کامل انجام گرفته است . بازیهای اردوگاه، تمرینات حساب شده اردوگاهی ، تیراندازی بسوی آدمکهای پارچه ای که به یک تیر چوبی بسته شده بودند و به جای یک قلب تپنده انسانی، با هزاران عشق و امید و آرزو و یک کیسه پلاستیکی خون گاو یا گاومیش در آن وجود دارد، با واقعیت ، با جنگ آوری ، با نشانه گرفتن قلب یک انسان گناهکار و یا بیگناه که براستی در معرض نابود شدن است، تفاوت بسیار دارد .

یک آدمک پارچه ای فقط یک نشانه گمراه کننده است ، اما یک انسان ، انسانی که دارای هزاران امید و آرزوست ، دهها نفر چشم به او دوخته اند و او نیز به دهها کس امید دارد ولو آن که بنظر جمعی گناهکار باشد، کشتنش کار ساده ای نیست.

برایتان گفته بودم که پیش از همکاری با سید مهدی هاشمی ، شغل من قصابی بود، پدرم هم قصاب بود . بعضی وقتها ما تا روزی ۱۰ – ۱۵ گوسفند هم سر می بریدیم، اما این با آدمکشی فرق داشت. درست است که من با خون ، با کشتن با ذبح کردن آشنا بودم، اما آدمکش که نبودم. بعدها در جریان انقلاب و بعد از آن من بارها بدستور سید مهدی هاشمی ، دستم به خون خیلی ها، خیلی از انسانهای خوب آلوده شد .

اما در آن سپیده دم سال ۱۹۷۷ که در یک پادگان نظامی در حومه دمشق بعنوان عضوی از جوخه اعدام ، آماده ملاقات با قربانیان خود شدم، هنوز دستم به خون یک انسان، آلوده و آغشته نشده بود . از ساعتی پیش، به همه ما، حتی به انگلیسی ها، لباس سربازان سوری پوشانده بودند . با همه علایم و نشانه هایش و از دقایقی پیش همه ما در یک کامیونت روسی در انتظار بسر می بردیم، ساعت 6 بامداد که هوا تازه گرگ و میش شده بود ، ما را از کامیونت پیاده کردند . قربانیان را با چشمهای بسته و دست و پاهای بسته، به تیرهای چوبی بسته بودند.

ظاهرا همه مراسم معمول پیش از اعدام انجام شده بود . ما با فرمان نظامی، مقابل قربانیان خود قرار گرفتیم، با فرمان نظامی به زانو نشستیم و با یک فرمان آتش ، شلیک کردیم. بهمین راحتی و بهمین سادگی! 5 جنازه از چوب بزمین افتاد و 4 جنازه دیگر همچنان به چوب بسته بود. ستوان محمد عابد رافض، مرا مامور شلیک تیر خلاص کرده بود .باز هم یک کلت سنگین آمریکایی بدستم دادند .

برای هر 9 نفر در مجموع ۱۳ گلوله شلیک کردم. آنهم بطور مستقیم روی مغز آنها، همه بجز دو نفر با همان تیرهای اولیه مرده بودند . هیچ احساس مشخصی نداشتم. نه ناراحت بودم و نه پشیمان – بعدها ، وقتی خودمان درایران خمینی این کارها را می کردیم ، تازه فهمیدم علت انتخاب من برای شرکت در جوخه اعدام و سپس ماموریت برای شلیک تیر خلاص چه بوده است؟. ظاهرا کسانی انتخاب می شدند که هیچ حس و عاطفه ای نداشته باشند. آدمکشی و خونریزی برایشان آسان باشد و من یکی از آنها بودم. یکی از کسانی که از قتل و خونریزی  نمی ترسید و ماموران و معلمان سوری هم از میان بیش از چهارصد نفر که در آن اردوگاه دوره چریکی می دیدند ، مرا واجد چنین صفاتی شناخته بودند.

وقتی مراسم تمام شد ، مربیان ما در آن اردوگاه، به همه ما تبریک گفتند و از این که خوب وظایفمان را انجام داده ایم، خوشحال بودند .

نمیدانم، شاید هم سربازان سوری از این خوشحال بودند که در دنیا احمقهایی مثل ما وجود داشت که بجای آنها می کشتیم تا دست آنها به خون هموطنانشان آلوده نشود .

بهرحال ماجرای اعدام 9 افسر سوری و سپس شلیک 13 تیر در مغز آنها، نخستین تجربه من در آدمکشی و قتل بود. تجربه ای که بعدها و بدفعات اتفاق افتاد و با این تفاوت که در تجربه های بعدی بیشتر قلب و مغز هموطنان خودم هدف بود.

با پایان گرفتن دوران آموزش من در دمشق، سرگرد حامد محمد سودانی و سایر مربیان اردوگاه ، خیلی تلاش کردند تا مرا همانجا نگاه دارند و در یک واحد چریکی که به مواضع اسرائیل حمله می کرد، بکار وا دارند، اما من همیشه طفره می رفتم و دلم می خواست هر چه زودتر به ایران برگردم،

پدر و مادرم را ببینم، برنامه فرار سید مهدی هاشمی و شفیع زاده ها را از زندان به مرحله عمل در آورم و در ضمن ببینم آن قرار سید مهدی هاشمی برای این که ماهیانه سی هزار تومان به حساب من بریزند ، پس از دستگیری او عمل شده است یا نه ؟!

جعفر شفیع زاده

جعفر شفیع زاده

بازگشت به پاریس از لیبی

روزی که فرودگاه دمشق را بسوی پاریس ترک کردم. دیگر آن جعفر شفیع زاده قصاب قهدریجانی نبودم. حالا دیگر از زندان ، زخمی کردن، کشتن، انفجار و تخریب نمی ترسیدم. حتی جان کندن انسانهای بیگناه هم مرا معذب نمی ساخت . وقتی درون هواپیمای سوری نشستم و هواپیما تا اوج آسمان پر کشید، احساس می کردم یک نظامی، یک سرباز، یک گروهبان ، یک افسر و حتی شاید یک ژنرال هستم، این را در اردوگاه بما تلقین کرده بودند، اما بعدها در جریان جنگ بیهوده ایران و عراق دریافتم که بر خلاف آنچه به ما گفته بودند، نظامی ها آدمکش نیستند. دریافتم، هیچ نظامی باشرفی طالب جنگ نیست، نظامی ها صلح را دوست دارند و فنون نظامی را فرا می گیرند تا صلح وجود داشته باشد، دریافتم کشتن ، تخریب ، ترور و شکنجه کار تروریستها است که به غلط لباس نظامی می پوشند و من شاگرد قصابی که حتی نتوانسته بودم به دبیرستان بروم نه تنها نظامی نبودم بلکه جانی و تبهکار بی احساسی بودم که دیگران بخاطر منافعشان مرا ببازی گرفته بودند، بعدها در ایران و در جریان روزهای انقلاب دانستم که بخاطر پول و عقده هایم، خودم را، شرف و ایمانم را، خانواده ام را، وطنم را و همه چیزها یی را که داشته ام قربانی مطامع و هدف و هوسهای ملاهای بی سیرت کرده ام، اما بهر حال آن نیمروز گرمی که دمشق را با هواپیما بسوی پاریس ترک می کردم، سراپا غرور بودم. هزاران طرح و نقشه با خود داشتم که خیال می کردم به محض رسیدن به ایران و اصفهان همه را بمرحله عمل در می آورم و از این راه نه تنها سید مهدی هاشمی و قوم و خویشهایم را از زندان نجات می دهم بلکه با دستبرد زدن به بانکها و تهدید ثروتمندانی که در اصفهان می شناختم خودم و همه را پولدار می کنم. وقتی در فرودگاه اورلی پاریس ازهواپیما پیاده شدم و برای گرفتن چمدانهایم قصد خروج از طبقه اول ساختمان اورلی را داشتم، در کنار غلامعباس توسلی ، سه نفر دیگر را نیز به انتظار خود دیدم، آنها را هرگز ندیده بودم، اما امروز همه آنها نامهای شناخته شده بین المللی هستند.

صادق قطب زاده، ابوالحسن بنی صدر و حسن ابراهیم حبیبی مستقبلین تازه آشنای من بودند. وقتی با یک اتومبیل پژو که قطب زاده رانندگیش را بعهده داشت، بسوی شهر پاریس براه افتادیم ، توسلی برایم تعریف کرد که اعزام من به اردوگاه دمشق با توصیه و همکاری قطب زاده صورت گرفته است. به اتفاق آنها، به دفتر کاری که قطب زاده در پاریس هفدهم در خیابان کلیشی داشت رفتیم. بعد ما فهمیدم که این دفتر در نزدیکی محله بدنام پاریس بنام پی گال قرار دارد و قطب زاده که یک پل بوی بظاهر اسلامی بود، از این دفتر برای ارتباط های جنسی خود با فاحشه های پاریسی و همچنین توزیع تریاک هایی که از ایران توسط سید مهدی هاشمی و از دوسلدورف توسط صادق طباطبایی فرستاده می شد، استفاده می کند. همه این ماجراها را در این خاطرات بموقع خود تعریف خواهم کرد.

ابوالحسن بنی صدر در فرودگاه اورلی

حبیبی – توسلی – بنی صدر – قطب زاده

صادق قطب زاده

بهر حال آنروز، بلافاصله پس از ورود به دفتر قطب زاده و پیش از آن که حتی چایی را که حبیبی دم کرده بود، بخوریم ، تلفن زنگ زد، قطب زاده گوشی را برداشت و پس از احوالپرسی مختصری که کرد، گوشی را بمن رد کرد. و گفت صحبت کن ! با تعجب و ناباوری گوشی را گرفتم و صدای داود شوهر خواهرم را شنیدم. همان کسی که حالا بجای من کنار دست پدرم، مغازه قصابی قهدریجان را اداره می کرد. خیلی خوشحال شدم.

داود گفت که به اتفاق پدر و مادرم به مشهد رفته بودند و حالا در تهران هستند که شب به طرف اصفهان حرکت کنند. بعد با پدر و مادرم صحبت کردم. پدرم گفت که آقای پرورش همه ماهه به منزل ما می آید و از طرف تو ده هزار تومان به ما می دهد .

این پولها را چکار کنیم؟ز پدرم پرسیدم آیا پیغام دیگری نمی دهد؟ پدر گفت : چرا، گفته است که اگر تو تماس گرفتی بتو بگویم که آن امانتی حالا به دویست هزار رسیده است . داشتم از خوشحالی بال آوردم. چهار ماه در دمشق بودم و حالا علاوه بر ماهی ده هزار تومان که به پدر و مادرم داده اند ،

خودم هم دویست هزار تومان پول نقد در حساب بانکیم در ایستگاه یخچال اصفهان داشتم . به پدرم گفتم آن پولها مال شما و مادر است و هر طور که می خواهید خرج کنید. پدرم هم از شدت خوشحالی می خندید و شوخی می کرد .

مادرم از این که پسرش پولدار شده بود زمین و زمان را شکر می کرد و بخصوص خوشحال بود که پول مسافرتشان را به مشهد آیت الله طاهری داده و مخصوصا سفارش کرده که به تو بگویم حضرت رضا را به خواب دیده و او بوده که گفته است بخاطر خدمات جعفر به اسلام باید پدر و مادرش به زیارت و پابوسی بروند !در نخستین ساعات ورود به پاریس اینها همه خبرهای خوبی بود. دوباره با داود صحبت کردم و گفتم که از پدر هر ماه یکهزار تومان در یافت کند .

دوباره پدرم گوشی را گرفت و گفت : قضیه آقا مهدی را که می دانی ؟ گفتم : بله! پدرم گفت ؛ اگر می توانی حالا یک مدت دیگری هم آنجا بمان، تا آبها از آسیاب بیفتد،هر چه دیرتر بیایی بهتر است .ساعتی بعد ، وقتی با توسلی ،قطب زاده ، بنی صدر و حبیبی به گفتگو نشستیم، معلوم شد چرا پدر و مادرم تلفن کرده اند.

آنها فکر می کردند که من بخواهم به سرعت به ایران برگردم و بنابراین چون نباید میرفتم از پرورش خواسته بودند که درست روزی که من از دمشق بر می گردم ، ترتیب این گفتگوی تلفنی را بدهند و آنها باشند که برای برنگشتنم توصیه می کنند.

راستش را بخواهید، بقیه مسائل برای من مهم نبود . مهم این بود که پولها مرتب و بیشتر از رقم تعیین شده ، پرداخت شده بود و پدر و مادرم و بستگانم هم راضی و خوشحال و سرحال بودند. پاریس هم جایی نبود که به آدم بد بگذرد.

جلسه آن روز ما با توسلی ، قطب زاده، بنی صدر و حبیبی تا ساعت یک بعد از نصفه شب بطول انجامید، توسلی قرار بود، فردا به ایران برگردد. او در مدتی که من در دمشق بودم، سه بار به تهران رفته و برگشته بود.

بهر حال آنروز، بلافاصله پس از ورود به دفتر قطب زاده و پیش از آن که حتی چایی را که حبیبی دم کرده بود، بخوریم ، تلفن زنگ زد، قطب زاده گوشی را برداشت و پس از احوالپرسی مختصری که کرد، گوشی را بمن رد کرد. و گفت صحبت کن ! با تعجب و ناباوری گوشی را گرفتم و صدای داود شوهر خواهرم را شنیدم. همان کسی که حالا بجای من کنار دست پدرم، مغازه قصابی قهدریجان را اداره می کرد. خیلی خوشحال شدم.

داود گفت که به اتفاق پدر و مادرم به مشهد رفته بودند و حالا در تهران هستند که شب به طرف اصفهان حرکت کنند. بعد با پدر و مادرم صحبت کردم. پدرم گفت که آقای پرورش همه ماهه به منزل ما می آید و از طرف تو ده هزار تومان به ما می دهد .

این پولها را چکار کنیم؟ز پدرم پرسیدم آیا پیغام دیگری نمی دهد؟ پدر گفت : چرا، گفته است که اگر تو تماس گرفتی بتو بگویم که آن امانتی حالا به دویست هزار رسیده است . داشتم از خوشحالی بال آوردم. چهار ماه در دمشق بودم و حالا علاوه بر ماهی ده هزار تومان که به پدر و مادرم داده اند ،

خودم هم دویست هزار تومان پول نقد در حساب بانکیم در ایستگاه یخچال اصفهان داشتم . به پدرم گفتم آن پولها مال شما و مادر است و هر طور که می خواهید خرج کنید. پدرم هم از شدت خوشحالی می خندید و شوخی می کرد .

مادرم از این که پسرش پولدار شده بود زمین و زمان را شکر می کرد و بخصوص خوشحال بود که پول مسافرتشان را به مشهد آیت الله طاهری داده و مخصوصا سفارش کرده که به تو بگویم حضرت رضا را به خواب دیده و او بوده که گفته است بخاطر خدمات جعفر به اسلام باید پدر و مادرش به زیارت و پابوسی بروند !در نخستین ساعات ورود به پاریس اینها همه خبرهای خوبی بود. دوباره با داود صحبت کردم و گفتم که از پدر هر ماه یکهزار تومان در یافت کند .

دوباره پدرم گوشی را گرفت و گفت : قضیه آقا مهدی را که می دانی ؟ گفتم : بله! پدرم گفت ؛ اگر می توانی حالا یک مدت دیگری هم آنجا بمان، تا آبها از آسیاب بیفتد،هر چه دیرتر بیایی بهتر است .ساعتی بعد ، وقتی با توسلی ،قطب زاده ، بنی صدر و حبیبی به گفتگو نشستیم، معلوم شد چرا پدر و مادرم تلفن کرده اند.

ا آنها فکر می کردند که من بخواهم به سرعت به ایران برگردم و بنابراین چون نباید میرفتم از پرورش خواسته بودند که درست روزی که من از دمشق بر می گردم ، ترتیب این گفتگوی تلفنی را بدهند و آنها باشند که برای برنگشتنم توصیه می کنند.

راستش را بخواهید، بقیه مسائل برای من مهم نبود . مهم این بود که پولها مرتب و بیشتر از رقم تعیین شده ، پرداخت شده بود و پدر و مادرم و بستگانم هم راضی و خوشحال و سرحال بودند. پاریس هم جایی نبود که به آدم بد بگذرد.

جلسه آن روز ما با توسلی ، قطب زاده، بنی صدر و حبیبی تا ساعت یک بعد از نصفه شب بطول انجامید، توسلی قرار بود، فردا به ایران برگردد. او در مدتی که من در دمشق بودم، سه بار به تهران رفته و برگشته بود.

آن روز و آن شب، میزبانان پاریسی خیلی مرا تر و خشک می کردند و گفتند چون به محض ورود به ایران، مراهم باتهام شرکت در قتل آیت الله شمس آبادی دستگیر می کنند، بهتر است مدتی در پاریس باشم و حدود 15 – 20 روز دیگر هم به اتفاق قطب زاده سفری به لیبی بکنم . برای من تفاوتی نداشت که کجا باشم . حالا سوار کار سرمستی بودم که از قصابی نجات پیدا کرده و با آدمهای حسابی سر و کار داشتم، تنها سوال من این بود که من در اینجا یا در لیبی پول ندارم و باید پولهایم را از ایران بیاورم. قطب زاده خندید و به حبیبی اشاره ای کرد. حبیبی گفت فردا با آقای سلامتیان به بانک می روی، حساب باز می کنی و تا اینجا هستی از بابت پول ناراحتی نخواهی داشت در لیبی هم که میهمان ژنرال قذافی هستی ،حالا خیلی چیزها برای من مسخره شده است اما اگر شما هم خودتان را جای من بگذارید شاید بهمان حالی دچار می شدید که من شدم.

یک شاگرد قصاب قهدریجانی ، ناگهان به صورت آدمی در می آید که به پاریـس و سوریه و لیبی سفر می کند و یکدفعه کسی که از یک ژاندارم معمولی نجف آبادی هم می ترسید و هزار جور کرنش و تعظیم و تکریم می کرد، مردی می شود که در سفر لیبی میهمان رییس جمهوری آن کشور می شود، خوب این همه تغییر در تحول هر کسی را دچار غرور می کند و مرا لابد بیشتر! آن شب ورود به پاریس هما نجا استراحت کردم. در دفتر قطب زاده، قطب زاده گفت که این اتاق متعلق به توست و تا روزی که در پاریس هستی همین جا منزل خواهی کرد. دفتر کار قطب زاده سه اتاق داشت که در دوتای آن میز و صندلی و ماشین تحریر قرار داشت و سومی یک اتاق خواب کامل بود.

ساعت ۹ صبح فردا، وقتی که با شنیدن سر و صدا از خواب بیدار شدم، فکر کردم دیر شده است و سایر دوستان دیروزی و کارکنان دفتر قطب زاده آمده اند و مشغول کارند ، بهمین جهت در اتاق را نیمه باز کردم و در کمال تعجب دیدم که یک دختر قد بلند و موطلایی در اتاق پهلویی مشغول آماده کردن میز صبحانه است . در را بستم ، کمی خودم را مرتب کردم و به این فکر بودم که چگونه با این دختر فرانسوی صحبت کنم ؟من بجز فارسی آنهم با لهجه نجف آبادی و کمی هم عربی که در سوریه یاد گرفته بودم. زبان دیگری نمی دانستم و به همین جهت فکر کردم آنقدر در اتاق می مانم تا قطب زاده و یا کس دیگری که فارسی بلد است وارد شود.

روی لبه تخت خواب نشستم و هنوز به مشکل ندانستن زبان فکر می کردم که ناگهان در باز شد و همان دختر مو طلایی فرانسوی، به فارسی البته با لهجه به من سلام داد. من هم سلام کردم و چون گفت میز صبحانه حاضر است، به اتاق دیگر رفتم و باتفاق به خوردن صبحانه پرداختیم. معلوم شد 6 سال است با قطب زاده کار می کند و فارسی را هم خوب صحبت می کند. اسمش بئاتریس بود ،خیلی زحمت کشیدم و تمرین کردم تا اسمش را یاد گرفتم .ساعات ۱۱ صبح ، قطب زاده ، حبیبی و سلامتیان آمدند و بعد از کمی حال و احوال کردن بمن گفتند که با سلامتیان بدنبال کارهایم برویم .پیش از ترک دفتر کار قطب زاده ،

سلامتیان در حضور آنها، 5 هزار فرانک فرانسه بعنوان پول توجیبی به من داد و گفت که فعلا ده هزار فرانک به حسابی که برایت باز خواهد شد، می ریزم تا بعد ببینیم چه می شود.همان زیر ساختمان یک شعبه بانک کردیت لیونه بود که سلامتیان برایم حسابی آنجا باز کرد و بعد هم در همان نزدیکیهای دفتر ، به چند لباس فروشی مراجعه کردیم و دو دست لباس پاریسی هم برایم خریداری شد . پول همه را سلامتیان داد. با سلامتیان خیلی راحت بودم.

اصفهانی بود و ساعتها می توانستیم با هم درباره اصفهان و کسانی که می شناختیم صحبت کنیم . ساعت سه بعد از ظهر، سلامتیان مرا تا مقابل در ورودی دفتر قطب زاده آورد و چون خودش کار داشت ، رفت و گفت که فردا صبح به دیدارم خواهد آمد. سلامتیان که رفت، برای اولین بار در پاریس خودم را تنها دیدم و فکر کردم کمی قدم بزنم و با آن دور و برها آشنا شوم. کمی بالا و پایین رفتم ، مغازه ها را دید زدم و بعد از ترس این که مبادا گم شوم، برگشتم . ساعت حدود چهار بعد از ظهر بود که وارد ساختمان شدم تا با آسانسور خودم را به طبقه چهارم برسانم. با کلیدی که قطب زاده همان شب پیش به من داده بود، در دفتر را باز کردم، هیچکس نبود و گمان کردم، دفتر تعطیل شده است.

در حالی که یاد آهنگ عربی را فیروزه خواننده مصری خوانده بود با صدای بلند می خواندم ، در اتاق خواب را باز کردم، اما با آنچه که دیدم کم مانده بود پس بیفتم. قطب زاده در حالی که فقط یک  شورت آبی رنگ به تن داشت، روی تخت دراز کشیده بود و بئاتریسں ، لخت مادرزاد ، در حالی که پشت به در ورودی داشت ، خم شده بود و فندکی را برای روشن کردن سیگارش از روی زمین برمی داشت. خجالت زده و شرمگین، قصد برگشتن داشتم که قطب زاده گفت:

کجا؟؟؟؟ بیا تو! اینجا اروپاست . . . و بعد در حالی که من هنوز از تعجب بیرون نیامده بودم، دیدم بئاتریس هم برگشت و بی آنکه احساس شرم و خجالت کند، همانطور که لخت مادر زاد بود به طرف من آمد ، چهار بار صورتم را بوسید و با لبخند گفت : چرا خجالت می کشی؟ شاید باور نکنید ، ولی این اولین باری بود که من در همه عمرم ، یک زن را به این برهنگی کامل می دیدم. آنها لخت بودند و من خجالت می کشیدم. سرم همچنان پایین بود و قطب زاده و بئاتریس لاینقطع می خندیدند، آخر هم قطب زاده به فرانسه چیزی به بئاتریس گفت که از در بیرون رفت و قطب زاده هم مشغول پوشیدن لباسش شد ، ساعتی بعد همه چیز دوباره عادی شده بود، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد، بئاتریس باز لباس پوشیده بود و تمیز و مرتب پشت میز کارش نشسته بود و من و قطب زاده و حبیبی که تازه از راه رسیده بود، مشغول گپ و گفتگو بودیم. صحبت ها بیشتر درباره اردوگاه دمشق بود و آنها سعی می کردند، از زبان من حرف کشی کنند و از جزئیات اردوگاه اطلاعاتی بدست آورند.

من هم که برایم مهم نبود. هر چه آنها می پرسیدند، با نهایت صداقت، جوابشان را می دادم. این نوع گفتگوها تا چند و چندین روز ادامه داشت. در بیست روز اولی که در پاریس ماندم ، بجز یکبار که با سلامتیان برای گرفتن عکس به یک عکاسی رفتیم، بقیه اوقاتم بخصوص با قطب زاده ، صرف عیش و نوش به معنای واقعی آن می شد. به پیشنهاد قطب زاده، بئاتریس یکی از دوستانش را که پاتریسیا نام داشت، با من آشنا کرد که مثلا به من فرانسه یاد بدهد، اما در همان جلسه اول کار ما به عشقبازی و رختخواب کشید و اگر چه بالاخره چند جمله ای فرانسه یاد گرفتم . اما بیشتر وقتمان در کافه رستورانهای پاریس یا حومه پاریس می گذشت .بعضی روزها من و قطب زاده و گهگاهی هم با سلامتیان به فرودگاه دیگر پاریس شارل دوگل می رفتیم و از مسافرانی که از لندن یا آلمان می آمدند، بسته های کوچکی می گرفتیم که مثلا امانتی بود اما بین 5 تا 30 لول تریاک در آن بود. تریاک ها ، مشتریان مخصوص داشت که اوایل با قطب زاده یا سلامتیان و بعدها خودم به تنهایی آنها را به مشتریانش تحویل می دادم.

یکی از این مشتریان سیدجلال تهرانی بود که بعد ها در ایام انقلاب رئیس شورای سلطنت شد و بعد در مسافرت پاریس با برنامه ای که برایش ریختند، استعفایش را به امام خمینی داد. بموقع ماجرای او و همچنین سنجابی را تعریف خواهم کرد.

قطب زاده، خودش تریاک نمی کشید اما در مشروب خوری و رابطه جنسی با زنها بخصوص زنان ولگرد بیداد می کرد. یکی از برنامه های تعطیل نشدنی قطب زاده و حبیبی که بعد من هم به آن اضافه شدم، رفتن به سینما و دیدن فیلمهای سکسی بود. اوائل من بدم می آمد. اما بزودی من هم به تماشای آنها معتاد شدم و اگر یک روز در فاصله ساعت 3 تا 4 بعد از ظهر به سینماهای دور و بر پیگال نمی رفتیم، همگی عصبانی و پکر بودیم. بعد از بیرون آمدن از سینما هم معلوم بود که قطب زاده آنچه را که آموخته بود با بئاتریس تجربه می کرد و من با پاتریسیا ۰ حبیبی چون با یک دختر ایرانی دوست بود، نه او را به ما معرفی می کرد و نه بعد از سینما بلافاصله با ما به دفتر می آمد. در چنین اوضاع و احوالی که گمان می کنم به من بیشتر از همه خوش می گذشت ، یک روز قطب زاده اطلاع داد که بزودی و پس از تاخیری که پیش آمده ، عازم لندن می شویم تا از آنجا به لیبی پرواز کنیم .

خاطرات رفسنجانی درباره دستگیری صادق طباطبایی

برنامه صفحه آخر قاچاق مواد مخدر توسط صادق طباطبایی

پاریس

پرواز به لیبی – طرابلس

یک روز صبح . باتفاق صادق قطب زاده، عازم لندن شدیم. همانجا در فرودگاه هیترو لندن ، سه ساعت در انتظار ماندیم و بعد با یک هواپیمای لیبیایی بسوی طرابلس حرکت کردیم . نکته ای که برای من خیلی جالب بود این بود که پس از چند لحظه پرواز، مهماندار هواپیما، به صادق قطب زاده حرفی زد که پس از آن قطب زاده از جا بلند شد و به اتفاق مهماندار به کابین خلبان رفت . این اولین باری بود که من بخاطر همسفرم ، قطب زاده ، در صندلی جلوی هواپیما نشسته بودم و از پذیرایی بسیار استثنایی و قابل توجهی بهره می بردم . وقتی که قطب زاده برگشت . بیشتر از همیشه شاد و شنگول بود. وقتی هم که در طرابلس به زمین نشستیم، از رفتن به قسمت گمرک و کنترل گذرنامه خبری نبود، به محض ورود چشممان به یک مرسدس بنز سیاهرنگ که درست مقابل پلکان هواپیما پارک شده بود افتاد و با همین اتومبیل بود که به اتفاق قطب زاده و چند نفر نظامی لیبیایی و دو نفر شخصی که با ما سوار همان اتومبیل شدند از فرودگاه بسوی نقطه نامعلومی حرکت کردیم، پشت سر ما سه جیپ نظامی و یک آمبولانس حرکت می کرد، رفتار لیبیایی ها با قطب زاده در حد استقبال از رئیس یک مملکت خارجی بود.

البته اینها را با توجه به آنچه که بعدها فراگرفتم می گویم وگرنه آنروز ما تنها عاملی که مرا بخود مشغول می داشت و استثنایی بودن همه این بازیها بود و دیگر حد و اندازه و میزان مقایسه آنرا نمی دانستم . لیبی از همان نگاه اول ، چندان به دل من ننشست. من توقع داشتم لیبی را یک کشور آباد ببینم اما به نظرم آنچه که در آن موقع می دیدم، شهر کوچکی بود که تازه داشت از صورت ده خارج می شد و این با آنچه از این کشور به من در دمشق و پاریس گفته بودند تفاوت داشت. ما وارد یک هتل آمریکایی شدیم ،هتلی که بیرون و درون آن تفاوت چشمگیری داشت . بیرون از این هتل همه چیز حالت دهاتی و روستایی داشت و داخل هتل شکوه و جلالی که در هتلهای پاریس هم با پاتریسیا و قطب زاده دیده بودم ، همان چند دقیقه ای که پایین منتظر بودیم تا شماره اتاق هایمان مشخص شود، آنقدر امریکایی دیدم که گمان می کنم حتی در اصفهان که پایگاه امریکایی ها بود، آنقدر امریکایی ندیده بودم.

یک لحظه فکر کردم ، چرا همه دروغ می گویند؟ آخوندها، روی منبر از فسق و فجور می نالند ، اما خودشان در میهمانی باغ حاج تراب درچه ای که می افتند ، خلخالیش رقاص می شود و صانعی اش فلوت زن و بقیه شان عرق خورهای قهار؟ و قذافی هم که صبح تا شب فریاد وا استعمار سر گرفته کشورش لبریز از یانکی است. طبق معمول دامنه تخیلات زیاد به درازا نکشید و قطب زاده با جمله بزن بریم، به دنیای این سئوالات بی جواب خاتمه داد . اتاقهای من قطب زاده کنار هم بود. البته اتاق او خیلی مجلل تر بود ، دو قسمت داشت که در یکی می خوابید و در دیگری می توانست پذیرایی کند.

اتاق من شیک بود، اما آن قسمت دوم را نداشت. بلافاصله پس از این که چمدانهایمان را باز کردیم، قطب زاده گفت که برای دیدن سرگرد عبدالسلام جلود ، مرد شماره ۲ لیبی می رود و بمن گفت چون عربی می دانی خیالم از بابت تو راحت است ، می توانی هر وقت خواستی به رستوران هتل بروی اما زیاد با کسی در تماس نباش ، ژنرال قذافی از کسانی که زیاد سر و صدا کنند خوشش نمی آید. تا می توانی بخور و بخواب ، فردا هم زودتر از ساعت 11 صبح حاضر نشو ، چون امکان دارد که من شب دیر بیایم و بخواهم بخوابم. قطب زاده ، باز مقداری نصیحت کرد که اینجا مثل پاریس و حتی سوریه نیست و باید خیلی مواظب باشی .

راستش را بخواهید، پایتخت ژنرال قذافی آنچنان توی ذوقم زده بود که خودم هم جز خوابیدن ، برنامه دیگری نداشتم. وقتی قطب زاده رفت و من روی تخت خواب ولو شدم. تازه بیاد پاتریسیا افتادم ، آخر15 شب بود که هر شب با او بودم . فردا صبح ساعت 6 از خواب بیدار شدم، اما توصیه قطب زاده که امکان دارد شب دیر بیاید بخاطرم رسید و بجای این که سراغ او بروم، به سالن غذا خوری رفتم تا به تنهایی اولین صبحانه ام را در لیبی نوش جان کنم . سالن غذاخوری از آمریکایی ها موج می زد ، پشت میزی نشستم و دستور صبحانه مفصلی دادم . صبحانه ای که اگر پولش را قرار بود حتی در آن موقع خودم بدهم، از گلویم پایین نمی رفت، اما در این مدت یاد گرفته بودم که وقتی قرار نیست پولی بپردازی هر قدر بیشتر « لرد بازی » درآوری نزد میزبانانت مهم تر جلوه خواهی کرد، این را قطب زاده یادم داده بود . مشغول صرف صبحانه بودم که بلندگوی هتل ، اول به عربی و بعد به انگلیسی که چیزی از آن نفهمیدم ، نام مرا صدا زد . صبحانه را نیمه کاره گذاشتم و بطرف قسمت اطلاعات و رزرواسیون هتل رفتم و با کمال تعجب قطب زاده و دو نفر افسر لیبیایی را منتظر خود دیدم. قطب زاده گفت که چند لحظه پیش به اتاقم تلفن زده و چون جواب نداده ام نگران شده است . گفتم که از فرصت استفاده کرده و چون زود بیدار شده بودم خیال کردم تا شما بیدار شوید  صبحانه ای بزنم . قطب زاده خندید و گفت : پس همه با هم میخوریم ، و  به این ترتیب به اتفاق تازه واردها به سر میز صبحانه بازگشتیم و آنها هم دستور صبحانه دادند. قطب زاده ، پس از مبالغی شوخی و بذله گویی که از مشخصات همیشگیش بود، در حالی که یکهزار دلار آمریکایی بمن می داد، گفت که مجبور است برای یک هفته به دمشق برود و بعد دوباره به لیبی برگردد .

گفتم: من هم با شما می آیم؟ گفت نه اینجا با تو کاردارند و کار مهمی هم دارند که باید باشی و انجام دهی و خوب هم انجام دهی ، گفتم : مبارک است ! چه کاری است که از دست من بر می آید؟ قطب زاده گفت: من هم بدرستی نمی دانم ،این دو افسر تورا به اداره امنیت می برند و در آنجا در جریان قرار می گیری . فکر می کنم مسئله یک بازجویی در میان باشد. با عجله گفتم : از من ؟ خندید و گفت : نه ! تو باید از یک ایرانی دستگیر شده بازجویی کنی آقای قاضی القضات! و بعد غش غش خنده را سر داد و بعد اضافه کرد : در واقع حالت مترجم را داری اما چون چریک بزن بهادری هم هستی ، حتما بازجویی بهتر از آب در خواهد آمد. پرسیدم: پس کجا اقامت خواهم کرد؟ همین جا یا جای دیگری ؟ قطب زاده با افسران لیبیایی صحبت کرد و بعد به من گفت : همین جا ! تا من برگردم و بعد به پاریس برویم تو در همین هتل خوشگل اقامت می کنی . درست مثل یک کارمند هستی . صبحها دنبالت می آیند، تورا به اداره می برند و بعد از اداره هم به منزل به این خوشگلی بر می گردی !گفتم برای من فرقی نمیکند !

قطب زاده خندید که نکند دلت برای پاتریسیا تنگ شده است؟ که منهم به خنده افتادم . ساعتی بعد ، وقتی قطب زاده بطرف اتاقش براه افتاد، من و دو افسر لیبیایی نیز با یک جیپ نظامی آمریکایی عازم اداره امنیت شدیم.

در اداره امنیت با دو دانشجوی ایرانی که اسم یکی چایچی و دیگری احمدی بود آشنا شدم. آن روز تا پاسی از شب گذشته، چایچی و احمدی مشغول آموزش دادن به من بودند تا بیشتر در جریان کارهایی که قرار بود انجام دهم قرار گیرم. قرار و مدار هایی بود که باید بخاطر می سپردم و هنگام بازجویی رعایت می کردم. چه موقع باید خشونت نشان دهم، چه موقع دوستانه عمل کنم . تا کجا پیش بروم و هر جا لنگ ماندم چگونه بازجویی را متوقف کنم و یا علامتهایمان برای اجرای این موارد چه ها باشد .

اتاق بازجویی که هنوز کسی در آن نبود، دو قسمت داشت که در حقیقت یک قسمت آن پنهانی بود و جز ما و کارمندان اداره امنیت ، کسی آنرا نمی دید. اتاق اصلی بازجویی یک اتاق معمولی بود با یک میز چوبی معمولی و چهار تا صندلی . وقتی در این اتاق بودیم، اتاق معمولی بنظر می آمد، اما وقتی به آن اتاق مخفی می رفتیم از دو طرف می شد درون اتاق اصلی بازجویی را دید. به عبارت دیگر وقتی که من مشغول بازجویی بودم، نه من و نه کسی که تحت بازجویی بود نمی توانستیم بفهمیم از آن اتاق مخفی دارند ما را نگاه می کنند.

دو طرف اتاق از کف تا سقف آینه یکپارچه بود، اما هنگامی که به اتاق مخفی می رفتیم این آینه ها مثل شیشه رنگی بود که براحتی اتاق بازجویی را می شد نگاه کرد . دستگاههای ضبط صوت و فیلمبرداری و عکسبرداری هم در این اتاق مخفی تعبیه شده بود .قرارمان این بود که چایچی و احمدی سوالات را به من می دادند و من می رفتم از کسی که برای بازجویی می آمد . سوال می کردم، اگر جواب می داد که هیچ ، اگر جواب نمی داد با شیوه هایی که در اردوگاه دمشق یاد گرفته بودم باید او را مجبور به اعتراف می کردم. وقتی اعتراف می کرد ،باید به او استراحت می دادم و بر می گشتم پیش چایچی و احمدی تا جواب را ارزشیابی کنیم و سوال بعدی را مطرح سازیم . در تمام مدتی که من مشغول بازجویی بودم، آنها مرا و سوژه را می دیدند، حرفهایمان را گوش می کردند و ضبط می کردند و از صحنه هایی هم که لازم بود فیلم و یا عکس می گرفتند.

البته دو افسر لیبیایی نیز قرار بود، کنار دست آنها باشند. بعد از توضیحات کافی و بیش از ده بار تکرار آنها که چیزی از یادمان نرود و همه چیز هماهنگ باشد، به من گفتند که در این هفته ما از دو نفر بازجویی می کنیم و روزهای آخر، آن دو نفر را با هم روبرو می سازیم. این دو نفر که قرار بود از آنها بازجویی شود . دو همافر نیروی هوایی بودند که برای دیدن دوره آموزشی به آمریکا رفته بودند و در لانگ آیلند در حومه نیویورک در یک پایگاه نظامی زندگی می کردند ، توسط چریکهای لیبیایی از خیابانهای نیویورک ربوده شده بودند و پس از آن که آنها را بیهوش کرده بودند، از نیویورک به طرابلس آورده بودند.

هشدار دادند که خارج از محیط اداره حق ندارم از لباس ارتش قذافی استفاده کنم. به این ترتیب آنروز خسته کننده به پایان آمد و هنوز ساعت ۹ شب نشده بود که باز در کنار دو افسر لیبیایی که صبح توسط قطب زاده با آنها آشنا شده بودم، درون یک جیپ آمریکایی به هتل بازگشتم. باز هتل پر بود از آمریکایی ها که گفته می شد با در آمدهای عالی در لیبی مشغول فعالیت بودند . موقع خداحافظی از یکی از افسران پرسیدم:  من شهر شما را بلد نیستم و عادت هم ندارم که شبها زود بخوابم، اگر خواستم بروم در شهر و کمی گردش کنم، چکار باید بکنم ؟ در ضمن پول لیبیایی هم ندارم و نمی دانم که می توانم دلار امریکایی در اینجا خرج کنم یا نه ؟ افسری که طرف صحبت با من بود، گفت :  البته می توانید در شهر گردش کنید ، کارتی از هتل بگیرید که اگر خیلی دور شدید آنرا به راننده تاکسی نشان بدهید تا شما را به هتل برساند، اما من سعی می کنم فردا ترتیبی بدهم که یک اتومبیل با راننده در اختیار شما باشد.

در مورد دلار هم خوب شد گفتید . اینجا مبادله دلار کار صحیحی نیست و اگر در دست کسی جز بانک و توریست ها دیده شود . ایجاد اشکال می کشد ، بنابراین سعی کنید پولتان را در بانک یا توسط هتل تبدیل کنید ! افسر لیبیایی، در حالی که بگرمی دستم را می فشرد، اضافه کرد:  دوست من ! اگر از من می شنوید، امشب را هم در هتل بمانید و بیرون نروید تا فردا شب. بعد هم هر دو خداحافظی کردند و رفتند .راستش را بخواهید، زیاد هم برایم مهم نبود که بیرون بروم یا نه ؟ بشدت از لیبی بدم آمده بود . تنها همان اتاق بازجویی بود که در من ایجاد هیجان می کرد . وقتی به اتاقم رفتم و احساس کردم، خیلی تنها هستم. هیچوقت آنقدر تنها نبودم. این شاید ، واقعا اولین شبی بود که در همه عمرم، احساس تنهایی می کردم. این دلتنگی مهم زیاد بطول نینجامید و دقایقی بعد وقتی برای خوردن شام به رستوران هتل آمدم و عده زیادی دختر خوش برو روی خارجی را دیدم، این غصه هم فراموش شد. دختران شلوغ و پر سر و صدایی بودند. ظاهرا میهمانداران یک خط هوایی انگلیسی بودند که آن شب را در طرابلس بسر می بردند. سعی کردم بنحوی با آنها آشنا شوم، اما نه زبان می دانستم و نه ظاهرا توجه آنها را جلب کرده بودم. ساعت ۱۱ به اتاقم برگشتم و فکر کردم خواب بهترین کاری است که می توانم انجام دهم. باز هم دلم برای پاتریسیا تنگ شده بود. فردا ساعت ۹ صبح در اداره امنیت و مخابرات بودم . چایچی و احمدی هم بودند . هر سه لباس افسران ارتش لیبی را بر تن داشتیم و در اتاق مخفی در انتظار قربانی خود بودیم. خیلی راحت میشد حدس زد که چایچی و احمدی از من کارکشته تر بودند. ساعت ۱۰ صبح از پشت آینه ها شاهد ورود یک پسر جوان به اتاق بازجویی بودیم. لحظه ای بعد دو افسر لیبیایی وارد اتاق شدند ۔ من تا آن موقع آنها را ندیده بودم ولی معلوم بود که با چایچی و احمدی آشنا هستند، نام یکی شان عبد السلام و نام آن یکی عبدالعامر بود . از دیدن من اظهار خوشحالی کردند و همین که دانستند عربی هم می دانم ، بیش از پیش خوشحال شدند. تصمیم گرفته شد که بی درنگ بازجویی را آغاز کنیم. من و عبدالعامر هر دو  آرام و خونسرد وارد اتاق بازجویی شدیم. قربانی جوان که یک لباس کار نظامی بتن داشت از جا بلند شد و سلام کرد. عبدالعامر جوابش را نداد، اما من به فارسی سلام علیک کردم.پسرک جوان با شنیدن صدای من، در حالیکه دچار تعجب شده بود، گفت؛ – شما ایرانی هستید؟ – بودم!عبدالعامر، خندید چرا؟ نمی دانم ، ظاهرا او فارسی نمی دانست اما منهم با لهجه اصفهانی جز آنچه کردم کار دیگری از دستم ساخته نبود. عبدالعامر گفت کار را شروع کنم. من هم آرام و همچنان خونسرد و بی تفاوت روی صندلی نشستم و خطاب به قربانی جوان گفتم :  چه قیافه مهربان و خوبی داری، اینها را در دمشق یاد گرفته بودم و دیروز هم به اندازه کافی تمرین کرده بودیم و بعد بسرعت ادامه دادم :  بهر حال با اتهامات سنگینی که بشما نسبت داده اند، بهتر است همه حقایق را بگویید. بجز حقیقت نگویید و جان خودتان را از این مخمصه نجات دهید! من در اینجا ، هیچکاره ام، اما چون شنیدم که شما ایرانی هستید، آمدم که اگر بتوانم کمکی بکنم، یادتان باشد، اتهام های شما سنگین است . دزدی اسلحه، قتل و از همه مهمتر جاسوسی ! … هنوز حرفم را تمام نکرده بودم که صدای هق هق گریه اش بلند شد و لحظه ای بعد از روی صندلی بزمین افتاد و همانطور که اشک می ریخت ، پاهایم را گرفت و گفت : آقا، بخدا دروغ می گویند. اینها همه دروغ است . اصلا من کجا هستم. سه روز است از هرکس می پرسیم جواب مرا نمی دهد. اینها عرب هستند. شما بگویید من کجا هستم ؟ با لگد او را که روی پاهایم افتاده بود، پرت کردم و گفتم :  ببین ! با این ادا و اطفارها، کار را خراب تر می کنی ۰ چطور نمی دانی کجا هستی ؟ ترا در حال جاسوسی در این کشور گرفته اند ، تو مـړتکب قتل شده ای ، دزدی  کرده ای ، حالا می گویی از هیچ چیز خبر نداری ؟ در حالی که بشدت عرق می ریخت و آهنگ گریه هایش اوج می گرفت ، دوباره خودش را روی پاهایم انداخت و گفت:  آقا بخدا، به پیر، به پیغمبر من از آنچه که شما می گویید بی خبرم…

من آخرین چیزی که یادم هست اینست که باتفاق طاهری و جمشید به برادوی رفته بودیم .مشروب زیادی هم خوردیم. نمیدانم ، شاید با سه تا دختر آمریکایی هم حرف زدیم . . . همین و همین . عبدالعامر ، در این موقع از اتاق بازجویی خارج شد و من هم بلافاصله تغییر رفتار دادم ، با مهربانی از روی پاهایم بلندش کردم و با مهربانی گفتم  ببین عزیزم ! اینجا دمشق است. پایتخت سوریه تا این بابا نیست بگذار برایت بگویم که اگر همکاری نکنی برایت خواب اعدام دیده اند. من مجبورم جلو آنها با تو خشن باشم ولی این را فقط خودت بدان و از یاد ببر. من از مأموران ساواک هستم و این را هم می دانم که تو همافر هستی و در آمریکا بوده ای ، اما این که چطوری تو به اینجا آمده ای را نمی دانم ، باید خیلی …

هنوز حرفم تمام نشده بود که عبدالعامر در را باز کرد و به عربی گفت بیرون بروم، به همافر جوان چشمکی زدم و خارج شدم ! وقتی به اتاق مخفی برگشتم، عبدالسلام و عبدالعامر مرا در آغوش گرفتند و از مهارت و طرز کارم ابراز رضایت کردند.

چایچی و احمدی هم خوشحال بودند، حالا در حالی که مشغول نوشیدن قهوه تلخ عربی بودیم، کوچکترین حرکات همافر جوان را هم تحت نظر داشتیم. مات و مبهوت ولی نگران و لرزان بود و گهگاهی با مشت محکم به شقیقه اش می کوبید. پس از تمام شدن قهوه گفتم برویم و شروع کنیم. عبد السلام گفت : نه! باید بگذاریم خوب زجر بکشد . راستی تو این قسمت ساواک را شاهکار زدی ، به عقل هیچکس نمی رسید.

گفتم نمی دانم همین طوری بیادم آمد و گفتم. عبدالسلام گفت حالا بلند شو بسراغ دومی بـرویم! این حالا حالاها باید فکر کند . چایچی و عبدالعامر در اتاق مخفی ماندند و من و احمدی و عبد السلام براه افتادیم.

پس از طی مسافتی نزدیک به 30متر ، وارد اتاق مشابهی شدیم که درست کپی اتاق اولی بود . احمدی بی درنگ پشت دستگاه ضبط صدا رفت و عبدالسلام بمن گفت ؛ هر وقت من سیلی به گوش سوژه زدم ، تو وارد اتاق شو! و بدنبال این توصیه بلافاصله به اتاق بازجوبی رفت . قربانی جدید بر خلاف اولی تنومند و رشید بود . من و احمدی مشغول تماشا شدیم. عبدالسلام که تا لحظه ای پیش قیافه یک افسر معمولی را داشت ، ناگهان تبدیل به یک میرغضب تمام عیار شد.

به محض ورود با صدای بلند و با عصبانیت به عربی شروع به فحش دادن کرد . پسرک یا نمی فهمید یا خونسردتر از آن بود که عکس العملی نشان دهد. عبدالسلام فقط سعی می کرد او را عصبانی کند و همافر جوان و ورزشکار ، آرام و خونسرد، همه بد و بیراه ها را تحمل می کرد . شاید پنج دقیقه طول کشید تا بالاخره همافر جوان بصدا در آمد و با صدای بلند به فارسی و گهگاهی هم به انگلیسی می گفت :چی میگی ؟

من که از بلغور کردنهای تو سر در نمی آورم ! حالا تو تا فردا صبح نعره بزن!.. توی این خراب شده مترجمی ، دیلماجی ، کسی پیدا نمی شود که مثل آدمیزاد حرف بزند؟! با بلند شدن و اوج گرفتن صدای همافر ، عبدالسلام که حالا نشان می داد به شدت عصبانی شده است ، جلو رفت و سیلی محکم و آبداری به گوش همافر زد. احمدی بمن گفت : رفیق ! حالا نوبت توست ! با عجله خودم را به اتاق بازجویی رساندم ، در را باز کردم به عبد السلام، سلام نظامی دادم. به عربی مشغول صحبت با من شد و من هم بطوری که وانمود شود ، همافر را شناخته ام ، همانطور که عبدالسلام مشغول دستور دادن بود، به جوانک گفتم: تو ایرانی هستی ؟!

از ناباوری با چشمهای دریده مرا لحظه ای نگاه کرد و بعد در حالی که معلوم بود آشکارا خوشحال شده است گفت : آره بابا! . . . . من بدبخت ایرانی هستم! … می خواست به صحبتش ادامه دهد که عبدالسلام باز با صدای بلند شروع به صحبت کرد و بعد اشاره کرد که باتفاق بیرون برویم . این نوع کارها، ساده ترین و پیش پا افتاده ترین نوع بازجویی در فعالیت های چریکی است ؛ ایجاد شرایط جنگ روانی و کاشتن تخم امید ، ترس ، وحشت از اعدام و ویران کردن سیستم اعصاب طرف به هر صورت و با هر وسیله ای که باشد.

از پشت شیشه، تماشای حرکات و رفتار همافر ورزشکار دیدنی بود. می خندید ، بشکن می زد! و معلوم بود که پیدا شدن یک همزبان در آن حال و هوا، خیلی خوشحالش کرده است. حالا باز باید منتظر گذشت زمان می شدیم تا طعمه هایمان بخوبی در میان افکار خود از پا می افتادند ! و به این ترتیب ساعتی بعد و بعد از این نمایش ابتدایی هر پنج نفر در یک اتاق دیگر جمع شدیم تا بطور کلی ، در جریان اطلاعات بیشتری قرار بگیریم،

اطلاعاتی که بتوانیم مسیر بازجویی را بر اساس آن تعیین کنیم و یا به بیراهه بکشانیم. از همان اولین لحظات معلوم شد که عبدالسلام رئیس گروه بازجویان، یعنی همه ما است .او گفت خلاصه قضیه اینست که در نزدیکی شهر نیویورک یک جزیره بنام لانگ آیلند وجود دارد که قسمتی از کارخانجات هواپیما سازی گرومن در آنجاست. این کارخانجات هواپیماهای F14 را می سازد و بیش از یکصد نفر همافر ایرانی در قسمت آموزشی آن مشغول فراگیری تخصص های مربوط به این نوع هواپیما هستند .

دو مسئله برای ما و کشورهای مترقی عرب در این رابطه مطرح است . اول آن که امریکایی ها، علاوه بر آموزشی تکنیکی به این همافرها، آنها را مغزشویی می کنند و مطالبی با آنها در میان می گذارند که نوعی گرایش به چپ مارکسیستی است و در حقیقت همافران را برای فعالیتهای انقلابی علیه رژیم شاه آماده می کند. آنها بطور مرتب مشغول ایجاد نفرت نسبت به رژیم شاه در میان همافران هستند و اغلب آنها هم تحت تاثیر قرار گرفته اند و به محض ورود به ایران نوعی فعالیت سیاسی و یارگیری می کنند که این با توجه به همکاری ایران با آمریکا برای ما و کشورهای مترقی عرب و همچنین اتحاد جماهیر شوروی که تامین کننده سلاح جنگی بیشترین کشورهای عربی است سوال بر انگیز است .

در این زمینه ما فقط می خواهیم بدانیم چرا امریکا دارد گور رژیم شاه را می کند ؟ همین و همین ، اما مساله دوم شامل دو قسمت است ، یکی این که علاوه بر این دو نفر که امروز دیدید یک نفر سوم هم هست که از چنگمان در رفته است و هر 3 اینها ماموران ضد اطلاعات و جاسوسی رژیم شاه در میان همافران هستند که گزارش بچه ها را به تهران می فرستند و ما می خواهیم از آنها به سود خودمان و اهداف مترقی و انقلابی خودمان استفاده کنیم .

و دیگر این که با عنایت به این که کشورهای عربی اکثرا دارای سلاحهای روسی هستند و F14 هواپیمای بسیار پیشرفته ای است که روسها مشابه آنرا نتوانسته اند هنوز به بازار بدهند . اگر بشود ترتیبی بدهیم که نقشه ها و برخی لوازم این هواپیما را برای استفاده و مطالعات خودمان بدست آوریم.

داشتن یک نقشه کامل از تاسیسات پایگاه لانگ آیلند، این فهرست خواسته های ما را تکمیل می کند! و اینها مطالبی است که باید از دل این بازجویی ها بدست آید!

اعتراف می کنم که هنوز هم نمی دانم عبدالسلام همه حقیقت را می گفت یا این هم بازی دیگری بود از بازیهای قمپز در کردن عربها !. درست است که من از شاگرد قصابی تا آنجا آمده بودم، اما این را می دانستم که مثلا اگر خودم می خواستم بروم از خوراسگان ، گوسفند قاچاق بخرم، حتی به داود شوهر خواهرم، یک مقصد عوضی دیگری را می گفتم و بنابراین ، این لیبیایی ها باید خیلی احمق باشند که به این روشنی از نوکری برای روسیه و هواپیما سازی برای من و چایچی و احمدی ، قصه بگویند. البته بگویم برای من هم مهم نبود. آنچه در آن لحظات فکر و ذهن مرا مشغول می داشت ، این بود که دلم می خواست بدانم چطوری دوتا آدم گنده را بی آنکه خودشان بفهمند ، دزدیده اند و به این راحتی از نیویورک به طرابلس آورده اند. برای من فقط همین مهم بود … بالاخره هم طاقت نیاوردم و وقتی توضیحات عبدالسلام تمام شد موضوع را با آن در میان گذاشتم، خندید و گفت: اگر همینطور پیش بروی  بزودی خودت هم در کار مشابهی شرکت خواهی کرد!. آنروز صبح، ساعت ده نخستین مرحله بازجویی را شروع کرده بودیم و حالا برای دومین بار وقتی به اتاق اولی بر می گشتم تا بازجویی از همافر جوان را شروع کنم دو و نیم بعد از ظهر بود و یعنی این که قربانی ما چهار ساعت بود که از تنهایی و فشار روحی زجر می کشید . ما مطمئن بودیم که چنین فرصتی آنهم در یک دنیای تنها، پر از وهم و خیال و بدون پاسخ ، برای شکستن قدرت هر طرز روحیه ای کافی است . این بار وقتی وارد شدم، یک پرونده هم زیر بغل داشتم. قرار بود به تنهایی بازجویی را انجام دهم. آنها در اتاق مخفی همه چیز را می دیدند و می شنیدند و ضبط می کردند. به محض آن که وارد شدم، پرونده را روی میز گذاشتم، با او دست دادم، سیگاری تعارف کردم و در مهربانانه ترین حالت ، دعوت به نشستنش کردم، گفتم:  اسم من سعید رجایی است و بالاخره موافقت اینها را جلب کردم که شخصا از شما بازجویی کنم. این که دیر شد به این خاطر بود.

اول موافقت نمی کردند، اما بهر ترتیب که بود راضیشان کردم. در حالی که با آشتیاق به سیگارش پک می زد، گفت: نمی دانم ، با چه زبانی از شما تشکر کنم . باور کنید که دارم دیوانه می شوم. آخر فکرش را بکنید، من در نیویورک بـودم ، حالا شما می گویید در دمشق هستم . چطوری ممکن است این همه راه را آدمی آمده باشد بی آن که خودش خبر دار شده باشد؟ لحظه ای ساکت ماندم و بعد، گفتم :  اتفاقا، این سئوال همین دوستان ما است .

یعنی ما نباید بشما بگوییم که چطوری آمده اید، شما باید بگویید و راست هم بگویید که چطوری از آمریکا سر از دمشق در آورده اید؟ با چتر نجات و زیر نظر ارتش آمریکا؟ یا بطریق دیگری ؟ به این دلیل است که می گویم وضعت خراب و بسیار خراب است و صحبت از اعدام و محاکمه و دزدی و جاسوسی در میان است . آشکارا رنگ از رویش دوباره پریده بود و باز به گریه و التماس افتاده بود که آقا ! ترا به خدا کمکم کنید. رحم کنید . گفتم: ببین با گریه و زاری که کار درست نمی شود! من هر کاری از دستم ساخته باشد برای تو انجام می دهم ، اما بشرط آن که تو هم همکاری کنی ؛ بنابراین بجای گریه و زاری ، حواست را جمع کن و بگذار از اول یک بازجویی حسابی انجام بدهیم.

بهرحال من تا آنجایی که بتوانم از تو حمایت خواهم کرد. خوب، حالا بگو اسم، فامیل و مشخصات تو چیست ؟ چند ثانیه ای ساکت ماند و چون شاید براستی چاره ای نداشت . شروع به پاسخ دادن کرد. اسمش عبدالرضا تقوی نیا، فرزند محمد و متولد سال 1330 بود. همافر و ابواب جمعی پایگاه خاتمی در اصفهان بود. سه ماه بود که برای طی یک دوره تکمیلی به نیویورک و پایگاه لانگ آیلند آمده بود. دو سال پیش ازدواج کرده و یک کودک 6ماهه به اسم مهرداد داشت .

از هیچ چیز دیگری خبر نداشت . گفتم : حالا بگو که چطوری توانسته ای از امریکا به دمشق بیایی؟ دوباره گریه و زاری شروع شد که بخدا خودم هم نمی دانم! گفتم: سعی کن یادت بیاید. هر چه را که بیاد داری بگو! آخرین چیزهایی که بخاطرت مانده تعریف کن ، شاید . بتوانی به سرنوشت خودت کمکی بکنی گفت : بعد از ظهر جمعه بود. من با دو نفر از دوستانم از لانگ آیلند به نیویورک آمدیم. دو روز تعطیلی در پیش بود و خیال داشتیم یک تعطیلات خوب و خوش بگذرانیم. مدتی در سنترال پارک قدم زدیم ۔ بعد سه تایی خیابان پنجم نیویورک را قدم زنان بطرف بالا آمدیم و از خیابان چهل و دوم وارد پارک اوینیو شدیم . مهدی امیر حسینی « یکی از هم قطارها گفت برویم یک نوشیدنی الکل بخوریم.

از یک بار ژاپنی در پارک اوینیو شروع کردیم، بعد شام خوردیم و در یک رستوران مکزیکی که در کمرکش این خیابان بود ، با سه تا دختر امریکایی آشنا شدیم. اسمشان جودی ، کارول و سونیا بود. سونیا تعریف کرد که در ایران زندگی کرده و مدتها در شرکت آی بی ام ، سمت منشی و سکرتر داشته است. دخترهای بسیار خوشگلی بودند. ساعت 11 شب بود که دخترها پیشنهاد کردند برویم در برادوی ، خیابان معروف نیویورک و کمی سیر و سیاحت کنیم . مست تر از آن شده بودیم که بتوانیم در برابر چنین پیشنهادی نه بگوییم . راه افتادیم و شاد و سر حال خودمان را به برادوی رساندیم . برادوی زنده و سرحال بود . شلوغ و پر جمعیت از اینور به آن ور رفتیم و باز تا توانستیم مشروب خوردیم. من دیگر براستی چیزی نمی فهمیدم ، اما همین قدر یادم هست که سونیا پیشنهاد کرد، همگی به آپارتمان او برویم . این را هم یادم هست که همگی سوار یک ماشین بزرگ آمریکایی شدیم . شبحی را هم از خانه سونیا بیاد دارم، اما دیگر چیزی بخاطرم نمی آید تا سه روز پیش که در زندان اینجا بهوش آمدم. بالاخره اگر من این راه را آمده باشم ، باید چیزهایی بخاطرم مانده باشد، ولی هیچ، هیچ چیز بخاطرم نمی آید. این همه واقعیت است، اما می دانم که شما باور نخواهید کرد . . . خودم هم باور ندارم که از نیویورک و خانه سونیا یکدفعه در دمشق پیدا شوم. در این موقع و فرصت در حالی که عبدالرضا تقوی نیا داشت گرمتر و پر حرارت تر از همیشه صحبت می کرد ، ناگهان در اتاق بازجویی باز شد و عبدالعامر خشمگین و عصبانی وارد شد و در حالی که با اسلحه کلت بطرف من اشاره می کرد، شروع به داد و فریاد کرد و سپس با مشت و لگد بجان من افتاد. متعاقب آن سه نفر سرباز وارد شدند و مرا که کمی هم زخمی شده بودم، خونین و مجروح از اتاق بازجویی بیرون بردند . در آخرین لحظه خروج از اتاق دیدم که عبدالعامر بجان عبدالرضا افتاده و با قنداق کلت مرتب به سر و صورت او می زند. آنقدر از حرکت ناگهانی و غیر مترقبه عبدالعامر گیج و منگ بودم که حتی نتوانستم کوچکترین اعتراضی بکنم. همین که با آن صورت خونین وارد اتاق مخفی شدم، شلیک خنده چایچی ، احمدی و عبدالسلام بلند شد و تازه فهمیدم که این هم یک صحنه سازی از نوع لیبیایی بوده است.

از پشت آینه، می دیدم که عبدالعامر با چه خشونت و بیرحمی با باتوم و اسلحه بجان تقوی نیا افتاده و دمار از روزگارش در می آورد ۔ عبدالسلام در حالی که عذر خواهی می کرد، با پنبه آغشته به نوعی مواد ضد عفونی کننده ، صورتم را پاک کرد و بعد با یک چسب زخم بندی ، قسمتی را که زخمی شده بود پانسمان کرد.

حالا هر چهار نفر با خیال راحت به تماشای کتک خوردن عبدالرضا تقوی نیا نشستیم. ساعت 6 بعد از ظهر کار روزانه مان تمام شد ۰ بی آنکه بدانم چرا آنهمه خشونت و بیرحمی غیر لازم در مورد این مرد جوان اعمال می شود . همین قدر بگویم که وقتی عبدالعامر از اتاق بازجویی خارج شد، دست و لباسش پر از خون بود و در حقیقت سربازها، کالبد بیهوش عبدالرضا را از اتاق بازجویی به سلول انتقال دادند .

از چایچی و عبدالسلام جویای حال آن یکی شدم. عبدالسلام خندید و گفت : فردا نوبت اوست .

آن شب ۰ تا موقعی که برای خواب به هتل بازگشتم، میهمان عبدالسلام و عبدالعامر در باشگاه افسران لیبی بودم . در این باشگاه مرا بدوستانشان معرفی کردند و از من بعنوان یک قهرمان رزم دیده در جبهه های فلسطین یاد کردند. دروغهایی که گاهی خودم هم از شنیدن آن خنده ام میگرفت .فردا باز در اداره امنیت و مخابرات بودم.

درست همان برنامه روز پیش تکرار شد . این بار من و عبدالسلام مشترکا و با مهربانی از همافر تنومند و ورزشکار بازجویی کردیم. او هم همان حرفهایی را تکرار کرد که عبدالرضا تقوی نیا گفته بود. تنها تفاوتی که داشت نام و فامیلیش بود. بقیه داستان یکی بود، او هم برای یک خوشگذرانی پایان هفته با دوستانش به نیویورک آمده بود و از خانه سونیا به بعد هیچ چیزی بخاطر نداشت .

اتهام هایی هم که ما به او می زدیم، همانها بود جاسوسی، قتل ، دزدی اسلحه و شکستن مرز! بازجویی از ساعت ۱۰ صبح شروع شد و دو بعد از ظهر خاتمه یافت . قربانی جدید نامش جمشید نعمانی بود. ترس و ضعف عبدالرضا را نداشت و در بازجویی سرسختی نشان می داد. بالاخره ساعت 2 بعد از ظهر پس از یک بازجویی حساب شده که در طول آن جمشید نعمانی منکر اتھامات بود و به صراحت می گفت : جز آن که مرا دزدیده باشند، امکان دیگری وجود ندارد، عبدالسلام دستور داد که من بروم و بگویم که ترتیب رفتن ما را به اداره پزشکی قانونی بدهند .

من به اتاق مخفی برگشتم و پس از نیم ساعت برگشتم ، ظاهرا همه چیز آماده بود . چشمهای جمشید را بستند و بعد سر او را در یک کیسه سیاه کردند و همین که مطمئن شدند ، جایی را نمی بیند ۰ چایچی و احمدی وارد اتاق شدند و او را کشان کشان از اتاق بازجویی خارج کردند و در کنار در ورودی اداره امنیت و مخابرات در یک مینی بوس که شیشه نداشت و درست مثل ماشین های زندان بود، قرار دادند . ما هم همگی سوار شدیم و حدود ده دقیقه در خیابانهای طرابلس دور زدیم و سپس باز به اداره امنیت برگشتیم و این بار بطرف سالنی که تا آن موقع ندیده بودم، براه افتادیم .

قبل از این که وارد این سالن شویم ،چایچی و احمدی به اتاق دیگری رفتند و بعد بدستور عبدالسلام ، من ابتدا کیسه سیاهرنگ و بعد چشم بند را باز کردم . لحظه ای بعد، هر سه نفر وارد سالنی شدیم که بوی تند الکل و مواد ضدعفونی کننده از آن به مشام می رسید. پیر مرد سفید پوشی روی یک میز تشریح خم شده و گزارشی را مطالعه می کرد. پیر مرد به عبدالسلام سلام کرد.

عبدالسلام به آهستگی چیزی به پیرمرد گفت که سبب شد، پیرمرد مطالعه اش را ناتمام بگذارد و بسوی سمت دیگر سالن حرکت کند. ما هم باشاره عبدالسلام دنبالش براه افتادیم. پیرمرد مقابل دیواری که دریچه های فلزی روی آن قرار داشت متوقف شد و بعد یکی از دریچه ها را کشید. تازه فهمیدم که وارد یک سردخانه شده ایم . سردخانه پزشکی قانونی ، من و عبدالسلام جلو رفتیم . یک ملافه سفید روی جنازه کشیده شده بود.

عبدالسلام ابتدا خودش و بی آن که من بتوانم ببینم، ملحفه را عقب زد و سپس آنرا بسرعت روی جنازه بر گرداند و آنگاه جمشید را صدا زد. جمشید که حالا دچار ترس و وحشت شده بود و بشدت می لرزید، پیش آمد. عبدالسلام به من گفت به او بگویم که ملافه را عقب بزند و ببیند که جنازه را می شناسد یا نه؟…

من عین سخنان عبدالسلام را برای جمشید ترجمه کردم. جمشید بی آن که حرفی بزند، در حالی که تمام بدنش میلرزید، جلو تر آمد و به محض آن که ملافه را عقب زد. با کشیدن یک نعره و جیغ نقش بر زمین شد!، راستش را بخواهید .

حال من هم دست کمی از جمشید نداشت و کم مانده بود که من هم از ترس سکته کنم، چون جنازه ای که در کشو سردخانه قرار داشت، جنازه کسی نبود جز عبدالرضا تقوی نیا. برای اولین بار از خودم بدم آمد. من در دمشق 9 افسر سوری را تیرباران کرده بودم و 13 گلوله در جمجمه هاشان گذاشته بودم، من دیگر از کشتن این و آن ترس و واهمه ای نداشتم، اما این یکی ، بی شک بی گناه ترین آدمی بود که کشته شده بود. یک لحظه فکر کردم چرا او را کشته اند؟

او که داشت همه چیز را می گفت . چیز مهمی هم که نبود و همه این صحنه سازیها هم در حقیقت یک جنگ روانی بود برای در هم شکستن او و بعد بخدمت گرفتنش برای جاسوسی ، مزدوری ، نوکری و یا هر چیز دیگری، پس چرا باید کشته شود؟  عمر این اندیشیدن هم زیاد بطول نینجامید ، چرا که عبدالسلام از پیر مرد سپید پوش خواست که برای بهوش آمدن جمشید کاری صورت دهد و بعد او را به سلولش بفرستد ۔

کار آن روز هم با این صحنه سردخانه تمام شد و من نیز ترجیح دادم که هر چه زودتر به هتل برگردم و استراحت کنم . آن شب برای اولین بار در عمرم، نتوانستم راحت بخوابم. تا صبح درباره مرگ عبدالرضا تقوی نیا فکر می کردم. همه خاطراتم را دوباره مرور می کردم و می دیدم چگونه این شاگرد قصاب قهدریجانی بخاطر پول به راهی کشیده شده که این جور کارها از آب خوردن هم در آن ساده تر است .

از خودم و از پول دیگر بدم آمده بود. 10 بار فکر کردم به محض آن که از جهنم لیبی خارج شوم، به ایران فرار می کنم و اگر قرار است زندانی هم بشوم ، بهتر است که در همان ایران باشد . اینها را فکر می کردم و بعد به خودم نهیب می زدم که تو این قدر ترسو و بزدل نبودی ، عبدالعامر ، عبدالرضا را کشته است ، به توچه مربوط ؟ تو یک چریک هستی . کار تو کشته شدن یا کشتن است و برای آن که کشته نشوی پس باید بکشی ! و فردا صبح به وقتی ساعت 9 به اداره امنیت و مخابرات رسیدم ، بطور کل از یادم رفت که شب پیش چه جنگ و جدال با خودم و وجدانم داشته ام. همه چیز باز روبراه بود .

بچه ها همه خوب بودند. هم عبدالسلام و عبدالعامر و هم چایچی و احمدی. کار روزانه را باید شروع می کردیم. در حین نوشیدن قهوه تلخ عربی قرار شد که من به بازجویی از جمشید نعمانی بپردازم. خودم هم مشتاق بودم ببینم حال و احوال این همافر ورزشکار پس از واقعه سردخانه و دیدار جنازه دوست و همکارش از چه قرار است . وقتی به اتاق بازجویی رفتم ، نخستین چیزی که توجهم را جلب کرد این بود که جمشید، حداقل از دیروز 5 تا 6 کیلو وزن کم کرده بود. تصمیم گرفتم بیش از آنچه لازم است با او مهربان باشم . او را در بغل گرفتم، صورتش را بوسیدم و بعد طوری وانمود کردم که خود من هم در معرض خطر هستم وگرنه بیشتر همدلی با او نشان می دادم.

بنظر می آمد که جمشید هم آن آدم خونسرد و آرام دو روز پیش نیست و نگرانی و اضطراب مثل موریانه به جانش افتاده است . به او گفتم:- باید خیلی مواظب باشی ، من علاقه مندم به تو کمک کنم ولی اگر اینها بو ببرند که چنین خیالی دارم، وضع من هم بهتر از تو نخواهد شد . . .

جمشید نعمانی که قیافه یک آدم عزادار و مصیبت کشیده را داشت ، گفت:  آقا بخدا من تقصیری ندارم، این عبدالرضا صمیمی ترین دوست من بود . من چطور می توانم او را که عزیزترین کس من بود به قتل برسانم. شما او را نمی شناختید : در مهربانی نظیر و مانند نداشت . او یک بچه شش ماه داشت ، زنش را به حد پرستش دوست داشت . چطور؟ چطور ممکن است من او را کشته باشم؟ با تعجب نگاهی به او انداختم و پس از چند لحظه سکوت ، گفتم: ببین، خواهش می کنم به من دروغ نگو! تو می گویی او زنش را به حد پرستش دوست داشت و عاشق بچه اش بود، پس چطور دیروز گفتی که با 3 دختر آمریکایی بمنزل سونیا رفته اید؟ اینها با هم جور در نمی آید؛ بلافاصله گفت : خدا شاهد است که او را به زور بردیم، نمی آمد. او حتی وقتی که در پایگاه لانگ آیلند بودیم، شب و روز جز نامه نگاری برای زنش و اشک ریختن کاری نداشت. دلم می خواهد باور کنید، حتی اگر اینها مرا اعدام کنند، مهم نیست . من آنقدر از کشته شدن عبدالرضا ناراحتم که مرگ هم دیگر برایم اهمیتی ندارد. همه اش در این فکرم که چه بر سر خانواده او خواهد آمد؟ گفتم ، ببین ! بهر حال تو متهم به قتل عبدالرضا هستی و باید کمک کنی تا حقیقت قتل او فاش شود. اگر واقعا تو مرتکب قتل نشده باشی . دلیلی ندارد تو را اعدام کنند و وقتی اعدام نشدی، میتوانی به ایران برگردی و سرپرستی زن و بچه عبدالرضا را تقبل کنی . اما مسئله یکی و دوتا نیست. قتل است، دزدی است ،جاسوسی است ، مرزشکنی است و خیلی حرفهای دیگر ، برای اینها چه جوابی خواهی داشت ؟ هنوز حرفهایم تمام نشده بود که باز صحنه دیروز تکرار شد، افسر لیبیایی با اسلحه کلت وارد شد ، ابتدا بجان من افتاد و تا سربازها مرا بیرون بردند ، هجوم به جمشید نعمانی آغاز گردید.

همان سناریو بدون کوچکترین تغییری ! و باز در اتاق مخفی ، خنده و شوخی، قهوه و پانسمان انتظارم را می کشید !. حالا دیگر کم کم از چایچی و احمدی بدم می آمد. فکر می کردم چرا این دونفر وارد کار بازجویی نمی شوند ؟ چرا همه کارهایی را که به عذاب و شکنجه ختم می شود ، بعهده من می گذارند و این دو نفر در پشت صحنه قرار دارند. هنوز ، قهوه را تمام نکرده بودم که عبدالعامر گفت:  برای بازجویی حاضری ؟گفتم : می بینی که طرف همچنان مشغول کتک خوردن است، خودم هم بحد کافی برای امروز خورده ام! همگی خندیدیم و … بعد عبدالعامر گفت: نه، جمشید را نمی گویم!  می خواستم بگویم نه ! می خواستم فریاد بزنم که دیگر حاضر نیستم شریک جنایتهای آقای ژنرال قذافی و ماموران امنیتیش بشوم ،اما همه فریادها در گلویم خشکید و لحظه ای بعد در حالی که هر سه نفر سیگار هایشان را روشن کرده بودند ، بطرف اتاق بازجویی شماره ۱ براه افتادیم ، همان اتاقی که عبدالرضا تقوی نیا را آخرین بار در آنجا زنده دیده بودم. چایچی و عبدالعامر به اتاق مخفی رفتند و من کج خلق و بی حوصله به تنهایی وارد اتاق بازجویی شدم و در نخستین نگاه کم مانده بود قلبم از کار بیفتد . باور نکردنی بود. میان تعجب و شادی، میان خوشحالی و ناباوری، میان خنده و حیرت ،میان آنچه در برابرم بود می نگریستم عبدالرضا تقوی نیا، مردی که دیروز جنازه اش را در سردخانه ، در کشو مرده ها دیده بودم، روی صندلی در جای همیشگیش نشسته بود و سیگار می کشید! لحظه ای ایستادم و نگاهش کردم، برایم باور کردنی نبود. من شاهد آن حمله و شکنجه و خشونت بیرحمانه ای که عبدالعامر در حق این جوان بکار برده بود ، بودم. من دیروز ، همین دیروز جنازه او را در کشوی سردخانه اداره امنیت و مخابرات لیبی دیده بودم . حالا چطور امکان داشت که همان قربانی، همان همافر که دیشب بخاطر او برای اولین بار عذاب وجدان را حس کرده بودم نمرده باشد و صحیح و سالم  جای همیشگیش ، روی صندلی اتهام اتاق بازجویی ، مقابلم نشسته باشد؟ گویی که از لحظه ورود به این ماجرا، باید همه چیز برای من رنگی از حادثه و اتفاق داشته باشد! همه چیز در دنیایی از دروغ و نیرنگ و فریب خلاصه شود.

گزارشی هم داده بودند که من نقشه فرار شما را از زندان ریخته ام و بهر حال آنچه اتفاق افتاده ، اما بالاخره حقیقت روشن گردید و می بینید که پرونده شما مجددا دست من است ، اما شما هم باید قول بدهید که با توجه به همه این مسائل در بازجویی همکاری کنید و بگذارید قال قضیه را بکنیم و بعد بازجویی را شروع کردم. قصد من از تعریف این ماجراها، شرح حادثه ها و رویدادهای لیبی نیست . امروز دیگر همه مردم دنیا از جنایاتی که در لیبی و سوریه می گذرد، آگاهند. من اگر بشرح این خاطرات می پردازم به این سبب است که شما بدانید در دنیای جاسوسی، تعلیمات چریکی و بالاخره تا پاسدار خمینی شدن، مثلا یک آدم کم سواد قهدریجانی چه مراحل و اوضاعی را باید طی کند. به عبارت دیگر من این خاطرات را شرح می دهم تا جواب کسانی را داده باشم که می پرسند و با تعجب هم می پرسند که چرا این پاسداران اینقدر قسی القلب هستند؟ من می خواهم بگویم، من و بسیاری دیگر از کسانی که همگی از پایه گذاران کمیته ها و سپاه پاسداران بودیم، قبل از این که خمینی پیروز شود ، دستمان به خون آغشته بود،

جنگ کرده بودیم، آدم کشته بودیم، تخریب کرده بودیم. به انفجار دست زده بودیم و همیشه هم شرح حوادث طوری بود که اگر چهار مورد قتل واقعی می کردیم یک مورد هم مثل همین مورد تقوی نیا بود که قتلی صورت نگرفته بود، یعنی که نصف ماجراها واقعی و حقیتی بود و نصف دیگر قلابی و ساختگی و این شیوه ای بود که ما خودمان ، خودمان را گول بزنیم و هرگز نتوانیم یا تصمیم واقعی بگیریم. به هرحال اینها افکاری بود که شاید مجموعه آن در یک لحظه از خاطرم گذشت، چون بلافاصله خندیدم  و عبدالرضا را که سلامی میگفت و از جا بلند میشد بوسیدم و از حادثه دیروز با خونسردی ابراز تاسف کردم. عبدالرضا گفت : من نگران شما بودم که داشتید به من کمک می کردید و بخاطر این محبتتان خودتان مورد بی احترامی همکارانتان قرار گرفتید . خونسرد و آرام در حالی که او را با اشاره دعوت به نشستن می کردم، گفتم :  اینها هم بالاخره حق دارند!

سوه تفاهمی شده بود که خوشحالم برای شما خوشحالم که برطرف شد. فکر می کردند چون من ایرانی هستم شاید به شما کمک کنم . آدم بد جنس هم که همه جا پیدا می شود. از همین تجربه لیبی بود که فهمیدم در دنیای چریکی می توان به راحتی آب خوردن یک اسیر را شکنجه داد، کتک زد، به زندان انداخت، یا یک آمپول بیهوشی برای یکی دوساعت او را بعنوان جنازه در کشو معمولی یک سردخانه گذاشت ، ملحفه روی او کشید ۰ تا از دل همه این صحنه سازیها، کاری که معلوم نبود سر نخش بدست کیست انجام بگیرد. بارها و بارها، پس از تجربه لیبی ، من این شیوه های ضد انسانی را در ایران خودمان بکار بردم و نتایج مؤثر بدست آوردم وشرحش را به موقع خواهم داد. بهر حال ، در آن هفته، کار همگی ما به بازجویی از عبدالرضا تقوی نیا گذشت و فردای آنروز، درست همان برنامه ای را که برای جمشید نعمانی پیاده کرده بودیم، برای عبدالرضا تقوی نیا ترتیب دادیم . این بار جنازه جمشید نعمانی در سردخانه بود و تقوی نیا باید آنرا شناسایی میکرد. ظاهر قضیه این بود که هر یک از آنها، متهم به قتل دیگری بود و طبیعتا چون این دو همافر جوان از اتهامهایی که به آنها زده می شد، آگاهی نداشتند ، حرفی هم برای گفتن نداشتند، اما عبدالسلام و عبدالعامر ، دست بردار نبودند و در پایان هر روز ، وقتی نوبت به برنامه ریزی طرز کار فردا می رسید ، مقداری وعده و وعید ، شکنجه و قول و قرار،تهدید و تهجیب سفارش می دادند که فردا توسط من باید در بازجویی های تکراری و ملال آور اعمال می شد. نکته ای که برای خود من هم سوال بر انگیز بود، این بود که مقامات امنیتی لیبی هرگز حقیقت را حتی به خود من هم نمی گفتند.

من فقط یک آلت بلا اراده در دست آنها بودم. بعدها فهمیدم که همه این طرحها و نقشه ها همه آنچه که به من می گفتند و انجامش را از من می خواستند، جز دروغ و فریب چیز دیگری نبوده است. این بازجویی ها، ده روز بطول انجامید و طی این ده روز مقامات امنیتی لیبی از این دو همافر فیلم، مدارک جاسوسی ، امضاهای جعلی زیر اوراق بازجویی ، عکسهای سکسی و بسیاری اسناد ساختگی دیگر تهیه کردند و آنچنان آنها را تحت فشار قرار دادند که حاضر به انجام هر کاری بودند . پس از ده روز بازجویی ، وقتی که رو کردن هر یک از مدارکی که تهیه شده بود ، چه از نظر دولت شاهنشاهی ایران، چه از نظر مقامات دولت آمریکا و حتی پلیس بین المللی می توانست به معنای اعدام این دو موجود بیگناه باشد، آنچه که لیبیاییها « جلسه مهم » می گفتند، آغاز شد .

کار من دیگر تمام شده بود. حالا برای روزهای آینده ، قرار بود که جای من با چایچی و احمدی عوض شود. من راهی اتاق مخفی می شدم و مرحله تازه کار شروع میشد آنروز صبح شنبه بود. وقتی که من به اداره امنیت و مخابرات رسیدم ، در اتاق مخفی اوضاع به حالت دیگری بود. عبدالسلام و عبدالعامر لباسهای همیشگی ارتش لیبی را به تن داشتند. از همین تجربه لیبی بود که فهمیدم در دنیای چریکی می توان براحتی آب خوردن یک اسیر را شکنجه داد، کتک زد، به زندان انداخت، یا یک آمپول بیهوشی برای یکی دوساعت او را بعنوان جنازه در کشو معمولی یک سردخانه گذاشت ، ملحفه روی او کشید تا از دل همه این صحنه سازیها، کاری که معلوم نبود سر نخش بدست کیست انجام بگیرد. بارها و بارها، پس از تجربه لیبی ، من این شیوه های ضد انسانی را در ایران خودمان بکار بردم و نتایج مؤثر بدست آوردم وشرحش را بموقع خواهم داد. بهر حال ، در آن هفته، کار همگی ما به بازجویی از عبدالرضا تقوی نیا گذشت و فردای آنروز، درست همان برنامه ای را که برای جمشید نعمانی پیاده کرده بودیم، برای عبدالرضا تقوی نیا ترتیب دادیم . این بار جنازه جمشید نعمانی در سردخانه بود و تقوی نیا باید آنرا شناسایی میکرد. ظاهر قضیه این بود که هر یک از آنها، متهم به قتل دیگری بود و طبیعتا چون این دو همافر جوان از اتهامهایی که به آنها زده می شد، آگاهی نداشتند ، حرفی هم برای گفتن نداشتند، اما عبدالسلام و عبدالعامر ، دست بردار نبودند و در پایان هر روز ، وقتی نوبت به برنامه ریزی طرز کار فردا می رسید ، مقداری وعده و وعید ، شکنجه و قول و قرار،تهدید و تهجیب سفارش می دادند که فردا توسط من باید در بازجویی های تکراری و ملال آور اعمال می شد.

نکته ای که برای خود من هم سوال بر انگیز بود، این بود که مقامات امنیتی لیبی هرگز حقیقت را حتی به خود من هم نمی گفتند. من فقط یک آلت بلا اراده در دست آنها بودم. بعدها فهمیدم که همه این طرحها و نقشه ها همه آنچه که به من می گفتند و انجامش را از من می خواستند، جز دروغ و فریب چیز دیگری نبوده است. این بازجویی ها، ده روز بطول انجامید و طی این ده روز مقامات امنیتی لیبی از این دو همافر فیلم، مدارک جاسوسی ، امضاهای جعلی زیر اوراق بازجویی ، عکسهای سکسی و بسیاری اسناد ساختگی دیگر تهیه کردند و آنچنان آنها را تحت فشار قرار دادند که حاضر به انجام هر کاری بودند . پس از ده روز بازجویی ، وقتی که رو کردن هر یک از مدارکی که تهیه شده بود ، چه از نظر دولت شاهنشاهی ایران، چه از نظر مقامات دولت آمریکا و حتی پلیس بین المللی می توانست به معنای اعدام این دو موجود بیگناه باشد، آنچه که لیبیاییها « جلسه مهم » می گفتند، آغاز شد . کار من دیگر تمام شده بود. حالا برای روزهای آینده ، قرار بود که جای من با چایچی و احمدی عوض شود. من راهی اتاق مخفی می شدم و مرحله تازه کار شروع میشد آنروز صبح شنبه بود. وقتی که من به اداره امنیت و مخابرات رسیدم ، در اتاق مخفی اوضاع به حالت دیگری بود.

عبدالسلام و عبدالعامر لباسهای همیشگی ارتش لیبی را به تن داشتند. اما چایچی و احمدی لباس همافران نیروی هوایی شاهنشاهی ایران را بتن کرده بودند. در اتاق بازجویی هم یک پروژکتور نمایش فیلم گذاشته بودند.

ساعت 10/30 صبح عبدالرضا تقوی نیا وارد اتاق بازجویی کردند. دستبند بدست داشت و لباس نیروی هوایی ایران بر تن و هاج و واج به دستگاه نمایش فیلم نگاه می کرد. نزدیک به نیم ساعت او در اتاق تنها بود تا این که عبدالعامر، عبد السلام و چایچی در کنار یکدیگر وارد اتاق بازجویی شدند . تقوی نیا، بی اختیار فریاد زد :  سلام چایچی؛ تو اینجا چکار می کنی ؟ و چایچی که خشک و عبوس بنظر می آمد، خونسرد و آرام گفت – آمده ام تورا تحویل بگیرم این گفتگو چندان طولانی نبود، چون بدستور عبدالسلام، چراغ اتاق بازجویی خاموش شد و نمایش فیلم شروع شد. فیلم از همان لحظات اول برای من هم جالب و دیدنی بود.

فیلم عبدالرضا تقوی نیا و جمشید نعمانی و چند نفر دیگر را بهنگام خروج از پایگاه هوایی لانگ آیلند نشان می داد. بعد آمدنشان به نیویورک، گردش در خیابانها، رفتن به رستوران و بار دختران جوان، و صحنه هایی سکسی که ظاهرا باید در خانه سونیا فیلمبرداری شده بود . بعد صحنه های دیگری نمایش داده شد که در آن تقوی نیا مشغول بد و بیراه گفتن به شاه و رژیم پادشاهی بود. من با دیدن این صحنه ها، مات و مبهوت بودم، چون صحنه ها بنظرم آشنا بود، منهم در صحنه هایی از فیلم حضور داشتم اما حرفهایی که تقوی نیا در فیلم می زد همانهایی نبود که در صحنه واقعی به من گفته بود. صدا هم صدای خود تقوی نیا بود. داشتم از تعجب دیوانه می شدم. عکس تقوی نیا در یک پاسپورت سوریه ای نشان داده شد و خیلی صحنه های دیگر حدود بیست دقیقه نمایش فیلم طول کشید. من که در نیمی از اینهمه برنامه ها شرکت داشتم از آنچه می دیدم غرق در حیرت بودم ، چه رسد به بیچاره تقوی نیا. یکی دو بار اعتراض کرد . اما به اعتراض او خندیدند . وقتی چراغ اتاق بازجویی دوباره روشن شد، عبدالسلام یک پرونده قطور به چایچی داد و باتفاق عبدالعامر از اتاق خارج شدند و به اتاق مخفی آمدند. چایچی بر خلاف لحظات ورود، این بار با لحنی دوستانه به تقوی نیا گفت :  عبدالرضا ، چطور؟ چطور توانستی اینهمه به وطنت خیانت کنی؟  اینها دروغ است ! بخدا دروغ است ، چایچی تو مرا می شناسی …

چطور دروغ است ؟ مگر فیلمها را ندیدی؟ فیلم به این روشنی که دروغ نمی شود ! تو فکر نکردی ایران و سوریه دارای روابط سیاسی هستند و وقتی اعلیحضرت بخواهند ، تو را تحویل می دهند : ببین چه سرنوشتی برای خودت ساخته ای ! من ، دوست تو باید بیایم اینجا تو را تحویل بگیرم به ایران ببرم… در آنجا هم که تکلیف معلوم است .زندان، بازجویی و بعد هم به جرم جاسوسی و خیانت تیر باران ! و السلام. تقوی نیا، گریه و زاری و التماس می کرد، خدا و پیغمبر را به شهادت می طلبید که آینها همه صحنه سازی است و او مرتکب قتل و جنایت و جاسوسی نشده است. اما چایچی هم که همه اینها را می دانست قرار نبود گوش شنوایی داشته باشد : نیم ساعت بعد، مجددا عبدالعامر و عبد السلام وارد اتفاق بازجویی شدند ، فیلم را به چایچی دادند و سربازان لیبیایی بار دیگر تقوی نیا را به سلول باز گرداندند. حالا نوبت تکرار همین صحنه برای جمشید نعمانی بود. آنها باید قائع می شدند که در آستان تحویل شدن به مقامات نظامی دولت شاهنشاهی ایران هستند و زندان و اعدام در ایران انتظارشان را می کشد . همه چیز حکایت از موفق بودن این صحنه سازیهای مصنوعی و ساختگی می کرد. در پایان روز  وقتی که همه ما براستی خسته شده بودیم، عبدالسلام گفت که باید دست کم دو روز آنها را در حالت انتظار بگذاریم تا نتیجه کار قطعی تر شود.

قرار بعدی برای ورود من به صحنه ، صبح روز سه شنبه بود . ساعت 10 شب به هتل رسیدم و بی درنگ حمامی گرفته و خوابیدم، اما ناگهان با زنگ تلفن از خواب بیدار شدم، گمان می کردم قطب زاده است اما صدای چایچی بود که از من می خواست به فوریت لباس بپوشم و تا چند دقیقه دیگر به مقابل در ورودی هتل بیایم که او بدنبالم خواهد آمد. وقتی پرسیدم چه شده است ؟ جواب داد : عجله کن ، بزودی خواهی فهمید؛ سراسیمه از جا برخواستم – صورتم را شستم ، لباس پوشیدم و در حالی که بشدت ناراحت و مضطرب بودم، خودم را به کنار در ورودی هتل رساندم . هزار و یک سوال در مغزم بود. آنقدر صحنه سازی و ماجراهای ساختگی و مصنوعی دیده بودم که کم کم داشتم به وضع خودم هم مشکوک می شدم که مبادا من نیز به دام افتاده ام و بنحوی همان بلاهایی که به سر تقوی نیا و نعمانی می رود . برای من هم پیش بینی شده است .

دقایقی بعد جیپ نظامی رسید . بجز راننده لیبیایی فقط چایچی بود. گفتم : چه شده است که این موقع شب باید به اداره برگردیم؟ چایچی گفت : به اداره نمی رویم، عازم بیمارستان هستیم! پرسیدم:  چرا بیمارستان؟ مگر چه اتفاقی افتاده است؟ چایچی در حالی که نگران و دستپاچه بنظر می آمد گفت چیز مهمی شاید نباشد، تقوی نیا خودکشی کرده است ؛. بلافاصله گفتم: از آن خودکشی ها؟ ، خندید و گفت: نه! جدی جدی خودکشی کرده است ! گفتم ؛ یعنی می خواهی بگویی این دفعه حکایت سردخانه پزشکی قانونی حقیقی است؟ گفت: اگر دیر برسیم و دکترها دیر بجنبند، شاید، پرسیدم: چکار باید کرد؟ گفت : برای همین تو را بیدار کردم، می دانی که من اجازه ندارم با او روبرو شوم ، من نماینده دولت ایرانم ولی تو باید به دادش برسی و کارهایش را روبراه کنی گفتم یک آدم خودکشی کرده چه کاری دارد که من بتوانم انجام بدهم ؟ من که دکتر نیستم ! گفت : فراموش نکن که اینجا لیبی است و دکتر و پرستارها زبان فارسی بلد نیستند و تو باید کمکش کنی . جیپ نظامی بسرعت وارد بیمارستان نظامی طرابلس شد و عبدالعامر در کنار در ورودی بیمارستان در انتظارمان بود. از جیپ بیرون پریدم و با عجله پرسیدم: چه خبر؟خونسرد و آرام گفت : در اتاق عمل است ! گفتم: امیدی هست ! عبدالعامر جواب داد:  فقط خدا می داند ، رگهای دستش را زده است خوشبختانه، عبدالرضا تقوی نیا از مرگ نجات یافت . با لبه قاشق غذاخوری رگهای دستش را بطرز فجیعی قطع کرده بود. نجات دادنش از مرگ به معجزه شباهت داشت . همین که ساعت 8 صبح او را از اتاق عمل بیرون آوردند، نشان می دهد که چه عمل جراحی سنگینی بر روی او انجام گرفته بود. او را که همچنان بیهوش بود به یک اتاق اختصاصی انتقال دادند و اجازه داده شد که من بالای سرش باشم ۔ ساعت ۹ احمدی و عبدالسلام آمدند. من خوشحال بودم که از مرگ نجات یافته است و آنها خوشحال بودند که بهانه ای بدست آمده است تا زودتر طرف را رام کنیم. عبدالسلام مقداری دستور تازه داد و آنگاه با احمدی رفت.

بار دیگر رشته کارها بدست من بود. وقتی در حدود ساعت ۳ بعد از ظهر تقوی نیا به هوش آمد و چشم باز کرد، از این که من در کنارش بودم، آشکارا خوشحال بود، اما تا بتواند حرف بزند، هنوز باید مدتی انتظار می کشیدم. هنگامی که توانست صحبت کند، سعی کردم با او مهربان باشم. مقداری پند و اندرز به او دادم .

وقتی خواست تشکر کند، گفت : در همه عمرش ، آدمی به مهربانی من ندیده است ! و بعد از ماجرای فیلم گفت . از این که نمی داند . چطوری آن حرفها را زده است و وقتی صحبت بازگشت به ایران و سرنوشتش پیش آمد بار دیگر آنچنان منقلب شد که تردید نداشتم اگر می توانست بار دیگر تجربه خودکشی را تکرار می کرد !

دلداری بسیار به او دادم و همه حکایت هایی را که از رفتن آدمهای بیگناه به پای چوبه دار و نجات معجزه آسایشان سراغ داشتم، برایش تعریف کردم و کوشیدم آرامشی برایش پدید آید. گمان کردم برای اذیت کردنش باز هم فرصت خواهد بود. چند روز بعد عبدالرضا از بیمارستان به زندان منتقل شد. حالا هر دو آنها یقین داشتند که بزودی توسط مقامات سوری به نیروی هوایی ایران تحویل داده می شوند و در تهران محاکمه و اعدام انتظارشان را می کشد. فردای روزی که تقوی نیا از بیمارستان مرخص شد: من در زندان به دیدارش رفتم. دستور عبدالسلام بود .

قبلا کار را با نعمانی تمام کرده و قول مساعد همکاری با رژیم مثلا سوری و در حقیقت لیبی را از او گرفته بودم و حالا نوبت تقوی نیا بود۔ به او گفتم که خیلی دوستش دارم و چون هموطن من است خیال دارم کمکی به او بکنم از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. فکر کرده بود در صدد فرار دادن او هستم. این را خیلی زود اعتراف کرد اما متوجه اش ساختم که فرار به هیچ روی امکان ندارد و اضافه کردم : ببین اتهامات تو خیلی سنگین است . به محض آن که به ایران برسی تو را تیرباران می کنند. این خودکشی تو مرا به این فکر انداخته است تا با مقامات اینجا صحبت کنم و طوری رضایتشان را جلب کنم که به مأموران اعزامی از سوی دولت ایران بگویند تو خود کشی یا فرار کرده ای و تو هم در عوض قول بدهی که اینجا بمانی و با مقامات اینجا همکاری کنی ! تقوی نیا که در تمام این مدت با اشتیاق به سخنان من گوش می داد ، دستهایش را بهم کوبید و گفت:  یعنی تازه خیانت به وطنم را شروع کنم ؟ گفتم: اسمش همکاری است اما آیا چاره دیگری هم داری ؟ اگر داری بگو تا من هم کمکت کنم ، گفت :

نمی دانم ولی آیا شما با مقامات اینجا در این مورد صحبت کرده اید؟ شانه هایم را بالا انداختم و گفتم : نه! یعنی هنوز نه! و از همه مهمتر شاید اصلا موافقت نکنند و وضع خود من هم بدتر شود ! بهر حال کار ساده ای نیست . تقوی نیا، اندکی سکوت کرد و آنگاه در حالی که آه بلندی میکشید گفت :  باید روی آن فکر کنم، یک امشب به من فرصت بدهید! گفتم : هر طور میل توست، ولی فکر می کنم فردا تا بعد از ظهر مراسم تحویل رسمی تو به نمایندگان دولت ایران انجام می شود و باید سریعتر تکلیف خودت را روشن کنی، می دانی که رئیس جمهوری باید تصمیم نهایی را بگیرد و دسترسی به او هم در آخرین ساعت ها کار ساده ای نیست.با لبخند تلخی که نخستین با رقه های تسلیم در آن دیده می شد، گفت : پس شب جواب می دهم. همین امشب! شب که شد، دوباره در زندان به دیدارش رفتم . در میان اشک و آه و افسوس رضایتش را اعلام کرد و تنها نگرانیش درباره وضع همسر و فرزندش بود . هیچ قول مشخصی به او ندادم، ولی گفتم می روم که شبانه با مقامات سوری مذاکره کنم و نتیجه را برایش بیاورم، اگر آنها با ماندنش موافقت می کردند.

شاید می شد ، ترتیب انتقال زن و بچه اش را هم داد! گفتم که نعمانی ، با صحنه سازی مشابهی رضایتش را اعلام کرده بود و حالا دو روز بود که از زندان به یک خانه امن انتقال یافته بود و زیر نظر مقامات لیبیایی دوره ای را می گذراند تا روزی که بتواند موثر باشد. نعمانی ازدواج نکرده بود و چون به مراتب خونسردتر از تقوی نیا بود ، خیلی زود تسلیم شد و زندگی را بر تیرباران ترجیح داد! بدستور عبدالسلام، صبح فردای آنروز اجازه نداشتم به دیدار تقوی نیا بروم. او باز هم باید با یک صحنه ساختگی دیگر روبرو می شد. پیش از ظهر نزد او می روند ، او را به سلمانی و حمام می فرستند و به او هشدار می دهند که تا چند ساعت دیگر، تحویل مقامات ایرانی خواهد شد . تقوی نیا، پی در پی سراغ مرا گرفته بود و هر بار جواب سر بالایی به او داده بودند . سرانجام، چند دقیقه قبل از آن که فرصت فرضی تمام شود .

من نفس زنان سراغش را گرفتم و بالاخره مژده دادم که موافقت شخص رئیس جمهوری را بدست آورده ام و چنانچه همکاریش مورد رضایت مقامات باشد ، ترتیب انتقال زن و فرزندش نیز داده خواهد شد ، ساعتی بعد، عبدالرضا تقوی نیا نیز به یک خانه امن منتقل شد تا دوره تازه ای از زندگیش را شروع کند. همین جا گفتنی است که این چهار نفر یعنی رضا چایچی ، حمید احمدی، عبدالرضا تقوی نیا و جمشید نعمانی و بعدها پس از انجام چند عملیات تروریستی تمام عیار در اردن و اسراییل در یک ماجرای هواپیما ربایی نیز شرکت کردند و یکسال و چند ماه در لیبی ماندند و بعد بعنوان محافظان شخصی خمینی در نوفل لوشاتو با من همکاری داشتند و همگی با هواپیمای ایرفرانس و در کنار خمینی به تهران رفتیم. هر چهار نفر در نخستین روزهای ورود به تهران سردسته همافران قلابی ای شدند که از برابر خمینی رژه رفتند و نخستین شکاف و شکست در ارتش شاهنشاهی را با این نمایش ساختگی به مرحله عمل در آوردند . ماجراهایی که بموقع خودش از آن سخن خواهم گفت .

من اگر بخواهم خاطرات روز بروز خود را برای شما تعریف کنم، سالها به طول خواهد انجامید، اما همین دو سه موردی که تعریف کردم  می تواند نشان بدهد که هسته مرکزی کمیته ها و سپاه پاسداران خمینی را چه کسانی و با چه تجربیات و طرز تفکری تشکیل دادند . همه ما ابتدا فریفته پول مفت و بی دردسر شدیم و یا از طریق پرونده سازی و درگیر شدن در مسائلی که تقوی نیا و نعمانی هم به آن مبتلا شدند، قدم در این راه گذاشتیم. بعد از این مرحله قدرت به ما لذت داد . اسلحه و حمایت دولتهای تروریست پرور، دلگرممان ساخت و همین که دستمان به خون آغشته شد، دیگر راه بازگشتی برایمان باقی نماند. بدنبال یک جنایت ساده  قتل ، انفجار، تخریب و کشتارها تکرار شد و لاجرم قبح و زشتیش را ازدست داد و بزودی بصورت عادت در آمد. بنابراین مثلا شبی که روی پشت بام مدرسه رفاه و در برابر چشمان آیت الله های تازه بقدرت رسیده، قلب افسران ارتش را نشانه گرفته بودیم تا به زندگیشان خاتمه دهیم ، دیگر چیزی بنام ترس از کشتن در ما وجود نداشت . شاید زشت بود و بهمین دلیل هم خود خمینی گفت تا شایعه کنیم جوخه مرگ را فلسطینی ها تشکیل داده بودند، اما راستش اینست که کشتن دیگر حرفه ما بود و اگر از آن لذت نمی بردیم، دست کم ناراحت هم نمی شدیم . این دیگر دنیای ما شده بود . بهر حال ، پس از ماجرای همافرها و تسلیم اجباری و گوسفند وار آنها، من هر روز مثل یک کارمند وظیفه شناس در اداره امنیت و مخابرات لیبی حاضر می شدم و با عبدالسلام و عبد العامر و چایچی و احمدی در موارد مشابهی همکاری داشتم و به تناوب گاهی با نعمانی و زمانی با تقوی نیا نیز دیدار می کردم و به آنها آموزشهایی می دادم، این را همین جا اضافه کنم که آنها برای مدت یک سال و نیم همچنان یکدیگر را مرده می پنداشتند، در حالی که هر دو در یک شهر می زیستند و وقتی از حقیقت ماجرا آگاه شدند که دیگر خیلی دیر شده بود، دوستان ساده دل ما دیگر دستشان به خون ، کشتار و هواپیما ربایی آلوده شده بود و امن ترین مکان برایشان همان بارگاه آقای قذافی بود .

زن و بچه تقوی نیا نیز همچنان در تهران ماندند و بی آن که تلاشی برای آوردن آنها به لیبی صورت بگیرد، خانواده نعمانی و تقوی نیا هم، بر اساس یک خبر جعلی که در یکی از روزنامه های بیروت بدستور عبدالسلام چاپ شد، باور کردند که ساواک و ضد اطلاعات ارتش ، فرزندان آنها را در آمریکا کشته و جنازه آنها را به رودخانه هادسن نیویورک انداخته است . آنها حتی برای فرزندانشان مجلس ختم و فاتحه ترتیب دادند و تنها پس از پیروزی انقلاب بود که به حقیقت ماجرا پی بردند ، خوشبختانه همسر تقوی نیا همچنان به عشق خود وفادار مانده بود و توانستند زندگی خود را ادامه دهند، تا مرگ فجیع تقوی نیا رخ داد .

قطب زاده که بمن قول داده بود ظرف مدت یک هفته به طرابلس برگردد و دو ماه برنگشت ، اما هر هفته دوبار تلفن می کرد. در این مدت دوماه ، دولت لیبی دوبار و هر بار دو هزار دلار آمریکایی بعنوان حقوق بمن پرداخت کرد. وقتی صادق قطب زاده پس از دو ماه و چند روز به طرابلس آمد، پس از پرس و جو درباره آنچه انجام داده بودم، از محاکمه سید مهدی هاشمی و بستگانم خبرداد و باز توصیه کرد که رفتن به ایران هنوز به مصلحتم نیست و بعد پرسید علاقه مندم با او به پاریس برگردم ؟ و یا همچنان در لیبی بمانم ؟ خیلی صادقانه به او جواب دادم که پاریس را دوست دارم ولی این ماهی دو هزار دلار خیلی زیر دندانم مزه کرده و اگر قرار است در پاریس بیکار باشم و انگل دوستانی مثل او، ترجیح می دهم در لیبی باشم و دلار روی دلار اضافه کنم، به شرط آن که او ترتیبی بدهد که بتوانم هر چندماه یکبار به پاریس بروم. قطب زاده که دمی از خندیدن باز نمی ماند . گفت که با مقامات لیبیایی صحبت می کند و بعد نتیجه را بمن خواهد گفت . حال پاتریسیا را پرسیدم با خنده گفت اگر فوری به دادش نرسی وفاداریش ابدی نخواهد بود، من با قطب زاده همیشه خوش بودم. او یک خوشگذران بمعنای واقعی بود و هر لحظه نشستن با او برای من تجربه تازه و دلچسبی به حساب می آمد. یـک مـاه در طرابلس ماند و بعد باتفاق راهی پاریس شدیم . مقامات لیبیایی با اشتیاق مایل به ادامه همکاری من بودند و به این ترتیب قرار شد، در بازگشت از پاریس یک منزل با آشپز و یک اتومبیل با راننده هم در اختیارم بگذارند، تا از اقامت در هتل لعنتی راحت شوم. قطب زاده گفت ، حاضرم کاری کنم که پاتریسیا هم به لیبی کوچ کند اما بشرط آن که از آن ماهی دو هزار دلار ، حداقل هزار دلارش را به پاتریسیا بدهی ! گفتم در پاریس درباره اش صحبت می کنیم. با قطب زاده سوار بر هواپیمای لیبیایی ابتدا به لندن رفتیم و بعد بی آن که منتظر بشویم، راهی پاریس گردیدیم.

ورود و خروج پاریس همیشه بجز یکبار با هواپیمای غیر لیبیایی انجام می گرفت و چرایش را هرگز ندانستم . شب ، باز همه دور هم بودیم و قطب زاده ، بنی صدر، سلامتیان، حبیبی ، پاتریسیا و بئاتریس… عمر سفر من به پاریس که قرار بود بیست روز باشد بمیل خودم به پانزده روز تقلیل یافت و دوباره به طرابلس برگشتم، دولت لیبی با آمدن پاتریسیا موافقت نکرده بود. این را قطب زاده گفت و شاید هم که دروغ می گفت اما بهر حال من هم کسی نبودم که ماهی هزار دلار به پاتریسیا بدهم! از آن پس هر بار که به پاریس می آمدم و معمولا هر دو یا سه ماه این مسافرتها انجام می شد ، دوستان پاریسی را گرفتار تر از دفعه قبلی می دیدم ، تنها دقایق خوش با قطب زاده می گذشت و دیگران آنقدر مشغول بحث و گفتگوهای سیاسی بودند و برنامه ریزی می کردند که براستی حضور در جلساتشان خسته کننده شده بود . بهر حال از آن زمان تا پنج روز پیش از مسافرت خمینی(10 مهر) به پاریس ، من مقیم لیبی بودم و در اداره امنیت و مخابرات کار می کردم و هر دو یا سه ماه یکبار سری هم به پاریس می زدم و هر بار سرخورده تر از دیدار این دوستان به لیبی باز می گشتم. تنها جاذبه ای که پاریس ہرایم داشت ، علاوه بر دیدار قطب زاده و همخوابی با پاتریسیا، تلفن هایی بود که به اصفهان می کردم و با پدر و مادرم و داود ، صحبت می کردم.این تلفن ها هم بیشتر برای آن بود که بدانم دوستان بر سر قول و قرارشان هستند، یا نه ؟ و آیا پول بطور مرتب به پدرم داده می شود و به حساب خودم هم واریز می شود یا نه ؟ که جواب هم همیشه مثبت بود . تنها، یکبار بطور جدی تصمیم گرفتم به ایران برگردم و آن موقعی بود که در جریان محاکمه سید مهدی هاشمی و بستگانم به اتهام قتل آیت الله شمس آبادی قرار گرفتم. از لیبی خودم را به پاریس برسانم ، دادگاه رأیش را صادر کرده بود و سید مهدی هاشمی ، مردی که اینهمه پول و دبدبه و کبکبه را از او داشتم و به دوبار اعدام محکوم شده بود . من معنی دوبار اعدام شدن را نمی دانستم و همین موضوع سوژه ای شده بود تا قطب زاده لودگی کند و مرا دست بیندازد .

تا به قطب زاده گفتم : هر طور شده من باید خودم را به ایران برسانم و سیدمهدی هاشمی را از زندان نجات دهم. به قطب زاده گفتم : من حالا دیگر تنها نیستم و حداقل پنجاه شصت نفر مثل خودم در لیبی زیر دستم کار می کنند که از هیچ چیز ترس ندارند و می توانیم از کوه بزنیم برویم ایران و بهر قیمتی که شده سید مهدی هاشمی را نجات دهیم ، قطب زاده گفت : اولا از کجا معلوم که آن شصت نفر بدون اجازه قذافی با تو همکاری کنند؟ ثانیا هنوز که خبری نیست، این یک رای ابتدایی است که ما و کنفدراسیون هم داریم علیه اش اقدام بین المللی می کنیم و هرگز هم اجرا نخواهد شد . ثالثا یک دادگاه تجدید نظر هم بدنبال دارد و بعد تازه استیناف و اعاده دادرسی و از این جنقولک بازیهای حقوتی و بعد در حالی که از بنی صدر تایید گفته های خودش را می خواست ، به خنده گفت حالا ، معنی دوبار اعدام را فهمیدی؟ گفتم نه ! گفت: یعنی اگر بار اول که خواستند اعدامش کنند ، تو و سپاه شصت نفریت به تهران نرسیدید، بار دوم حتما خواهید رسید! و بعد غش غش خنده را باتفاق سایرین سر داد . پیش از آن که دوباره به لیبی برگردم، معلوم بود که به خواست قطب زاده، آیت الله بهشتی ، پرورش و پدرم تلفنی صحبت کردند و گفتند فکر آمدن به ایران را فعلا از سرم بیرون کنم . پدرم گفت این پیغام خود آقا مهدی است ، چاره ای جز تسلیم نداشتم و ناگزیر به لیبی باز گشتم ، همان کارهای همیشگی و همان بی خبری های تحمیلی تنها دلخوشیم پول بدست آوردن بود.

همین و والسلام، و برای آن حاضر به هر کاری بودم. در لیبی به من خوش می گذشت و بتدریج احساس می کردم که دارای شخصیت تازه ای می شوم. شخصیتی که دیگر نمی تواند در فقر و دکان قصابی زندگی کند. شخصیتی که باید حتما راننده و آشپز داشته باشد، در حالی که می داند هر دو آنها ماموران امنیتی رژیم آقای قذافی هستند.

یک روز صبح بسیار زود به وقت طرابلس، صادق قطب زاده از پاریس تلفن کرد و گفت که هر چه زودتر خودم را به پاریس برسانم، چون کارهای اساسی شروع شده و به وجودم در پاریس و تهران بیشتر نیاز است تا در لیبی ، قطب زاده گفت که با مقامات لیبیایی هم صحبت خواهد کرد و چون آنها هم در جریان همه امور هستند، می توانند تو را با اولین پرواز به پاریس برسانند . قطب زاده گفت که دیگر به لیبی باز نخواهم گشت و بنابراین هر چه دارم با خودم به پاریس ببرم . من که در آن موقع هنوز بمعنای واقعی کلمه، سیاسی نشده بودم و خط زندگیم بیشتر از منجلاب تروریسم و چریک بازی می گذشت ، با شنیدن نام تهران از زبان قطب زاده ، گمان کردم برنامه فرار دادن سید مهدی هاشمی در دست اجراست و حالا نوبت من است که همه محبتها و مهربانی های سید مهدی هاشمی را با نجات دادن او از زندان ، جبران کنم . کمتر از بیست و چهار ساعت بعد ، در فرودگاه طرابلس آماده پرواز بسوی پاریس بودم. عبدالسلام، عبدالعامر و چایچی هم برای بدرقه در فرودگاه بودند و همین جا بود که عبدالسلام یک چک پنجاه هزار دلاری به عنوان هدیه مخصوص ژنرال قذافی بمن داد. اعتراف می کنم که اگر مسئله نجات سید مهدی هاشمی در نظرم نبود . به هیچ روی مایل نبودم، موقعیتی را که در اداره امنیت و مخابرات لیبی بدست آورده بودم. از دست بدهم. در طول پرواز از طرابلس به پاریس و این بار بدون آن که برخلاف همیشه به لندن بروم ، به مرور زندگانیم از لحظه ای که بخاطرم می آمد تا آن زمان پرداختم و اعتراف می کنم که با معیارهای آنروزهایم، جز پیشرفت و ترقی چیزی در آن نمی دیدم ، در فرودگاه اورلی جنوبی، بنی صدر و قطب زاده به استقبالم آمده بودند و بزودی معلوم شد که محل اقامتم همچنان دفتر کار قطب زاده خواهد بود و حتی پیش از آن که به دفتر او برسیم، آگاه شدم که خواب و خیالهای من برای نجات سید مهدی هاشمی جز یک توهم نبوده و علت مهم دیگری حضور مرا در پاریس و شاید بعد تهران ایجاب کرده است . اینک وقت آن است که اعتراف کنم . اقامت خمینی در پاریس برخلاف همه آن چیزهایی که گفته اند و نوشته اند ، تصادفی نبوده است و همه چیز از مدتها پیش برنامه ریزی شده بود.

دست کم ، خود من از لحظه ورود به پاریس یعنی 6 روز قبل از این که خمینی به پاریس برسد ، از این که او چه زمانی ، با چه پروازی و به اتفاق چه کسانی به پایتخت فرانسه می آیند ، آگاه بودم. بنابراین ، سناریو رفتن خمینی از عراق به مرز کویت و امتناع از ورود او به کویت توسط مقامات این کشور، همه و همه جز یا ترفند و شگرد تبلیغاتی برای جلب توجه افکار عمومی در جهان و همچنین بیگناه نشان دادن، مقامات فرانسوی و آمریکایی نبود. خمینی و برنامه ریزان او در پاریس پیشاپیش می دانستند که مقامات کویتی اجازه ندارند به او ویزای ورود به کویت بدهند و او طی یک برنامه پر سر و صدا باید وارد پاریس شود .

فردای روزی که من به پاریس رسیدم در هتل مریدین پاریس شاهد و ناظر جلسه ای بودم که طی آن از این برنامه ها آگاهی یافتم. این را هم اضافه کنم که همان روز اول ورودم به پاریس ، قطب زاده بمن گفت که سی نفر از چریکهایی را که در طرابلس زیر نظرم بودند ، از میان بقیه افراد انتخاب کنم، نام آنها را به او بدهم تا پس از جلب موافقت قذافی بعنوان گارد شخصی و محافظ خمینی از طرابلس به پاریس بیایند.

لیست آنها را من همانروز به قطب زاده دادم و طبیعی است که چایچی ، احمدی، تقوی نیا و نعمانی هم جزو آنها بودند.

فردای روزی که من به پاریس رسیدم در هتل مریدین پاریس شاهد و ناظر جلسه ای بودم که طی آن از این برنامه ها آگاهی یافتم. این را هم اضافه کنم که همان روز اول ورودم به پاریس ، قطب زاده بمن گفت که سی نفر از چریکهایی را که در طرابلس زیر نظرم بودند ، از میان بقیه افراد انتخاب کنم، نام آنها را به او بدهم تا پس از جلب موافقت قذافی بعنوان گارد شخصی و محافظ خمینی از طرابلس به پاریس بیایند. لیست آنها را من همانروز به قطب زاده دادم و طبیعی است که چایچی ، احمدی، تقوی نیا و نعمانی هم جزو آنها بودند.

همانطور که گفتم فردای روز ورودم به پاریس به اتفاق قطب زاده ، بنی صدر ،سلامتیان ،غضنفرپور ، خانم سدیفی ، علی و خسرو شاکری، خسرو قشقایی و حبیبی به هتل مریدین پاریس رفتیم . در این جلسه برای اولین بار با دکتر ابراهیم یزدی که در معیت چند آمریکایی و از جمله رمزی کلارک . ریچارد کاتم، فالک ، سرهنگ ادوارد تامسون و زن مرموزی بنام دوریان مک گری به پاریس آمده بود، آشنا شدم. بروس لینگن که بعدها کاردار سفارت امریکا در تهران شد و بهنگام گروگان گیری در تهران بود، همزمان با ورود خمینی به پاریس به این جمع اضافه شد.

افراد شرکت کننده در جلسه هتل مریلند

البته ، در آن روز و در آن جلسه من بجز نام آشنای دکتر یزدی، حتی قادر به تلفظ صحیح نام اینها نبودم، چه رسد که با آنها آشنا شوم. طی روزهای بعد و مطرح شدن جهانی، بعضی از آنها این معرفتی که امروز به آن اشاره می کنم حاصل شد. بهرحال، آنروز یک اتاق بزرگ ، در هتل مریدین پاریس در اختیار این جماعت بود و غضنفرپور و من هم بعنوان مسئولان حفاظتی و امنیتی ، درون اتاق ولی پشت در نشسته بودیم. من، بجز هنگامی که دکتر مطالبی را از آمریکایی ها برای دیگران ترجمه می کرد ، از صحبت های آنها، چیزی دستگیرم نمی شد.

این جلسات دو روز صبح و عصر ادامه داشت . 10 صبح همگی می آمدند و تا ساعت 2 بعد از ظهر مشغول بودند ، بعد همانجا ناهار مختصری که هر دو روز از حد ساندویچ و همبرگر تجاوز نکرد، می خوردند و ساعت چهار بعد از ظهر دوباره شروع می کردند که هر دو شب تا 2 بعد از نیمه شب بطول کشید.

آنچه که از ترجمه های دکتر ابراهیم یزدی و قطب زاده و همچنین سخنان ایرانی ها: چه در گفتگوی میان خودشان و چه بهنگام گفتن به یزدی برای ترجمه، دستگیرم شد، این بود که کار شاه تمام است و ایران آبستن حوادثی نظیر خرداد 1342 است . همه برنامه ریزیهای مربوط به اعتصاب، ارتباط مستمر تلفنی با تهران و شهرهای مذهبی ، تعیین صلاحیت کسانی که بعدها اعضای شورای انقلاب نام گرفتند، برنامه ریزی مسافرت خمینی به کویت و سپس فرانسه و همچنین بررسی گزارشهای دست اولی که توسط رضا قطبی ، مجید تهرانیان به عدنان مزارعی و محمد درخشش بوسیله آیت الله بهشتی و فضل الله محلاتی ساعت به ساعت به دست آنها می رسید و همچنین برنامه هایی برای جابجا شدن روحانیون انقلابی به خارج از کشور و یا در داخل کشور، جزیی از مسائل بود که در جلسات طولانی این دو روز مورد بحث آقایان و آن دو زن آمریکایی و ایرانی بود.

سرهنگ ادوارد تامسون که هر دو روز با لباس نظامی در جلسات حاضر می شد، یک کیف ماشی رنگ که با اندازه یک چمدان کوچک بود بهمراه داشت . که وسائل بسیار پیشرفته مخابراتی در آن تعبیه شده بود و هر روز چند نوبت با آن بطور مستقیم با آمریکا تماس می گرفت. این بجز ارتباط های تلفنی بود که با نوعی بیسیم کوچک با سفارت آمریکا در پاریس برقرار می کرد. این گفتگوها معمولا هنگامی صورت می گرفت که از مذاکرات فی مابین خودشان نتیجه ای نمی گرفتند. از بعد از ظهر روز دوم ، قطب زاده و سودابه سدیفی که همسر غضنفرپور بود از شرکت در جلسه کنار گذاشته شدند تا به کمک بئاتریس و پاتریسیا در هتلهای پاریس و حومه برای همراهان خمینی و کسانی که قرار بود از ایران به فرانسه بیایند ، اتاق رزرو کنند و سلامتیان ، بنی صدر و حبیبی نیز مامور شدند تا چند حساب بانکی افتتاح کنند. در ساعات آخر، پس از آن که رمزی کلارک تلفنی با واشنگتن صحبت کرد ، دکتر ابراهیم یزدی ماموریت یافت که فردای همانروز به عراق برود و خمینی را از نتیجه جلسات آگاه سازد.

نمونه کیف مخابراتی برای ارتباط با راه دور

ورود خمینی به پاریس

وقتی ساعت 3:30 بامداد به دفتر قطب زاده رفتم. خبر داد که طی فردا و پس فردا سی نفر چریکی که صورت داده بودم به پاریس خواهند رسید و باید هم ترتیب استقبال از آنها را با کمک برادران شاکری بدهم و هم سرپرستی آنها را بعهده بگیرم. قطب زاده با شاکری ها میانه ای نداشت و توصیه پشت توصیه می کرد که مبادا اجازه دهم و کنترل چریکها از دستم خارج شود . او تنها یک نفر را تعیین کرد که می توانم از دستوراتش پیروی کنم آنهم مردی بود پاکستانی بنام اقبال احمد که قرار بود از لندن برای محافظت شخص خمینی به پاریس برسد. این بهترین خبری بود که در این چند روز شنیده بودم. بحث های سیاسی و گفتگوها و برنامه ریزی های آنها برای من ملال آور بود. من دنیای خودم را می خواستم که عرصه عمل و قدرت بود و با آمدن چریکهایم این شرایط فراهم می شد . همانطور که گفتم ورود خمینی به پاریس و اقامتش در لحظه ورود خمینی به پاریس نوفل لوشاتو هرگز تصادفی نبود حداقل سه روز پیش از ورود او به فرانسه ، من و سی نفر از چریکهایم در نوفل لوشاتو از هر دو خانه ای که برای اقامت خمینی اجاره شده بود ، محافظت می کردیم در همین مدت بود که فقط 16 خط تلفنی و خطوط دیگر مخابراتی در اندرونی نصب شد، من و حتی چریکهایم می دانستیم که خمینی بهنگام ورود سه روز در خانه بنی صدر خواهد ماند و این را هم هم اضافه کنم درست روزی که محافظت از ویلاهای نوفل لوشاتو را بعهده گرفتیم یکصد و چهل و سه نفر از ملاها و روضه خوانها یی که بعدها در جمهوری اسلامی صاحب مشاغل و عنوان های حکومتی شدند، از تهران و نجف به پاریس آمدند و در انتظار ورود خمینی بودند،

بنابراین ملاحظه میکنید که افسانه تصادفی بودن سفر خمینی به فرانسه از بیخ و بن دروغ است . حتی اینکه میگویند آمریکایی ها در نزدیکی ویلاهای نوفل لوشاتو ساختمانی اجاره کرده بودند تا کارهای خمینی را زیر نظر بگیرند به تعبیری درست و به تعبیری نادرست است،

درست است از این جهت که این ساختمان توسط امریکایی ها اجاره شده بود و یازده نفر نظامی و غیر نظامی آمریکایی با تجهیزات مفصل مخابراتی در آن اقامت داشتند و دروغ است اگر گفته شود برای جاسوسی از کارهای خمینی بوده است، برعکس هدف آنها از این برنامه حمایت از خمینی و راهنمایی او بود هر جا و هر لحظه که مشکلی پیش می آمد، بلافاصله دکتر ابراهیم یزدی به سراغ این ساختمان می رفت ، مدتی را آنجا می ماند و بر بعد بر می گشت و لحظاتی بعد خمینی یک تیر دیگر از ترکش حرفهایش رها میکرد ما که در آنجا اقامت داشتیم و از همه مسائل باخبر بودیم .

میدانستیم دکتر ابراهیم یزدی بطور مستقیم با آمریکاییها ، بنی صدر با اسرائیلی ها و قطب زاده همزمان با فرانسوی ها و انگلیسی ها در ارتباط  ساعت به ساعت و حداقل روزانه بودند .

طی 2 ماه اقامت خمینی در فرانسه 2 بار هم چند نفر از همین ماموران آمریکایی ، پس از نیمه شب در پوشش خبرنگار به منزل خمینی رفتند و با او ملاقات کردند. یکی از این دفعات هنگام مسافرت مهدی بازرگان بود که پس از بازگشت از همین ستاد آمریکایی ها و ملاقاتش با خمینی ، یزدی آمریکایی ها را برای ملاقات پس از نیمه شب دعوت کرد.

محافظت شدید از محل اقامت خمینی

در این ویدیو یک شخص آمریکایی قصد دارد با خمینی در نوفل لوشاتو دیدار کند . خبرنگار از او سوال میکند که او کیست؟ و آن شخص خود را یک تاجر آمریکایی معرفی میکند و در ادامه سوال خبرنگار که میپرسد درباره ایران میخواهید صحبت کنید ؟ شخص آمریکایی علت ملاقات را عنوان نمیکند و فقط میگوید قصد ملاقات با خمینی را دارد !

ویدیوی پرونده سازمان سیا درباره شاه CIA

سرپرستی این ستاد آمریکایی ها بعهده همان سرهنگ ادوارد تامسون بود. نکته دیگری که شاید جای گفتنش همین جا باشد، بی توجهی شخص خمینی و خانواده اش به آداب و رسوم مذهبی بود. در این مدت خمینی بجز در مقابل دوربین های تلویزیونی هرگز نماز نخواند و گوشت ذبح اسلامی و غیراسلامی هم برای او تفاوتی نداشت .

در آخرین لحظات از سفارت کانادا در پاریس دو جلد گذرنامه برای سرهنگ ادوارد تامسون و خانم دوریان مک گری رسید، که من آنها را تحویل گرفتم و بعد معلوم شد بمنظور مسافرت این دو نفر به بغداد تهیه شده ، تا بد گمانی های خمینی از همه جهت برطرف گردد.

از نکات دیگری که باید به آن اشاره کنم ، یکی هم جلیقه ضد گلوله و اگر تعجب نکنید عمامه ضد گلوله خمینی بود که از سوی آمریکایی ها به آلمان سفارش داده شده بود و خمینی پس از انتقال از منزل بنی صدر به نوفل لوشاتو از آن استفاده می کرد.

پارچه عمامه خمینی یک لایه ضد گلوله داشت و اگر به عکسهای او در مدت اقامتش در نوفل لوشاتو توجه کنید ،

بزرگتر بودن عمامه اش را نسبت به زمان اقامتش در منزل بنی صدر و بعد در ایران بخوبی ملاحظه می کنید، عمامه ضد گلوله مورد بازبینی حفاظتی قرار نگرفت ولی بدستور اقبال احمد و با نظارت یزدی، قطب زاده و سید احمد، یک روز بعد از ظهر در جنگلی نزدیک به شهر ورسای آن را به تن جمشید نعمانی کردیم و یزدی با تفنگ آمریکایی به آن شلیک کرد تا مطمئن شود.

جان امام آینده محفوظ خواهد ماند. به هنگام این آزمایشی وقتی من به یزدی گفتم که تفنگ لگد می زند و مواظب شانه اش باشد .

گفت که او دوره چریکی را باتفاق قطب زاده و چمران در مصر گذرانده است !. بهر حال وقایع اقامت خمینی در نوفل لوشاتو را همه بخاطر دارند و من تلاش می کنم آنچه را که از دید دوربین های تلویزیونی پنهان می ماند و واقعیت رویدادهای آنروز را تشکیل می دهد، بخاطر بیاورم و بازگو کنم. البته این را هم بگویم که من یک پاسدار ساده بودم و بطور طبیعی خیلی چیزها را نمی فهمیدم و خیلی کسان را هم نمی شناختم و چون برایم مهم هم نبود،

توجه چندان به آن نمی کردم، اما دیگرانی هستند که آگاهی هایشان در مقایسه با اطلاعات من اگر یک باشد هزار است و یقین دارم بالاخره یک روز برای تبرئه خودشان هم که باشد ، زبان باز خواهند کرد و خواهند گفت ، مگر آن که مثل قطب زاده از گفتن باز بمانند.

چون ناگزیرم برای حفظ تداوم زمانی ، خط خاطراتم را روی مسائل سیاسی از نوفل لوشاتو تا تهران و قم و جماران تعقیب کنم، شاید مناسب باشد که همین جا، به چند خاطره مهم که در همان زمان در نوفل لوشاتو و پاریس اتفاق افتاد و بیش از آن که جنبه سیاسی داشته باشد ، جنبه شخصی و خصوصی دارد اشاره کنم تا شناخت بیشتری با شخصیت بسیاری از دست اندرکاران انقلاب پیدا شود،

برای نمونه بد نیست گفته شود که فی المثل بسیاری از اختلافاتی که بعدها در تهران رخ داد ، پایه و اساسش در همین نوفل لوشاتو گذاشته شد که برای نمونه اختلاف شیخ ملا شهاب اشراقی و حسن نزیه از آن جمله بود.

شیخ ملا شهاب اشراقی از همان نوفل لوشاتو خواب مدیرعاملی شرکت نفت را می دید و انگلیسی ها حسن نزیه را کاندیدای این سمت کرده بودند . دلیلش هم بنا به تعریفی که قطب زاده همان موقع برایم کرد ، این بود که اولا نزیه مورد اعتماد انگلیسی ها بود و ثانیا چون نزیه حقوقدان و رئیس کانون وکلای دادگستری بود، سعی داشتند توسط او قراردادهای نفتی ایران و کنسرسیوم را به نحوی خمینی پسند، تجدید کرده و جنبه قانونی بدهند .

تا آنجا که قطب زاده برایم تعریف کرد، انگلیسی ها با تهدید به افشای یک پرونده جنایی که منجر به خودکشی زن برادر نزیه موسوم به نصرت الله نزیه بر اثر یک تجاوز جنسی در زمان دانشجویی حسن نزیه شده بود، او را در مشت گرفته بودند. کار این اختلاف تا آنجا بالا گرفت که حتی به پیشنهاد انگلیسی ها قرار بود،

شیخ شهاب اشراقی در راس وزارت نفت و نزیه در رأس شرکت نفت قرار گیرد که البته در آن موقع موافقتی نشد. اما بهرحال خمینی وزارت نفت را تاسیس کرد.

نمونه دیگر ، دزدی و دستگیری سیدمحمود دعایی در فروشگاه معروف گالری لافایت پاریس بود. گفته بودم که پیش از ورود خمینی و همزمان با ورود او و تا روزی که در فرانسه بود و هر روز بر عده عمامه بسرها در این شهر اضافه می شد .

ملاهای اروپا ندیده ، با پولی که بدستور خمینی ، احمد سلامتیان به آنها می داد، بجان فروشگاههای پاریس افتاده بودند و گهگاه دستشان چسبناک هم می شد و وسایل ارزان و ساده ای را هم کش می رفتند . عبا و لباده، پوشش مناسبی برای این نوع سرقت ها بود. هم از نظر چشمگیر بودنش برای فرانسویان که به هر حال آنها را مردان خدا می دیدند و هم تا جایی که می شد، یک گلدان بزرگ کریستال را در جیبهایش جا داد !، حجت الاسلام و المسلمین سید محمود دعایی که نزدیک به ده روز پس از ورود خمینی خودش را به پاریس رسانید و از نورچشمی های خمینی بشمار می آمد، سرانجام مرتکب یک سرقت منجر به دستگیری شد که کم مانده بود سر و صدای آن به آبروریزی مطبوعاتی بینجامد و بدستور شخص خمینی با پرداخت پول توانستیم او را از زندان نجات دهیم.

گفتم که سید محمود دعایی از نورچشمی های خمینی بود و چرایش شنیدن دارد . خمینی با آن که بمدت چهارده سال در عراق زندگی می کرد ، نمی توانست و هنوز هم نمی تواند به زبان عربی صحبت کند! او مثل بقیه ملاهای ایران فقط قرآن خوانی بلد است و به همین سبب در تمام مدت اقامت خمینی در عراق ، سید محمود دعایی سمت مترجم او را داشت و حتی وقتی در جریان همکاری خمینی با دولت عراق و بر ضد حکومت شاه یک فرستنده رادیویی به توصیه سپهبد تیمور بختیار در اختیار خمینی قرار گرفت ، سید محمود دعایی برنامه های این رادیو را که به زبان فارسی پخش می شد، گویندگی و اداره می کرد.

شیخ مهدی کروبی برای من تعریف کرد که یک بار بهنگام گفتگوی یکی از مقامات امنیتی عراق با خمینی ، مقام عراقی که به فارسی آشنایی کامل داشته است، متوجه می شود که سید محمود دعایی خباثت از خود نشان می دهد و ضمن ترجمه ، هرچه که خود می خواهد به آن اضافه می کند. کروبی می گفت که با دیدن این صحنه، مامور عراقی سرانجام به فارسی تکلم می کند و خمینی را در جریان این حقه بازی دعایی قرار می دهد .

به هر حال این سید محمود دعایی و پس از ورود به پاریس ، هر روز به گالری لافایت می رفته و هر بار مقداری اشیای کم قیمت از این فروشگاه بزرگ پاریس، سرقت می کرده است، سرانجام یک روز وقتی که شیء گرانقیمتی را برمی دارد ، ماموران حفاظتی فروشگاه متوجه می شوند و درست بهنگام خروج از فروشگاه او را دستگیر می کنند و به کمیسریای محل می برند . دعایی از آنجا تلفن زد و با بنی صدر صحبت کرد و اشک ریزان می خواست که بفریادش برسیم وگرنه به زندان خواهد رفت . بنی صدر قضیه را باطلاع خمینی رساند و خمینی به شیخ ملا شهاب اشراقی دستور داد که هر طور شده او را نجات دهند. سلامتیان و حبیبی و غضنفرپور راهی پاریس شدند و با پرداخت چهل هزار فرانک فرانسه بعنوان وجه الزمان ، حجه الاسلام را از زندانی شدن نجات دادند . از آن پس سید محمود دعایی تبدیل شد ہه «دعایی لافایت»، نامی که هنوز هم روی او مانده است و من بارها بگوش خودم در ایران شنیدم که هاشمی رفسنجانی، شبستری و خامنه ای او را به این عنوان صدا می زدند.  آسان می شود تصور کرد که چنین موجوداتی وقتی بقدرت برسند، چه کارها که نخواهند کرد . من خود از کسانی بودم که حالا دیگر می دانید از کجا به کجا رسیدم و نه همه چیز برایم در پول و قدرت خلاصه می شد، اما فراموش نکنید که من یک بچه قصاب کم سواد بودم و اینها هر یک ملا و عمامه به سری که دم از بهشت و جهنم می زدند و خیلی تفاوت ها میان ما بود .

بیش از دو هفته از ورود خمینی به پاریس می گذشت که یک شب اقبال احمد مرا صدا زد و گفت آماده باشم که برای یک ماموریت شبانه، باید به خارج از نوفل لوشاتو بروم. اقبال احمد توصیه کرد که مسلح باشم و به هر قیمتی که شده از شخصیت هایی که بهمراهشان خواهم بود، محافظت کنم . یک کلت کمری که مارک دولت سوریه را داشت ، به من تحویل داد. پرسیدم ، اجازه تیراندازی خواهم داشت ؟ اقبال احمد گفت : البته که نه ! مگر اینکه جان آیت الله زاده براستی در معرض خطر باشد!.به این ترتیب معلوم شد که شخصیت مهم این ماموریت سید احمد خمینی است . آن شب از شبهای شلوغ نوفل لوشاتو بود. اعتصاب کارکنان نفت در ایران شروع شده بود و هیئت هایی برای جلب رضایت خمینی به نوفل لوشاتو می آمدند  تا پیرمرد را  راضی به  صدور یک اعلامیه مبنی بر شکستن اعتصاب کنند، تلویزیونها، فیلمهایی نشان می داد که مردم ایران را در صفهای طویل ، پشت مغازه های نفت فروشی نشان می داد.تلاشها، بی ثمر بود. کسانی که در نوفل لوشاتو نشسته بودند، خوش خیال تر از آن بودند که بفکر سرمای تهران و دوستداران انقلاب باشند و یکی از آنها، همین آیت الله زاده سید احمد خمینی بود. ساعت ده شب ، وقتی که با یک هیئت تازه از تهران رسیده ، به دیدار خمینی رفتند، اقبال احمد به من ماموریت داد که در معیت صادق قطب زاده بسوی انجام وظیفه بشتابم . این اولین یا دومین باری بود که پس از ورود خمینی با قطب زاده تنها می ماندم ۰ از روزی که خمینی به فرانسه آمده بود ، مسابقه ای فشرده در جلب محبت او ، بین قطب زاده ، یزدی و بنی صدر شروع شده بود، هیچ یک حاضر نبودند ، حتی دقیقه ای از کنار امامی که خودشان ساخته بودند ، جدا شوند . قطب زاده به محض آن که پشت فرمان اتومبیل نشست ، گفت : جعفر، خیلی باید مواظب بود پیرمرد راستی راستی باورش شده که امام شده است !١٦ میلیون دلاړ پول زبان بسته را من از ارباب سابق تو قذافی گرفته ام ، حالا بنی صدر و یزدی خودشان را جلو انداخته اند و با این سنار و سه شاهی که از تهران می رسد . خیال می کنند کارها پیش می رود . سلامتیان و بنی صدر یک حساب به اسم خودشان باز کرده اند و هرچه از تهران می رسد یا زیر تشکچه آقا می رود، مستقیما می رود توی این حساب , تازه یک رقم پنج میلیون تومانی هم این وسط گم شده است بهر حال تو یکی مواظب باش ، هنوز مرا نشناخته اند ! امشب هم هوش و گوشت را باز کن، داریم سید احمد را به فسق و فجور و منکرات می بربیم ! خودش خواست منهم ترتیب دادم. فقط یادت باشد، اگر تصادفا دیدی کسی مشغول عکس گرفتن است، چریک بازی درنیار و شتر دیدی ندیدی ،یکدفعه خریت نکنی، یقه عکاس بیچاره را بگیری ، این جوری که بوش میاد، خیلی زود به این عکسها احتیاج داریم! ساعتی بعد در پاریس، 3 میهمان عزیز به ما پیوستند : سید احمد خمینی ، محمد منتظری و بئاتریس معشوقه و منشی قطب زاده ، باور کنید که حضرات یعنی سید احمد و شیخ محمد منتظری با قیافه و لباس جدید، اصلا قابل شناسایی نبودند . سید احمد یک کت و شلوار سورمه ای ابریشمی با دستمال گردن به تن داشت و محمد منتظری با آن هیکل ریز و لاغرش یک دست کت و شلوار مشکی پوشیده بود . موها، مرتب و بوی ادوکلن بیداد می کرد! ظرفیت اتومبیل تکمیل بود. من و قطب زاده جلو ، بئاتریس روی صندلی عقب بین سید احمد و شیخ محمد ، اتومبیل مرسدس بنز 450 از کمرکش خیابان معروف فوش بسوی کلیشی و دفتر صادق قطب زاده در حرکت بود. ماموریت شبانه آغاز می شد ! در دفتر قطب زاده ، پاتریسیا انتظارمان را می کشید. بساط تریاک و منقل و وافور هم پیشاپیش جور شده بود. تا ساعت 11:30 شب در دفتر قطب زاده ، آقایان به تریاک کشی پرداختند و سپس همگی بسوی یک کلوب شبانه بنام راسپوتین که در یک کوچه فرعی خیابان شانزه لیزه قرار دارد، رفتیم. کلوب آشنایی که صادق قطب زاده در آنجا برو و بیایی داشت. زنان نیمه لخت و با سینه های برهنه بعنوان پیشخدمت از میهمانان تازه وارد پذیرایی می کردند. در همان نیم ساعت اول ، قطب زاده با دو دختر جوان که در انتظار بودند، سر صحبت را باز کرد و آنها را کنار دست سید احمد و محمد منتظری نشاند .

محمد منتظری در نوفل لوشاتو

کلوپ راسپوتین

احمد خمینی در نوفل لوشاتو

یک ساعت بعد سید احمد، منتظری و قطب زاده ، مست تر از آن بودند که متوجه حضور خانم دوریان مک گری بشوند، اما من بسرعت او را که در یک لباس شیک شبانه، گوشه ای نشسته بود و با دو مرد آمریکایی صحبت می کرد ، شناختم. به محض این که متوجه حضور خانم دوریان مک گری در کلوب شبانه راسپوتین شدم، با نگاه به جستجو پرداختم بلکه چهره های آشنای دیگری را هم ببینم ، اما ظاهرا بجز این زن مرموز آمریکایی ، کس دیگری که همراهان مرا بشناسد در آنجا حضور نداشت . چند دقیقه بعد وقتی دوریان از جا بلند شد و بطرف دستشویی براه افتاد، من هم با اندکی فاصله ای ، پاتریسیا را تنها گذاشتم و بدنبالش به راه افتادم ، دوریان با دربان کلوب صحبت کرد و بعد از یک در کنار دستشویی زنانه که روی آن علامت ورود ممنوع وجود داشت ، داخل محل ناشناخته ای شد. لحظه ای فکر کردم و تصمیم گرفتم او را تعقیب کنم . همین که سعی کردم در را باز کنم، ناگهان دستی به شانه ام خورد، سراسیمه برگشتم و با تعجب ، قطب زاده را دیدم. بلافاصله گفت : هی ، مگر قرار نبود بگذاری مردم کارشان را بکنند! گفتم : این همان خانم آمریکایی است ! گفت : می دانم ! از خودمان است . نکته حیرت انگیز دیگر در این برخورد این بود که متوجه شدم قطب زاده به هیچ وجه مست نیست و تنها ادای مستها را در می آورد. لحظه ای بعد دوباره برگشتیم و قطب زاده باز در جلد یک مست لایعقل رفت .ساعت 4 صبح در حالی که همه بجز من مست مست بودند و در حالی که دختران تازه آشنا شده به بهانه کمبود جا روی پاهای سید احمد و محمد منتظری نشسته بودند، با اتومبیل قطب زاده که براستی دیگر جای نفس کشیدن و لول خوردن هم در آن نبود، بسوی نقطه نامعلومی براه افتادیم.

شاید حالا که این خاطرات را می گویم باور نکنید اما هنگامی که در همان خیابان معروف فوش ، توقف کردیم تا داخل یک ساختمان بزرگ چند طبقه بشویم، دو دختر کلوب راسپوتین نیمه لخت بودند . بئاتریس که از مستی ، دست کمی از بقیه نداشت ، توجه می کرد که زیاد سر و صدا به راه نیندازیم .  قطب زاده که همچنان ادای مست ها را در می آورد، به من چشمکی زد و من با عجله و تقریبا کشان کشان همه را وارد ساختمان کردم و بعد با آسانسور به طبقه ششم یک ساختمان بسیار مجلل رفتیم، بئاتریس ، در را باز کرد و لحظه ای بعد صدای قهقهه و خنده فضا را پر ساخت. چند دقیقه بعد، قطب زاده هم که اتومبیل را پارک کرده بود وارد شد و در حالی که از مستی خبری در او نبود . پرسید : این لرهای زن  ندیده کجا  هستند ؟ بئاتریس  اطاق  خوابها را نشان داد، قطب زاده در حالی که به فرانسه، دستوراتی به بئاتریس و پاتریسیا می داد، به من گفت : پهلوان ! دنبال من بیا! من و قطب زاده به اتاق دیگری رفتیم که خانم دوریان مک گری و یک زن و مرد جوان دیگر هم آنجا بودند. دوریان ، قطب زاده را بوسید و بعد به فارسی روانی بمن گفت که چرا در کلوب تعقیبش  کرده ام !  اندکی  بعد، پاتریسیا برایمان قهوه آورد . چیزی که همگی به آن احتیاج داشتیم و بعد همگی در همان اتاق روی صندلی های نرم و راحتش نشستیم تا به قول قطب زاده ، یک برنامه تلویزیونی ببینیم . من با تعجب پرسیدم ، حالا که تلویزیون برنامه ندارد ؟ دوریان گفت : چرا! تلویزیونهای صادق همیشه برنامه دارد.مرد جوان که دومینیک نام داشت، یک نوار ویدیو روی دستگاه گذاشت و لحظه ای بعد، تصاویری از سید احمد و منتظری که مشغول تعویض لباس آخوندی با لباسهای جدید بودند ، نشان داده شد. بطور خلاصه و در فیلم ویدیویی، ابتدا رفتار و کردار آقایان را پیش از ورود من و قطب زاده به صحنه نشان می داد و بعد صحنه تریاک کشی در دفتر قطب زاده و بعد هم ماجرای کلوب راسپوتین را ، نکته ای که برایم جالب بود و این بود که فیلم طوری تهیه شده بود که در هیچیک از صحنه ها ، من ، قطب زاده، … بئاتریس و پاتریسیا دیده نمی شدیم .

.قطب زاده و دوریان هر دو به دومینیک تبریک گفتند. من پرسیدم که آیا در این لحظه هم از اتاق خوابها فیلمبرداری می شود؟ دوریان خندید و قطب زاده گفت:

پهلوان ! همه کارها را که یک شبه نمی توان انجام داد ! و بعد همه خندیدیم . قبل از این که به ادامه خاطرات بپردازم ، همین جا باید بگویم که با توسل به این فیلم بود که سید احمد در تهران تحت فشار قرار گرفت تا پدرش را راضی کند که قطب زاده داماد خانواده خمینی شود.

این که شایع شده بود ، قطب زاده می خواهد شوهر نوه خمینی بشود ، همه و همه مربوط به همین فیلم بود و بخاطر همین فیلم هم قطب زاده کشته شد .

ماجرایش را بموقع و در زمان خودش تعریف خواهم کرد . ساعت ۱۰ صبح ، وقتی باز به نوفل لوشاتو بر می گشتیم، آیت الله زاده ها، باز عمامه و عبا بر سر و تن داشتند و چنین از قیافه شان بر می آمد که مدتهاست نماز صبحشان را خوانده اند! وقتی به نوفل لوشاتو رسیدیم، قطب زاده، آهسته بمن گفت که امشب نه، ولی فردا شب آماده باش،

نماز جماعت به مذاق آقایان خوش آمده است. ورود ما به نوفل لوشاتو، مصادف، با لحظه ای بود که خمینی می خواست از اندرونیش ، یعنی ساختمانی که خانواده اش در آن زندگی می کردند، به حیاط باغ سیب برود.

در کمرکش کوچه ،ضمن دیدار کسانی که خمینی را همراهی می کردند . در یک لحظه چشمم باز به خانم دوریان مک گری افتاد که چادر به سر امام را همراهی می کرد!.

بعد از آن شب پر حادثه، هر دو سه شب یکبار برنامه فسق و فجور سید احمد خمینی و محمد منتظری باتفاق قطب زاده، بئاتریس و پاتریسیا ، آنهم زیر نظر خانم دوریان مک گری و البته با فیلمبرداریهای دومینیک و دستیارش ادامه پیدا می کرد۰ آیت الله زاده ها آنچنان حریصں و بی پروا شده بودند که براستی اعمال و کردارشان در محیط پاریس هم که این جور چیزها عادی است جلب توجه می کرد ، پایان این عیاشی ها، با حادثه ای رسوایی آفرین ، درست یک هفته پیش از ترک پاریس و پرواز بسوی تهران ، صورت گرفت. هنوز بدرستی نمیدانم که آنچه اتفاق افتاد یکی از توطئه های صادق قطب زاده علیه سید احمد خمینی و محمد منتظری بود یا نه ؟ به هر حال در این چند شب آخر برنامه عیاشی آیت الله زاده ها به این ترتیب بود که همگی باتفاق به یک هتل درجه یک که در کمرکش خیابان فرانسوای اول قرار داشت و مرکز اجتماع فاحشه های بسیار گرانقیمت پاریس بود ، می رفتیم و آیت الله زاده ها زیر عنوان جعلی پرنس های عرب به شکار فاحشه ها می پرداختند و بعد آنها را سوار کرده به آپارتمان خیابان فوش می رفتیم .

ریخت و پاش های مالی که توسط آیت الله زاده ها صورت می گرفت، فاحشه های پاریسی را برای دلربایی از آنها، به مسابقه واداشته بود!. پولهای باد آورده بازاریان تهران ، فقط صرف عیاشی و خرید آقایان عمامه به سرها می شد و سایر هزینه های اقامت خمینی و همراهان ، از محل همان شانزده میلیون دلاری که قطب زاده از قذانی گرفته بود، تأمین می شد. اینها را برای این می گویم که بازاریان تهران که حالا بشدت هم مورد سوء ظن خمینی هستند ، بدانند که وجوه اهدایی آنها، بکار انقلاب نیامد، بلکه از محل همین پولها بود که سید احمد خمینی ، جواهرات یکصد هزار فرانکی به فاحشه های پاریس که قیمت معمولیشان حداکثر هزار فرانک بود، هدیه می کرد.

آن شب یعنی آخرین شب این عیاشی ها، سید احمد و شیخ محمد منتظری با دو فاحشه بسیار زیبا و گران قیمت پاریسی که یک ایرانی فکل کراواتی به اسم کامران ،فامیلش را فراموش کرده ام  ترتیب آشنایی آنها را داد و اسم یکی شان کارمن و دیگری سروین بود، روی هم ریختند و پس از صرف مشروب، همگی باتفاق راهی آپارتمان خیابان فوش شدیم . کارمن و سروین شرط کرده بودند که تا ساعت دو بعد از نیمه شب می توانند میهمان آقایان باشند و بعد از آن باید به خانه هاشان برگردند. توافق آنها نیز بر سر مبلغ ده هزار فرانک بود، رقمی که برای من و قطب زاده هم غیر قابل باور می آمد. همه چیز حکایت از یک شب خوب و خوش ، مثل شبهای دیگر می کرد و در واقع همینطور هم بود، کارمن و سروین ،به راستی در کار خود، یعنی در دلربایی و آتش به جان مرد زدن استاد بودند. آن شب ، برای اولین بار در این مدت، بساط تریاک کشی هم از دفتر قطب زاده به آپارتمان خیابان فوش منتقل شده بود. شبی که با شادی و خنده و رقص و پایکوبی آغاز شده بود، در ساعت یک بعد از نیمه شب، بتدریج بسوی یک حادثه تغییر مسیر داد. کارمن و سروین که قرار بود، ده هزار فرانک فرانسه بگیرند، ناگهان نرخ خود را بالا برده و تقاضای دویست هزار فرانک فرانسه کردند . ابتدا موضوع به شوخی برگزار شد، اما حرکات و رفتار بعدی حکایت از جدی بودن قضیه می کرد . کارمن که در حقیقت متکلم وحده بود، در میان یک دنیا تهدید و دلبری که گاهی از این استفاده می شد و گاهی از آن، بالاخره آب پاکی را روی دست همه ریخت و گفت : ما بچه های احمقی نیستیم و شما را هم خوب می شناسیم و بنابراین فکر نمی کنیم که برای حفظ آبرویتان هم که شده ، دویست هزار فرانک مبلغ زیادی باشد .

این چک و چانه زدنها، تا ساعت دو بعد از نصفه شب ادامه داشت . از این طرف سید احمد ، محمد منتظری و صادق قطب زاده زیر بار نمی رفتند و تهدید می کردند که به پلیس تلفن خواهند زد و از آن طرف فاحشه ها، غش غش می خندیدند و اصرار می کردند که این تلفن زودتر صورت بگیرد!. در میان الدرم بلدرم های سید احمد به زبان فارسی که ما پرنس های عرب هستیم و مصونیت سیاسی داریم و غش غش خنده های کارمن، ناگهان زنگ در آپارتمان به صدا درآمد. بئاتریس با یک حرکت سریع در را باز کرد و ناگهان 4 مرد قوی هیکل و مسلح با سرعتی باور نکردنی وارد آپارتمان شده ، به بهانه این که کارمن و سروین ، همسران و خواهران آنها هستند، فضایی از اضطراب ، نگرانی، ترس و تهدید و فحش و ناسزا، بجای آن شور و خنده ها گذاشتند. من حتی فرصت نکردم که به نحوی با مهاجمین مقابله کنم. سرعت عمل آنها از یک سو و مسخره بودن آن صحنه سازی به روش فیلمهایی که در گذشته بارها در سینماهای اصفهان دیده بودم، از طرف دیگر، آنچنان همه ما را مبهوت کرده بود که براستی کاری از دستمان بر نمی آمد. مهاجمین حرفه ای و گردن کلفت و قلدر بودند و آیت الله زاده ها تا حد نیمه مدهوش ، مست و لایعقل و بهوش بوده هایش هم که قطب زاده ، من ، بئاتریس و پاتریسیا باشیم، کاری از دستمان ساخته نبود. تنها دلخوشی من این بود که گمان می کردم، خانم دوریان مک گری ، دومینیک و دستیارش در ساختمان هستند و بدون این که مهاجمین آگاه باشند، همه این صحنه ها را می بینند و اگر ساختگی نباشد، به کمکمان خواهند آمد. هنوز، چند دقیقه ای نگذشته بود که سه میهمان جدید نیز به جمع ما اضافه شدند. من یقین داشتم که پس از ورود آن چهار نفر مرد قوی هیکل مسلح ، در آپارتمان توسط یکی از آنها بسته شد، اما حالا وقتی سه نفر با لباس پلیس فرانسه وارد شدند ، در باز بود و تازه واردین نیازی به زنگ زدن نداشتند. پلیس ها که ابتدا گمان می کردم ساختگی و جزئی از برنامه هستند ، واقعی از آب درآمدند و بی درنگ بدست همه ما، زن و مرد، دستبند زدند و پس از تفتیش بدنی که اسلحه کمری من نیز به دستشان افتاد ، همه ما را به مرکز پلیس پاریس بردند.

آن شب یعنی آخرین شب این عیاشی ها، سید احمد و شیخ محمد منتظری با دو فاحشه بسیار زیبا و گران قیمت پاریسی که یک ایرانی فکل کراواتی به اسم کامران ،فامیلش را فراموش کرده ام  ترتیب آشنایی آنها را داد و اسم یکی شان کارمن و دیگری سروین بود، روی هم ریختند و پس از صرف مشروب، همگی باتفاق راهی آپارتمان خیابان فوش شدیم . کارمن و سروین شرط کرده بودند که تا ساعت دو بعد از نیمه شب می توانند میهمان آقایان باشند و بعد از آن باید به خانه هاشان برگردند. توافق آنها نیز بر سر مبلغ ده هزار فرانک بود، رقمی که برای من و قطب زاده هم غیر قابل باور می آمد. همه چیز حکایت از یک شب خوب و خوش ، مثل شبهای دیگر می کرد و در واقع همینطور هم بود، کارمن و سروین ،به راستی در کار خود، یعنی در دلربایی و آتش به جان مرد زدن استاد بودند. آن شب ، برای اولین بار در این مدت، بساط تریاک کشی هم از دفتر قطب زاده به آپارتمان خیابان فوش منتقل شده بود. شبی که با شادی و خنده و رقص و پایکوبی آغاز شده بود، در ساعت یک بعد از نیمه شب، بتدریج بسوی یک حادثه تغییر مسیر داد. کارمن و سروین که قرار بود، ده هزار فرانک فرانسه بگیرند، ناگهان نرخ خود را بالا برده و تقاضای دویست هزار فرانک فرانسه کردند . ابتدا موضوع به شوخی برگزار شد، اما حرکات و رفتار بعدی حکایت از جدی بودن قضیه می کرد . کارمن که در حقیقت متکلم وحده بود، در میان یک دنیا تهدید و دلبری که گاهی از این استفاده می شد و گاهی از آن، بالاخره آب پاکی را روی دست همه ریخت و گفت : ما بچه های احمقی نیستیم و شما را هم خوب می شناسیم و بنابراین فکر نمی کنیم که برای حفظ آبرویتان هم که شده ، دویست هزار فرانک مبلغ زیادی باشد .

این چک و چانه زدنها، تا ساعت دو بعد از نصفه شب ادامه داشت . از این طرف سید احمد ، محمد منتظری و صادق قطب زاده زیر بار نمی رفتند و تهدید می کردند که به پلیس تلفن خواهند زد و از آن طرف فاحشه ها، غش غش می خندیدند و اصرار می کردند که این تلفن زودتر صورت بگیرد!. در میان الدرم بلدرم های سید احمد به زبان فارسی که ما پرنس های عرب هستیم و مصونیت سیاسی داریم و غش غش خنده های کارمن، ناگهان زنگ در آپارتمان به صدا درآمد. بئاتریس با یک حرکت سریع در را باز کرد و ناگهان 4 مرد قوی هیکل و مسلح با سرعتی باور نکردنی وارد آپارتمان شده ، به بهانه این که کارمن و سروین ، همسران و خواهران آنها هستند، فضایی از اضطراب ، نگرانی، ترس و تهدید و فحش و ناسزا، بجای آن شور و خنده ها گذاشتند. من حتی فرصت نکردم که به نحوی با مهاجمین مقابله کنم. سرعت عمل آنها از یک سو و مسخره بودن آن صحنه سازی به روش فیلمهایی که در گذشته بارها در سینماهای اصفهان دیده بودم، از طرف دیگر، آنچنان همه ما را مبهوت کرده بود که براستی کاری از دستمان بر نمی آمد. مهاجمین حرفه ای و گردن کلفت و قلدر بودند و آیت الله زاده ها تا حد نیمه مدهوش ، مست و لایعقل و بهوش بوده هایش هم که قطب زاده ، من ، بئاتریس و پاتریسیا باشیم، کاری از دستمان ساخته نبود. تنها دلخوشی من این بود که گمان می کردم، خانم دوریان مک گری ، دومینیک و دستیارش در ساختمان هستند و بدون این که مهاجمین آگاه باشند، همه این صحنه ها را می بینند و اگر ساختگی نباشد، به کمکمان خواهند آمد. هنوز، چند دقیقه ای نگذشته بود که سه میهمان جدید نیز به جمع ما اضافه شدند. من یقین داشتم که پس از ورود آن چهار نفر مرد قوی هیکل مسلح ، در آپارتمان توسط یکی از آنها بسته شد، اما حالا وقتی سه نفر با لباس پلیس فرانسه وارد شدند ، در باز بود و تازه واردین نیازی به زنگ زدن نداشتند. پلیس ها که ابتدا گمان می کردم ساختگی و جزئی از برنامه هستند ، واقعی از آب درآمدند و بی درنگ بدست همه ما، زن و مرد، دستبند زدند و پس از تفتیش بدنی که اسلحه کمری من نیز به دستشان افتاد ، همه ما را به مرکز پلیس پاریس بردند.

ندانستن زبان ، هر عیبی که داشته باشد ، این یک حسن را هم دارد که آدمی متوجه همه جریانهایی که روی می دهد، نمی شود. آن شب و آنروز هم، حال ما چنین بود. بجز قطب زاده و بئاتریس و پاتریسیا که فرانسه می دانستند، نه من و نه آیت الله زاده ها، هیچیک زبان فرانسه نمیدانستیم و بهمین جهت هم تا زمانی که همه با هم بودیم، نمیفهمیدیم که چه گفتگویی میان ماموران و صاحب منصبان پلیس و دستگیر شدگان فرانسوی انجام می شود. آنچه سهم گوشهای من بود، فغان و گریه و زاری آیت الله زاده ها بود که پس از نزدیک به یکماه و نیم عیاشی و خوشگذرانی، تازه با وضعیتی که روی داده بود، ترسی از آن داشتند که انقلاب پدر عزیزشان به خطر بیفتد. نزدیک به یک ساعت پس از ورود به مرکز پلیس که در نزدیکی های شهرداری پاریس قرار داشت ، همه ما را از هم جدا کردند و هر یک را به سلولی فرستادند.

در آخرین لحظات ، قطب زاده خیلی آهسته گفت : بخاطر اسلحه وضع تو از همه خرابتر است ، با این همه گمان نمی کنم در میان همه دستگیرشدگان کسی خونسردتر و بی اعتناتر از من بود!. فکر می کردم چرا این قدر خونسرد و بی تفاوت شده ام ، در زمان شاه ، وقتی که بعلت ذبح غیر بهداشتی به زندان افتادم، آنچنان وحشتی کردم که همان وحشت سبب نزدیکی من به سید مهدی هاشمی شد و خلاصه جریانهایی که حالا دیگر شما هم میدانید در زندگیم اتفاق افتاد. چریک شدم، تروریست شدم، آدم کشتم ، مردم را شکنجه می دادم و خیال می کردم دارم انتقام می گیرم، اما حالا در پاریس بخاطر فسق و فجور آیت الله زاده ها، در زندان بودم و عین خیال هم نبود. شاید هم این خونسردی و بی اعتنایی برای این بود که براستی برای من فرقی نداشت .

من نه پسر آیت الله خمینی بودم و نه پسر شیخ حسینعلی منتظری نه پدرم قصد انقلاب داشت و نه خودم می خواستم کاره ای بشوم، ولو این که در زندان هم می ماندم ، در سوریه و لیبی آنقدر یاد گرفته بودم که بتوانم بهر قیمتی شده فرار کنم .

یکی دوبار پلیس را صدا زدم و هر بار شکسته و بریده به خیال خودم چیزهایی به فرانسه گفتم که معلوم شد نفهمیده اند ، چون در عوض حرفهای من برایم غذا و دوبار هم دو نخ سیگار آوردند.

ساعت ۹ شب بالاخره مرا از سلول انفرادی به همان اتاقی که در لحظات ورود به مرکز پلیس آورده بودند، بردند و در آنجا بود که متوجه شدم، پیش از من همه متهمین پرونده به جز کارمن ، سروین و شوهران و برادرشان را از سلول ها بیرون آورده اند و علاوه بر ما، بنی صدر، سلامتیان، حسن ابراهیم حبیبی، حاج مانیان ، پروفسور سیف الدین نبوی و یکی دو وکیل فرانسوی هم در آنجا هستند .

پاتریسیا در برابر چشم همه ، مرا بوسید و قطب زاده در حالی که باد به غبغب انداخته بود، گفت : زیاد هم خوشحال نباشید، محاکمه اصلی در نوفل لوشاتو خواهد بود!. در همین هنگام سر و کله خانم دوریان مک گری پیدا شد و پس از آن که مرا بوسید، گفت ، از میان همه اینها، تنها برای تو شور می زد. تو از همه اینها بی گناه تر بودی و سنگین ترین اتهام هم متوجه تو بود. دیگر هرگز نه از اقبال احمد و نه از هیچ احمق دیگری یک اسلحه نشاندار که مربوط به دولت یک کشور است .

نگیر و اگر هم بزور بتو دادند، در اولین فرصتی که پیدا کردی آن را دور بینداز! اگر این اسلحه لعنتی نبود، تمام امروز را در زندان نمی ماندید.

با تعجب گفتم ، ولی جریان چیز دیگری بود، گفت : همه را می دانم و از شانس بد شما، پلیس در تعقیب این زن و مردها بوده است ، چون به ظاهر اینها یک باند هستند و کارشان همین است و چندی پیش همین بلا را سر وزیر نفت عربستان آقای زکی یمانی هم آورده اند، آنهم با یک میلیون دلار و نقد هم گرفته اند! گفتم حالا وضعمان چطور می شود؟ گفت : همگی آزاد هستید و حتی می توانید علیه آنها شکایت کنید .اما وضع تو به خاطر اسلحه فرق میکند، ترتیب آن را هم قرار شده است بدهیم، آقای ژیسکار دستن علاقه مند نیست خطری برای انقلاب ایران بوجود آید! . . . . و بعد دوباره مرا بوسید و گفت ، دنیای کثیفی است ، نه ؟ و من فقط توانستم بخندم !
نزدیک ساعت یازده شب ، تشریفات مربوط به آزادی ما تمام شد و همگی بسوی نوفل لوشاتو حرکت کردیم. به محض ورود ، دکتر یزدی که حالت نوعی سرزنش بخودش گرفته بود، گفت ، متفرق نشوید که امام می خواهد همگی را یکجا ببیند، قطب زاده هم در مقابل چشم همه و از جمله چند نفر که اصلا در جریان نبودند ، با سرعتی باور نکردنی ، یقه دکتر یزدی را در میان دستهای درشتش گرفت و در حالی که بدترین فحش های ناموسی را می داد، گفت ، مادر قحبه ! اگر فکر می کنی از این قضیه می توانی آب گل آلود کنی ، کور خوانده ای . حواست جمع باشد ، تا حالا هم خیلی آقایی کرده ام .

پروفسور نبوی، یزدی را از دست قطب زاده نجات داد و چون در همین هنگام ، یعنی نزدیک به دو بعد از نصفه شب سرهنگ تامسون، آقایی بنام ساسانفر و اسدالله مبشری که بعدها در دولت بازرگان وزیر شد ، از اتاق خمینی بیرون آمدند .غائله ختم شد و ما منتظر شدیم تا خمینی صدایمان بزند، ابتدا سید احمد و بعد بقیه وارد اتاق شدیم،خمینی روی مخده نشسته بود و تنها کسی که اجازه یافت برود و پهلوی دستش بنشیند، خانم دوریان مک گری بود،

پس از لحظه ای با خمینی در حالی که بشدت عصبانی به نظر می رسید، خطاب به بنی صدر گفت ، چه شد ؟! بنی صدر گفت ، مسئله مهمی نبود ، یک سوء تفاهم جزئی بود که چون آقایان به جز آقای قطب زاده زبان فرانسه نمی دانند، ایجاد اشکال کرده بود. اینجا هم که فورمالیته و کاغذ بازی بیداد می کند .

این بود که تا اقدامات لازم انجام شود، کمی طول کشید. خمینی رو به سلامتیان کرد و گفت ، پس مسئله پانصد هزار فرانک چه بوده است ؟ سلامتیان دستپاچه و سراسیمه، گفت ، خوشبختانه احتیاجی پیدا نشد ! قطب زاده که بالای دست من نشسته بود، به آرامی گفت ، ای مادر سگ . خمینی با صدای بلند خطاب به سید احمد و شیخ محمد منتظری گفت ، شما ها ناسلامتی زن و بچه دارید و از منسوبین من هستید، مگر نمی دانید دنیا چشم باز کرده تا همه کارهای خوب از ما صادر بشود.

این خاک بر سر بازیها را بگذارید برای بعد ! یک شبانه روز است ، اینجا همه در اضطراب هستند . در ضمن از آقای قطب زاده هم میخواهم که دیگر به تقاضاهای این دو خبیث توجه نفرمایند. بعد هم در حالی که برای اولین بار لبخندش را می دیدم ، خطاب به من گفت : از بابت شما صحبت های فراوان شنیده ام و فداکاریهایی که برای ما و اسلام کرده اید ، خدا خودش اجر شما را خواهد داد . حالا همگی این قضیه را فراموش کنید و از بابت غیبت از اینجا هم بگویید که دنبال یک کار سیاسی بوده اید. احمد و محمد بمانند و بقیه می توانند بروند ! به محض آن که از اتاق بیرون آمدیم، قطب زاده به سلامتیان گفت : یکی طلب من ، من و بچه ها تو زندانیم و تو می خواهی پانصد هزار بالا بکشی ! مگر خود من شقاقل گرفته ام ؟.

دوریان که تازه از اتاق بیرون آمده بود، قطب زاده را با خود برد و من و دیگران هم از هم جدا شدیم. خواب تنها چیزی بود که به آن احتیاج داشتم. اما مگر فکر و خیال می گذاشت ؟ آنچه که به نظرم می آمد. این بود که در چهارچوب نوفل لوشاتو، هر آنچه که می گذشت ،

دروغ بود و همه اصرار داشتند دروغ بگویند ! امام دروغ می گفت ، بنی صدر دروغ میگفت ، قطب زاده دروغ می گفت ، یزدی دروغ می گفت ، و دروغ و دروغ و دروغ آن هم میان کسانی که همدیگر را خوب می شناختند!..

من به هیچ وجه نمی خواهم در این خاطرات وارد ماجراهای خصوصی افراد بشوم وگرنه از این نوع فسق و فجورها بسیار دیدم و البته این به آن معنی هم نیست که من خودم مبری از عیبم، خیر، ولی من اگر صاحب هر عیب و ایرادی که باشم ، که گفته ام و بقیه را هم با صداقت خواهم گفت ، دیگر ادعایی ندارم.دم از خدا و پیغمبر و محشر و معاد هم نمی زنم . بهر حال همین جا این را هم اضافه کنم که بعد از این ماجرا، قطب زاده بفهمی نفهمی از چشم خمینی افتاد وگرنه تا آن شب ، قطب زاده چشم و چراغ خمینی بود، بخصوص بابت حمایتهایی که از سوریه، الجزایر و لیبی برای خمینی جلب کرده بود. اینجوری که خود قطب زاده بمن گفت ، اگر این ماجرا پیش نیامده بود ، بجای سرپرستی رادیو تلویزیون، او باید نخست وزیر جمهوری اسلامی می شد ا..
و اما نکته دیگری که در رابطه با این ماجرای عیاشی باید گفته شود. اینست که پس از این قضیه فاطمه خمینی، یعنی همسر سید احمد و خواهر صادق طباطبایی تا پای طلاق و طلاق کشی پیش رفت و چون با پا در میانی همسر امام و برادرش و خواهر امام موسی صدر ناگزیر به سکوت شد ، شاید هم به اندیشه انتقام ،عاشق یک خبرنگار بخت برگشته کانادایی شد که حکایت آن را هم بموقع برایتان خواهم گفت .
اختلاف سید احمد و فاطمه نزدیک به چهار سال بعد از پیروزی انقلاب ادامه داشت . چون میخواهم هر چه زودتر به خاطرات ایام اقامت در ایران برسم، ناگزیر باید کمی دیگر هم از بعضی مسائل که یا در نوفل لوشاتو رخ داد و یا به نحوی با حوادث ایران ارتباط دارد . اما پایه های اولیه اش در نوفل لوشاتو گذاشته شد، صحبت کنم.مثل ماجرای سنجابی یا سید جلال تهرانی و یا لیست کسانی که قرار بود اعدام شوند و قبل از آن که به همه اینها برسم، این را بگویم که طی مدت دو ماه اقامت خمینی در پاریس من بعنوان سرپرست محافظان ایرانی او، از کسانی که یا از ایران می آمدند و یا از کشورهای دیگر و من می توانستم بنحوی ترتیب ملاقات آنها را بدهم،
نزدیک به ۲۲۰ هزار دلار، انعام و دستخوش گرفتم که به راهنمایی دوریان مک گری در لندن به حسابی گذاشتم که هنوز هم از بهره آن استفاده می کنم. حالا حساب کنید، وقتی چنین مبلغی گیر من آمده، سهم اقبال احمد که رئیس من بود و یا کسانی مثل یزدی، بنی صدر و دیگران چقدر می تواند شده باشد، و باز بخاطر داشته باشید که این پولها را دوستان و دوستداران خمینی نمی دادند، راه ارتباطی آنها، حاج عراقی ، مانیان و این جور آدمها بودند، پولهایی که نصیب ما می شد از ناحیه دوستان نمک نشناس شاه بود که با چه خفت و مذلتی و با چه اعداد و ارقامی به پا بوسی خمینی می آمدند و چون هنوز در خواب و خیالهای گذشته بودند، دم ما را می دیدند، و خمینی اگر در همه عمرش یک کار خوب کرد و همین بود که قبل از همه حساب اینها را رسید.

در ایام اقامت خمینی در پاریس ، علاوه بر آنچه توسط خبرگزاریها و رادیو تلویزیونها پخش می شد و در حقیقت ظاهر قضایا بود، وقایع و حوادث دیگری نیز در پشت پرده جریان داشت که اگر یکصدم آنرا، همان رادیو تلویزیونها پخش می کردند، بی شک پای خمینی و یاران او که من هم یکی از آنها هستم. هرگز به ایران نمی رسید. برنامه های نوفل لوشاتو یک جنبه آشکار و علنی داشت و یک جنبه مخفی و پنهانی . حالا پس از گذشت چند سال و با تجربیاتی که بدست آورده ام می توانم به صراحت بگویم که همه آن چیزهای آشکار و علنی فقط دروغ و توطئه بود. مثلا بازی خمینی با دکتر شاپور بختیار، آخرین نخست وزیر شاه و همه آن چیزهایی که آنروزها گفته می شد و بعد ها نوشته شد، جز دروغ نیست و حقیقت آن است که اگر در جلسات شبانه نوفل لوشاتو ، توافق بر فهرست اسم کسانی که باید در همان ده روز اول انقلاب اعدام می شدند، حاصل شده بود، هم بختیار به پاریس می آمد و هم احتمالا اگر یزدی و قطب زاده و بنی صدر می گذاشتند، بجای بازرگان نخست وزیر می شد .

خلاصه ماجرا از این قرار است که آمریکاییها وانگلیسی ها یک فهرست مشترک تهیه کرده بودند که 4830 نفر از امرای ارتش ، افسران ارشد ، وزرا، وکلا، بازرگانان . استادان دانشگاه، مهندسان مقاطعه کار، پزشکان شاغل کارهای دولتی ، روحانیون و روزنامه نویسان باید طی همان ده روز اول انقلاب به چوبه دار آویخته می شدند.

خمینی و مشاوران نزدیک او بسیاری از این افراد را نمی شناختند و شاید به همین دلیل هم خمینی زودتر از آنچه که همه فکر می کردند با اصل برنامه موافقت کرد . اما اختلاف میان آمریکایی ها و انگلیسی ها، کار تصمیم گیری را روزهای روز به عقب انداخت . از این فهرست 3000 نفر در فهرست آمریکایی ها قرار داشت و 1830 نفر در لیست انگلیسی ها، هرگز هم هیچیک از ما نفهمیدیم که چرا سرهنگ تامسون آمریکایی و مستر ساندرز انگلیسی بجای آن که میان خودشان مسئله را حل و فصل کنند، آن را به نزد خمینی می آوردند .

بطوری که گفته می شد آمریکایی ها همین لیست را به سفیر شاه ، اردشیر زاهدی داده بودند و در یکی از سفرهایی که وی به تهران می رفته است آنرا با خود برده بود، فهرستی که آمریکایی ها به زاهدی داده بودند، بالای چهار هزار نفر بود، البته بدون در نظر گرفتن لیست انگلیسی ها، این را دوریان مک گری بعدها در ایران و در جریان اعدامها برایم فاش ساخت . در لیست آمریکایی ها، بیشتر نظامیان قرار داشتند و در فهرست انگلیسی ها شخصی ها، 35 نفر روحانی صاحب نام هم در لیست انگلیسی ها بود که در حد اطلاعات من بسیاری از آنها بدون سر و صدا و محاکمه، بطرز فجیعی کشته شدند،

آیت الله علامه بوشهری ، آیت الله سید محمد خلفی نائینی، آیت الله سید محمود سادات اشکوری، آیت الله حاج سید اسدالله نظام العلمای تفرشی و آیت الله رحمت الله امامی دستجردی از جمله این روحانیون بودند که من در جریان قتل فجیع آنها قرار گرفتم . نکته جالبی که در این رابطه باید گفته شود اینست که نام آیت الله سید محمود طالقانی هم در لیست انگلیسی ها بود و تنها موردی که خمینی به آن روی خوش نشان نداد، همین بود و همین جا هم اضافه کنم که بر خلاف همه شایعات موجود، طالقانی به تحریک و دستور آیت الله بهشتی کشته نشد و طراحان و مجریان قتل طالقانی ، دکتر چمران و فخرالدین حجازی بودند که بموقع ماجرای آن را هم خواهم گفت برای آن که از سرنوشت سایر روحانیون این فهرست آگاه شده باشیم،

این نکته را نیز باید برای اولین بار فاش کنم که، درست در شب اعدام ژنرالها که نصیری و ناجی تیرباران شدند ، صادق خلخالی به زندان قصر رفت و 31 نفر از روحانیون را در مسجد زندان قصر به رگبار مسلسل بست که متاسفانه ، چریکهای زیر نظر من در این قتل عام شرکت موثر داشتند، این شب در میان خودشان به شب آخوند کشان نامگذاری شد.

می بینید که این گونه کارها، بنیه و اساسش در نوفل لوشاتو گذاشته شد و نه در تهران که از فرط درهم ریختگی کارها، قدرت تصمیم گیری در چنین موارد خطیری عملا در مرحله صفر بود. یا از نمونه دیگری یاد کنم. طرح رژه همافران از مقابل خمینی ، در نوفل لوشاتو برنامه ریزی شد، در همان جلسات نیمه شب به بعد که ادوارد تامسون و دیگران می توانستند با خمینی خلوت کنند، در این برنامه ریزی بدلیل آن که چریکهای زیر نظر من، مسئولیت اصلی را به عهده داشتند ، از کم و کیف قضایا آگاه هستم حقیقت قضایا اینست که پس از رفتن ژنرال هایزر آمریکایی به ایران ، فکر ایجاد رخنه و نفوذ در ارتش ، مثل خوره به جان جلسات شبانه نوفل لوشاتو افتاد، آمریکایی ها و خمینی می دانستند که ارتش در برابر آنها تسلیم نمی شود و همچنان به سوگند خود وفادار خواهد ماند، سوگند آن هم به کلام الله مجید، یک امر مذهبی بود که آیت الله مذهبی نمی توانست تا مقدماتی فراهم نشده باشد.

تا مقدماتی فراهم نشده باشد. حکم بر بطلان آن بدهد. بنابراین ، بنظر آنها تنها شرط موفقیت ، ایجاد اختلاف، شکاف و بعد نفوذ در ارتش بود. کلنل تامسون آمریکایی بارها و به دفعات می گفت که شما فکر نفوذ در میان امرا و افسران و حتی درجه داران ، یا حتی خریداری کردن آنها را از ذهنتان خارج کنید. او می گفت : البته ما تنی چند نفر ناراضی را در مشت داریم اما این بمعنای نفوذ در ارتش نیست .
تنها زمینه ای که مناسب است همافران نیروی هوایی و نیروی دریایی هستند که در آمریکا دوره دیده اند و برای این کارها تربیت شده اند و هر دو گروه هم زیر نظر دو نفر از معاونان نیروی دریایی و نیروی هوایی آماده اند، اما باید طی یک برنامه نمایشی ترس و خوف را ابتدا از آنها دور کرد. بر این اساس و بر پایه پیشنهادی که آن دو معاون نیروی هوایی و نیروی دریایی از تهران توسط مستشاران آمریکایی به نوفل لوشاتو فرستادند و سرهنگی به نام گست از تھران آنرا آورد، قرار شد در نخستین روزهای ورود خمینی به تهران، همافران از مقابل او رژه بروند بر این اساس چایچی و جمشید نعمائی و یک همافر نیروی دریایی بنام عباس رضازاده با یک هواپیمای نظامی مستشاری به تهران رفتند تا زیر نظر سپهبد آذربرزین معاون نیروی هوایی و دریادار مجیدی معاون نیروی دریایی و با کمک کسی که حاج مانیان از جبهه ملی معرفی می کرد.
هم با همافران که فهرست آنها را تامسون داد. تماس برقرار کنند و هم به هرحال ترتیب آن نمایش ساختگی را یا توسط همافرها و یا اگر نشد بوسیله کسانی که به لباس همافرها در می آمدند، بدهند. به این ترتیب ، چریکهای من با کمک حاج مانیان، سفارش دوخت 400 دست لباس همافری به اندازه های مختلف به خیاطی بنام خلیل عمادی در خیابان ژاله و نزدیک به آب سردار دادند و به همین اندازه هم کلاه ، بتدریج از کلاه فروشی تاج در خیابان پهلوی ، چهارراه سپه خریداری شد و رژه ساختگی بدون حضور یک همافر واقعی و یا شرکت کسانی که دلشان به یکدست لباس و یک جفت کنش و نفری پنج هزار تومان خوش بود، انجام گرفت و کمر آن ارتش غول آسا را شکست .

خاطرات ایام اقامت در پاریس و نوفل لوشاتو را نمی شود بدون اشاره به ماجرای دکتر کریم سنجابی و استعفای سید جلال تهرانی به پایان رسانید، بخصوص که قبلا قول داده بودم درباره هر دو موضوع صحبت کنم. اواسط ایام اقامت خمینی در نوفل لوشاتو بود که یک شب صادق قطب زاده مرا صدا زد و گفت : جعفر! با دو نفر از بچه ها را که مورد اعتماد خودت باشند ، انتخاب کن که فردا صبح به فرودگاه بروید و یک شخصیت سیاسی عالی مقام را که از تهران می آید، استقبال کنید.پرسیدم، شما هم میایید؟ گفت : نه تنها من که بنی صدر ، حبیبی و بئاتریس هم خواهند آمد. من ، دو نفر از بچه ها را انتخاب کردم و صبح زود با 3 اتومبیل به فرودگاه رفتیم. میهمان تازه وارد دکتر کریم سنجابی، رهبر جبهه ملی بود که در سر راه سفر خود به کانادا برای شرکت در یک جلسه ، توقفی هم در پاریس داشت .سنجابی ابتدا بسیار متکبر و متفرن بود و اما همین که پایش به نوفل لوشاتو رسید و فهمید کسی برای او تره هم خورد نخواهد کرد ، به تدریج تغییر رفتار داد و به قول قطب زاده خاکی شد. خمینی ، مخصوصا دو روز او را معطل کرد و هر دو روز به بهانه های مختلف او را نپذیرفت .
کسی که این بی اعتنایی ها را توصیه می کرد ،دکتر ابراهیم یزدی بود و من به گوش خود شنیدم که به سفارش مهندس بازرگان این کارها را انجام می داد. بالاخره ، بعد از دو روز سنجابی ، بنای اعتراض گذاشت و خطاب به حبیبی، بنی صدر و قطب زاده گفت : شما نمی توانید از پاریس کاری انجام دهید و تا جبهه ملی نخواهد ، در تهران کاری صورت نخواهد گرفت . این سه نفر خیلی سعی می کردند به سنجابی احترام بگذارند، اما دکتر یزدی بر خلاف اینها بالاخره حرف آخر را زد و گفت : آقای دکتر سنجابی؛ امام بسیار گرفتارند و نمی توانند ملاقات خصوصی داشته باشند ، اما شاید بتوان ترتیبی داد که شما هم همراه دیگران به حضور ایشان بروید. قیافه سنجابی پس از شنیدن این حرف تماشایی بود .
پیر مرد عملا در حالتی شبیه سکته بود، اما بالاخره پس از چند ثانیه گفت : حالا که این طور است من هم بیش از این صبر نخواهم کرد و به کانادا خواهم رفت . قطب زاده که سعی می کرد سنجابی ناراحت نشود با او به اتاق دیگری رفتند و ماجرا به ظاهر تمام شد ، اما یک ساعت بعد من مامور شدم که آقای دکتر سنجابی را برای شرکت در یک جلسه از نوفل لوشاتو به آپارتمان خیابان فوش ببرم. سوار بر یک اتومبیل پژو باتفاق علی شاکری و دکتر سنجابی به آپارتمان خیابان فوش آمدیم. پاتریسیا، در را باز کرد و خوش آمد گفت و من به محض آن که چشمم به دکتر یزدی و خانم دوریان مک گری افتاد ، فهمیدم که باز بساط توطئه تازه ای پهن شده است دوریان مک گری ابتدا دکتر سنجابی و بعد مرا بوسید و بی آن که به علی شاکری اعتنایی کند، پرونده نسبتا قطوری را به سنجابی داد و گفت ، تا من ترتیب قهوه را بدهم جناب وزیر نگاهی به این پرونده بیندازند !.
همین که پرونده در دست سنجابی قرار گرفت و ورق زدن و مطالعه آنرا آغاز کرد ،رنگ از رویش پرید. گفتم که پرونده نسبتا قطوری بود و سنجابی بسرعت مشغول ورق زدن شد و بعضی وقتها روی یک برگه معطل می ماند و این در حالی بود که پیرمرد در آن هوای سرد پاریسی مشغول عرق ریختن بود. آخر الامر هم مطالعه پرونده به پایان نرسید و سنجابی در حالی که آنرا می بست خطاب به یزدی گفت: مثل این که امام حساب همه کارها را کرده اند ! و حالا بفرمایید با این ترتیب چه باید بشود؟. دکتر یزدی در حالی که می خندید، پرونده را از سنجابی گرفت و گفت : البته که شما به کانادا نخواهید رفت. این دستور حضرت امام است و در عوض فردا به حضور ایشان مشرف می شوید و بعد هم این اعلامیه را که حالا با نظر خودتان کم و زیادش می کنیم، امضا می فرمایید، تا به روزنامه ها و خبرگزاریها بدهیم.

من، هرگز از آنچه در آن پرونده بود اطلاعی پیدا نکردم ، در حالی که قطب زاده خیلی اصرار داشت من به نحوی در جریان آن قرار بگیریم اما همین قدر می دانم که پس از مشاهده این پرونده بود که سنجابی آن اعلامیه معروف مربوط به غیرقانونی بودن سلطنت در ایران را امضا کرد . البته با توجه به وضع مشابهی که برای سید جلال تهرانی پیش آمد، می شود حدس زد که پرونده سنجابی هم چیزی در همان حال و هوا بوده است . و اما قضیه سید جلال تهرانی از این قرار بود که وی به عنوان رئیس شورای سلطنت به پاریس آمد تا با خمینی ملاقات کند . طبق قرار قبلی هیچ شرط و شروطی برای این ملاقات گذاشته نشده بود، اما پس از ورود او به پاریس و بدنبال یک جلسه شبانه که با حضور خمینی، یزدی، دوریان مک گری ، قطب زاده ، بروس لینگن و سرهنگ تامسون صورت گرفت . اوضاع به صورت دیگری در آمد.این بار، مامور بودم که سید جلال تهرانی را به آپارتمان خیابان فوش ببرم. با دریافت این دستور، باز بوی توطئه به دماغم خورد. فکر کردم باز، بازی پرونده است و این بار طعمه رئیس شورای سلطنت است . پاتریسیا در را باز کرد و این بار علاوه بر خانم دوریان مک گری، سید احمد خمینی، سرهنگ تامسون ، شیخ شهاب اشراقی و محمد منتظری نیز حضور داشتند . از یزدی خبری نبود و علی شاکری هم که بینوا یک دله دزدی هزار فرانکی کرده بود، از این جور مسائل کنار گذاشته شده بود و سرش را جای دیگری گرم کرده بودند. پس از سلام علیک و دیده بوسی، شیخ شهاب اشراقی گفت حالا که از قیل و قال نوفل لوشاتو فارغ شده ایم، بد نیست چند دقیقه ای یک فیلم خوب تماشا کنیم . چراغ اتاق خاموش شد و سرهنگ تامسون یک دستگاه کوچک نمایش فیلم را بکار انداخت و لحظاتی بعد روی دیوار سفید اتاق ، فیلم مورد نظر به نمایش درآمد، شروع فیلم با نمایش بساط تریاک کشی همراه بود جناب رئیس شورای عالی سلطنت ، سید جلال تهرانی روی تشکچه لمیده بود و تریاک دود می کرد. صحنه های بعدی از آن هم کثیف تر بود، حدود سه ربع ساعت همه ما شاهد عشق بازی پیرمرد با فاحشه های مو بور و همچنین همجنس بازی او بودیم .صحنه هایی که آدمی به حالت استفراغ می افتاد و قهرمان آن آقای سید جلال تهرانی بود. صحنه محل فیلمبرداری هم بنظر من آشنا آمد. همان دفتر کار قطب زاده در خیابان کلیشی بود و حالا دیگر تردید نداشتنم که از خود من هم چنین فیلم هایی تهیه شده است . صحنه های عشقبازی و همجنس بازی سید جلال تهرانی از مهوع ترین و مشمئز کننده ترین ، مناظری بود که من در عمر دیده بودم.
پیرمرد نحیف و استخوانی ، لخت مادرزاد، شاید هم تحت تاثیر مواد مخدرآنچنان کارهای شنیعی انجام می داد که بیننده براستی از آنچه که می دید دچار تنفر می شد!. فیلم که معلوم بود ، طی یک مدت طولانی تهیه شده ، حدود چهل و پنج دقیقه طول کشید و وقتی دوباره چراغهای اتاق روشن شد ، سید جلال تهرانی حالت یک موش آب کشیده را داشت و شیخ ملا شهاب اشراقی در حالی که غش غش خنده را سر داده بود ، گفت : فیلم جالبی بود، آقای تهرانی و حالا حضرت مستطاب عالی با چنین سابقه ای قصد تشرف به حضور حضرت امام را هم دارید ؟ تهرانی ، سر بزیر داشت و با صدای بلند گریه می کرد. چند دقیقه بعد، دوریان مک گری، روی دسته مبلی که سید جلال در آن فرو رفته بود نشست و در حالی که پیر مرد را می بوسید ، گفت فکرش را نکنید، بی توجهی از خودتان بوده است وگرنه از این نوع کارها در شبانه روز کم انجام نمی شود.شاید استعفای شما از ریاست شورای سلطنت به این وضعیت پایان دهد!. 10 دقیقه بعد ، باز این پاتریسیا بود که بساط منقل و تریاک و وافور را روبراه کرد و سید جلال و شیخ ملا شهاب پس از چسباندن چند بست ، مشغول تنظیم متن استعفانامه شدند!. قطب زاده ، بعدها برایم تعریف کرد که هنگام دیدار سید جلال تهرانی با خمینی ، خمینی به او گفته بود، شنیده ام قبل از نوشتن استعفا به سینما رفته اید! از این فیلمها در تهران نمایش نمی دهند، همینجا باشید برایتان بهتر است!.
و به این ترتیب سید جلال هرگز به تهران بازنگشت . خاطرات من از این ایام دیگر چیز مهمی نیست که قابل گفتن باشد و می خواهم تاکید کنم که اینها همه در واقع مقدمه خاطرات من بود، برای آن که به صحنه اصلی خاطرات که ایران باشد ، برسیم .

کریم سنجابی

فیلم استعفای سید جلال تهرانی در حضور خمینی

خواندن استعفای جلال تهرانی توسط قطب زاده و یزدی

، اشراقی ، یزدی احمد خمینی، جلال تهرانی

بازگشت به ایران همراه با پرواز خمینی

ماجراهای مربوط به سفر خمینی از پاریس به تهران ، همانی بود که تلویزیون ها نشان دادند . نه در جمبو جت ایر فرانسی که ما را به ایران می آورد، جای توطئه بود و نه اگر بود در مقابل چشمان آنهمه خبرنگار ، می شد کاری صورت داد، اما با اینهمه می توان گفت ، حتی پیش از آن که چرخهای این هواپیما از فرودگاه پاریس کنده شود ، صف ها مشخص شده بود و اختلاف نظر بر سر دو مسئله لفت و لیس های مالی در نوفل لوشاتو و همچنین تقسیم مقامات آینده در ایران، همه آنهایی را که من می شناختم . بحالت قهر کنار هم نشانده بود .
توطئه ها و یارگیری ها از همان نخستین لحظات ورود به فرودگاه مهرآباد آغاز شد. قطب زاده ، بنی صدر . غضنفر پور ، دکتر ابراهیم یزدی و حسن ابراهیم حبیبی در راس گروههای توطئه بودند و چون طی چند ماه گذشته عادت کرده بودند در محیط نوفل لوشاتو و پاریس هر چه می خواستند بدون برخورد به هیچ مانعی انجام دهند ، تهران را هم همین گونه فرض کردند و چند روز اول را که باید صرف سفت کردن جای پای خود در تهران می کردند، عملا به باد دادند و این فرصت بزرگی بود برای جناح عمامه بسر که بهشتی سر نخشان را بدست داشت و خمینی را آنچنان از یاران پاریسی خود جدا کرد، که دیگر حتی دیدار اینها با خمینی جز با خواهش و التماس و با پادرمیانی خانم دوریان مک گری امکان پذیر نبود. در میان این چند نفر ، بنظر من صادق قطب زاده از همه باهوش تر بود . او دارای یک مغز کامل برای توطئه بود و صفات و مشخصاتی داشت که بقیه فاقد آن بودند. خودش هم می گفت که اینها بیشتر و بهتر از من درس خوانده اند، اما هیچ چیز نمی فهمند .
درباره بنی صدر می گفت این آدم شوق خودنمایی دارد و چون کم هوش است ، دلش می خواهد به عنوان یک آدم باسواد مصرفی شود، آرزو به دلش مانده که اگر یک روز هم شده، در دانشگاه درس بدهد ، صحبت دکتر یزدی که می شد، می گفت : گاو پیش این آدم سقراط است ، کوچکترین استعدادی ندارد و هر چه امریکایی ها بگویند مثل یک سرباز عمل می کند. نظرش درباره حبیبی خوب بود. می گفت با هوش ، آب زیر کاه و محافظه کار است. و دیگران را هم به قول خودش داخل آدم نمی دانست ! .
همین صادق قطب زاده که گفتم با هوش ترینشان بود و می دانست چه می خواهد بکند، همان روز ورودمان به تهران و بعد از مراسم بهشت زهرا، در اقامتگاه خمینی مرا صدا زد و گفت آماده باش تا باتفاق چریکهایت به حضور امام بروید! گفتم چه خبر است ؟ گفت : خبری نیست ، امام می خواهد از شماها تشکر کند و مثل این که سبیلتان را هم چرب کند.همین طور هم شد، خمینی کلی تعریف و تمجید از خدمات چریکهای من و شخصی من کرد و بعد هم گفت :می دانم در این دو ماهه چقدر در عذاب بوده اید و شنیده ام که چند سال هم از قوم و خویش هایتان دور بوده اید، چون حالا بسلامتی همه به اینجا رسیده ایم و دیگر خطری متوجه ماها نیست و این جا هم شلوغ است و ملاقات داریم و چه و چه … با نظر دکتر یزدی موافقم که پنج روز به مرخصی بروید و حتما روز هیجدهم اینجا باشید که تازه کارها دارد شروع می شود.البته آقای جعفر آقا پنج روز زیادش است و صبح پانزدهم باید اینجا باشد !. از اتاق که بیرون آمدیم، آقایی بنام دستمالچی که از بازاریان تهران بود و شنیده ام خمینی او را هم تیرباران کرد، یک میلیون تومان پول نقد ، در برابر یزدی و قطب زاده بمن داد که میان چریکهایم تقسیم کنم . موقع خداحافظی به قطب زاده گفتم نمی دانم ولی فکر می کنم ، کسانی هستند که دلشان نمی خواهد ما اینجا باشیم ، و خدا می داند این چند روز چه خواهد شد ؟ قطب زاده خندید و گفت : فعلا که خبری نیست . خمینی است و این آخوند شپشوها! چه بهتر که استراحتی کنیم تا دور بعدی بازی برسد .

تو هم با خیال راحت برو ببین این نامردها پولهایت را بالا نکشیده باشند و صبح پانزدهم هم اینجا باش ، ساعت از دو بعد از نصف شب روز پنجشنبه گذشته بود و در حقیقت وارد روز جمعه سیزدهم بهمن شده بودیم که با یک مرسدس بنز آخرین مدل که همان دستمالچی در اختیارم گذاشت بسوی اصفهان براه افتادم.

کریم دستمالچی

اعدام کریم دستمالچی

بنز اهدایی دستمالچی

ورود جعفر شفیع زاده به فرودگاه مهرآباد

بازگشت به اصفهان – قهدریجان

در حالی که دلم شور می زد و این دور شدن از تهران را نوعی توطئه می دانستم، اما پیش خودم هم حساب کردم که جمعه شروع شده و من هم به گفته خمینی صبح پانزدهم یعنی روز یکشنبه باید در تهران باشم ، جمعه که تعطیل است و می ماند یک روز شنبه که طی یک روز هم کسی کاری نمی تواند بکند! و با این دلخوشی ساعت ۸ صبح به قهدریجان رسیدم ، وضع پدر و مادرم در قهدریجان نمونه بود.
داود و خواهرم نیز وضعی استثنایی داشتند. مغازه قصابی بزرگتر و مدرن تر شده بود . حالا چند تا یخچال ویترینی هم داشتیم. هم درامد مغازه خیلی بالا رفته بود و هم بهر حال ماهی ده هزار تومان نوع زندگی آنها را تغییر داده بود.
مادرم مرتب قربان صدقه ام می رفت ، اما رفتار پدرم چندان صمیمانه و احترام آمیز نبود! . آخر سر هم طاقت نیاورد و همان شب وقتی که تنها شدیم. بنای سرزنش را گذاشت و گفت که نمی داند من چکار می کنم و این مدت کجا بوده ام و چکار کردہ ام، اما مطمئن است که راه شرافتمندانه ای را انتخاب نکرده ام ، این عین کلمات پیرمرد است ، می گفت : من خوب می دانم که در این دوره و زمانه این پولهای یامفت را الکی به کسی نمی دهند و ترس از آن دارم که تو وارد کار قاچاق و این جور کارها شده باشی، پیر مرد همه را درست می گفت و برای اولین و آخرین بار در میان همه کسانی که تا آن روز در عمرم شناخته بودم، این تنها کسی بود که حتی پول گولش نمی زد.
نمی دانم ، شاید هم چون من پسرش بودم، گول پول را نمی خورد. حوصله جر و بحث با پدرم را نداشتم ، خوابیدم و صبح با داود صحبت کردم بلکه بتوانم در زندان با سید مهدی هاشمی ملاقات کنم . تا زندان هم رفتیم ، داود طالب ملاقات شد که اسم من در میان نباشد، اما رئیس زندان که افسری بنام سرهنگ فدوی بود، زیر بار نرفت و به این ترتیب سرخورده و مایوس برگشتیم. سری به بانک زدم، که بعلت اعتصاب تعطیل بود و اما داود گفت که از بابت پول خیالت راحت باشد ، چون علی اکبر پرورش همه رسیدها را به او داده و چیزی نزدیک به دو میلیون و چهارصد هزار تومان موجودی دارم.
دوباره به قهدریجان برگشتم، پنجاه هزار تومان به مادرم و بیست هزار تومان هم به خواهرم و داود دادم و پیش از ظهر همان روز شنبه بسوی تهران برگشتم. احساس کردم، قهدریجان دیگر جای زندگی کردن من نیست .حدود ساعت شش بعد از ظهر به مدرسه رفاه رسیدم.
قطب زاده ، بلافاصله مرا به کناری کشید و گفت : پهلوان حق با تو بود و خوب شد که زود برگشتی . اگر می توانی به بقیه هم اطلاع بده که منتظر هجدهم نباشند و برگردند که این انقلاب با این مادر قحبه ها، بدون شما بروبچه های لیبی صفایی ندارد. خودت هم گوشت را باز کن ببین چه می گویم . اولا از بغل دست من تکان نمی خوری ، دوما این شیخ صادق خلخالی یک گروه فدایی برای خمینی ترتیب داده که مثل آب خوردن سر می برند . دک کردن شماهم بهمین جهت بود، که البته من هم فریب خوردم و حق با تو بود .
فعلا شما هستید و این گروه بچه آخوندها که باید ضرب شصت نشان بدهی، سوما من توانستم چایچی را همه کاره اینجا قرار بدهم و گفته ام که با تو مثل یک فرمانده رفتار کند، بنابراین حواست جمع باشد، گند نزنی، چهارما ساعت ده شب همین جا باش ، قرار است جایی برویم . بقیه حرفها را هم بعد می زنم.
ساعت ده شب، قطب زاده آمد و گفت برویم ! پیش از ترک مدرسه رفاه، قطب زاده گفت : آخوندها دارند سعی می کنند، دور را از دست ما بگیرند، من هم دارم با آنها بازی می کنم ولی یادت باشد بیشتر کسانی که ما در اینجا می بینیم ، به کسانی که با خمینی از خارج آمده اند، یک جور دیگری نگاه می کنند. ما هم باید با مشت بسته بازی کنیم ، مثلا من هیچ دوست ندارم که تو مثل راننده ها پشت فرمان اتومبیل بنشینی .
تو فرمانده چریکها هستی و اینجا باید نقش یک فرمانده بسیار مهم را بازی کنی تا بقیه ماستها را کیسه کنند، اصلا خودت را دست کم نگیر!.وقتی اتومبیلی با یک راننده آمد تا من و قطب زاده را ببرد و در را برایمان باز کردند و من و قطب زاده روی صندلی عقب نشستیم و راننده که یک استاد دانشگاه تهران بنام دکتر پرویز ساداتی بود ، بسوی زعفرانیه براه افتاد، تازه فهمیدم مقصود قطب زاده از کارهایی که می خواست من بکنم ، چیست؟
بچه قصاب قهدریجانی ، فرمانده چریکهای محافظ خمینی ، باید روی صندلی عقب لم بدهند و یک دکتر انقلابی زاده و استاد دانشگاه باید راننده اش بشود و خیال کند دارد به انقلاب خدمت می کند ، این بود معنی با مشت بسته بازی کردن که قطب زاده توصیه اش را می کرد. ساعتی بعد، در زعفرانیه وارد یک خانه بسیار مجلل در کوچه ایران شدیم . برادر قطب زاده ، مهندس توسلی که بعد شهردار تهران شد .
زمانی که اسم ابوشریف را برای خودش انتخاب کرده بود، محمدرضا مهدوی کنی و برادرش ، هاشمی رفسنجانی ، مهندس چمران و یک خانم چادر بسر و سر و صورت پوشیده آنجا بودند. به محض آن که زن چادر نمازی با لهجه شیرینش و به آرامی بمن گفت : جعفر ! یاد خیابان فوش بخیر، دوریان مک گری را شناختم و از بودنش در آنجا خوشحال هم شدم. آن شب ، دوریان متکلم وحده بود و بجز هنگامی که می پرسید یا از او سوالی می کردند ، تمام مدت مشغول مشغول حرف زدن بود. تشکیل کمیته ها، برنامه ریزی احتمالی برای مسموم کردن آب تهران و ایجاد جو وحشت در جامعه مهمترین مسائلی بود که آن شب توسط دوریان مطرح شد و انجام هر یک از آنها بعهده کسانی گذاشته شد. تشکیل کمیته ها به عهده مهدوی کنی و برادرش گذاشته شد، مهندس توسلی با کمک داماد بازرگان که شخصی بنام مهندسی حجازی بود و البته در جلسه حضور نداشت ، باید طرح مسموم کردن منابع آب تهران را بریزند که اگر لازم شد، عمل شود و ایجاد جو وحشت هم تا هجوم به خانه افراد و تجاوز به زندگی آنها ، در پوشش سربازان و افسران ارتش، جزو کارهای زمانی یعنی همان ابوشریف ، قرار گرفت .

مهندس علی توسلی

جعفر شفیع زاده در مدرسه رفاه

صادق قطب زاده

مهدوی کنی

عباس آقازمانی معروف به ابوشریف

عباس آقازمانی معروف به ابوشریف

عباس آقازمانی معروف به ابوشریف

عباس آقازمانی معروف به ابوشریف

سرقت از موزه ملی

ساعت دو بعد از نصفه شب، قطب زاده رشته سخن را بدست گرفت و گفت : ما سر و صدای بسیار راه انداخته ایم که مخارج انقلاب را بازاریان تهران داده اند، اما حقیقت اینست که ما 16 میلیون دلار از یک کشور دوست خارجی قرض کرده ایم و مجبوریم خیلی زود به آنها برگردانیم وگرنه توقعاتی مثل درآمد نفت به میان می آید، امروز که خدمت امام مشرف بودم، فرمودند که آقای مهدوی کنی یا هاشمی رفسنجانی و یا سایر آقایان، هر چه زودتر و بهر ترتیبی که مصالح است این رقم را جمع آوری کنند که زیر بار نفوذ خارجی نباشیم . بنابراین وظیفه همه ما است که خیلی زود مثلا ظرف یک هفته این رقم را از هر طریقی که صلاح می دانند ، جمع و جور کنند! هاشمی رفسنجانی گفت: اتفاقا امام بخود من هم فرمودند ولی ما نمی دانیم این همه پول را از چه طریقی می شود بدست آورد؟ قطب زاده گفت ، فکر می کنم آقای ابوشریف بتواند کاری بکند ! البته درست است که 16 میلیون دلار پول کمی نیست ، اما با استفاده از شلوغی اوضاع شاید بشود با رفتن به موزه ها و بیرون آوردن بعضی از چیزها، مشکل را حل کرد !. ابوشریف گفت ، مسئله بیرون آوردن آثار تاریخی از موزه ها این قدر هم که آقای قطب زاده فکر می کنند، آسان نیست . از موزه ها مراقبت می شود، حسابی هم مراقبت می شود و بخصوص در این چند ماه اخیر این مراقبت ها بحدی افزایش یافته که یک کفتر چاهی هم نمی تواند به آنجا نزدیک شود. هاشمی رفسنجانی و برادران مهدوی کنی نیز هر یک به سهم خود در تایید سخنان ابوشریف حرف هایی زدند و جملگی اعتقاد داشتند که این کار قابل پیاده شدن نیست و باید برای تامین آن 16 میلیون دلار فکر دیگری کرد. دوریان مک گری، در آرامش و سکوت کامل ، گذاشت همه حرفهایشان را زدند و آن وقت یکی از آن تک خالهای عجیب و غریبش را رو کرد. از آن تک خالهایی که آدم هم لذت می برد و هم عصبانی می شود که چرا به ذهن خودش نرسیده است . وقتی که حرف همه تمام شد .
دوریان با صدای بلند گفت : تا آنجا که من شاهد بودم، آقای قطب زاده همین الان موضوع سرقت از موزه ها را مطرح کردند، در حالی که اطلاعات دقیق شما در مورد حفاظت از موزه ها ، یک اطلاعات قبلا مطالعه شده است ، من می خواهم و اصرار دارم بدانم که آقایان این همه اطلاعات را از کجا بدست آورده اند؟ و برای چه بدست آورده اند؟. با شنیدن این سخنان ، رنگ از روی ابوشریف، هاشمی رفسنجانی و محمدرضا مهدوی کنی پرید و هر سه سعی کردند به نحوی دسته گلی را که به آب داده بودند، پرده پوشانی کنند. اما دوریان مک گری هم دست بردار نبود و با سوالاتی که مطرح می کرد، بیش از پیش مشت آقایان را باز می کرد. آخرهم دوریان با عصبانیت تهدید کرد که اگر بلافاصله جواب قانع کننده ای نشنود، قضیه را با خمینی در میان خواهد گذاشت و این به قیمت حذف آقایان از همه برنامه ها خواهد بود!.
تهدید دوریان کار خودش را کرد و ابوشریف گفت : واقعیت اینست که پس از ماجرای میدان ژاله ، ما نه بخاطر فروش اسباب و اثاثیه موزه بلکه برای آن که ضربه دیگری به رژیم بزنیم برنامه ای ریختیم که طی یک کار چریکی مقداری از اسباب موزه ها را جابجا کنیم و شاه و دستگاهش را به دزدی آثار تاریخی متهم سازیم. خیلی هم زحمت کشیدیم ولی نشد.
دوریان که دست بردار نبود، گفت ؛ شما بگویید که اولین بار چه کسی این فکر را مطرح کرد و چه کسانی و از چه زمانی وارد کار شدند و تا کجا پیش رفتید . این بار نوبت جواب دادن هاشمی رفسنجانی بود. رفسنجانی گفت : فکر اولیه از یکی از استادان دانشگاه بنام قائم مقامی بود و چون به نقشه موزه ها هم احتیاج داشتیم توانستیم از طریق ناصر پاکدامن که او هم استاد دانشگاه است و همسرش هما ناطق که دختر مهندس ناصح ناطق است به این نقشه ها دست پیدا کنیم .

هما ناطق

ناصر پاکدامن

ابراز پشیمانی هما ناطق

دو ماه برنامه ریزی کردیم، اما در مرحله اجرا، چهار نفر از بچه ها دستگیر شدند که هنوز هم در زندان هستند و ما مجبور شدیم برنامه را متوقف کنیم . دوریان مک گری که به حدس من ، همه این چیزها را می دانست و فقط می خواست اعتراف بگیرد و به نحوی قطب زاده را بر سر آنها سوار کند، در حالی که باز بر حسب تجربیات من می توانست جلوتر هم برود، صحنه را برگرداند ، گفت : این کارهای شما قابل تحسین هم بود، است اما معلوم است که نپخته و نسنجیده کار کرده اید بهر حال گذشته که گذشته است ولی یادتان باشد که آن موقع یک ساواک پرقدرت سر کار بود که آنرا براحتی از کار انداختیم و اوضاع هم حالا جور دیگری است و گمان نمی کنم از مأموران دولت کسی حال و حوصله در افتادن با اینگونه موضوعات را داشته باشد.
بنظر من طرح آقای قطب زاده باید عملی شود و بخصوص که یکی از بهترین فرمانده های ورزیده چریکی حالا افتخار داده اند و با ما همکاری می کنند ، بنابراین همانطوری که بعرض امام هم رسیده ، آقای شفیع زاده رهبری عملیات را خواهد داشت و مطمئنم که موفق هم خواهد شد و شما هم باید هر چه در اختیار دارید و او می خواهد در اختیارش بگذارید !
راستش را بخواهید آنچنان تعجب کرده بودم که هیچ کاری و هیچ عکس العملی از دستم ساخته نبود ، جز سکوت ! قطب زاده، حتی نگفته بود کجا می رویم و موضوع چیست و من که بنا به میل خودم و بدون برنامه قبلی از اصفهان کوبیده بودم و آمده بودم حالا می شدم فرمانده عملیات حمله به ،موزه ها و دستبرد زدن به آنجا !،
اما کمی که به خودم آمدم ، با آن هوش و ذکاوتی که در دوریان مک گری سراغ داشتم فکر کردم، بی گدار به آب نزده است و حتما پشت این جلسه و سخنان او طرح و نقشه اساسی دیگری وجود دارد.
سکوت و بی تفاوتی من که به قول دوریان به قدرت من در نزد آقایان تعبیر شده بود، سرانجام با این وعده که بزودی درباره جزئیات کار با آنها صحبت خواهم کرد شکسته شد و چون ساعت به چهار بامداد رسیده بود و حکومت نظامی هم برقرار بود ، قرار شد، همه بجز من ، دوریان و قطب زاده در آنجا بمانند تا صبح شود.
وقتی از خانه بیرون می آمدیم، گفتم : با حکومت نظامی چه کنیم؟ دوریان از زیر چادر دستم را کشید و گفت: فکرش را نکن ! حکومت نظامی با من !.
حدود ساعت چهار و نیم صبح که از خانه خیابان زعفرانیه بیرون آمدیم، بنا بدستور دوریان مک گری، من پشت فرمان اتومبیل نشستم،
خودش که حالا دیگر چادر بسر نداشت و موهایش را افشان کرده بود، کنار دست من نشست و قطب زاده و راننده قبلی که گفتم استاد دانشگاه بود، در صندلی عقب جای گرفتند. هنوز درست وارد جاده پهلوی نشده بودیم که مأموران فرمانداری نظامی ، فرمان ایست دادند . دوریان بلافاصله گفت :
دیوانه بازی در نیار و بایست ! یک درجه دار که بلندگویی هم در دست داشت، گفت : دستهایمان را روی سرمان بگذاریم و پیاده شویم. دوریان گفت : همین طور که گفت عمل می کنیم. همه پیاده شدیم و در حالی که سربازی به زانو نشسته و لوله تفنگش بطرف ما بود، درجه دار دیگری پیش آمد و بمن گفت ، کارت شناسایی ، پیش از آن که من حرفی بزنم ، دوریان کارت عبور مجاز شبانه را به درجه دار نشان داد. کارت را گرفت ، نگاهی به کارت و دوریان انداخت و فقط پرسید،
آقایان همه با شما هستند ؟ چون دوریان جواب مثبت داد، احترام نظامی گذاشت و اجازه عبور داد. سربازی که بسوی ما قراول رفته بود ، از جا برخاست و ما راهمان را ادامه دادیم .
من باز در دنیایی از حیرت فرو رفته بودم که این زن ، این دوریان کیست که از پاریس تا قلب تهران ، از دادگستری فرانسه تا فرمانداری نظامی تهران ، همه جا نفوذ دارد ، به همه دستور می دهد و برای آخوندهای خمینی ، به آن سهولت خط و نشان می کشد؟ این بازرسی ها دو بار دیگر هم تکرار شد و هر بار به همان ترتیب خاتمه یافت . به راهنمایی دوریان وارد خیابان دولت در قلهک شدیم و در کوچه ای بنام داراب مقابل یک خانه نسبتا شیک و مجلل ایستادیم. دوریان و قطب زاده چیزی نزدیک به بیست تا بیست و پنج دقیقه با هم به انگلیسی صحبت کردند و بعد دوریان بمن گفت که با او پیاده شوم. قطب زاده گفت که 5-6 دقیقه بیشتر تا 6 صبح نمانده و دیگر ترسی از ماموران فرمانداری نظامی نخواهد داشت و در ضمن گفت که شب دوباره او را با دوریان خواهیم دید. هنوز ما در آستانه ورود به آن خانه مجلل بودیم و دوریان داشت در را باز می کرد که اتومبیل قطب زاده از جا کنده شد و حرکت کرد ، وارد یک حیاط بزرگ که استخری هم داشت شدیم و بعد به درون ساختمان رفتیم.
دوریان کیف و کفش خود را بسویی پرتاب کرد و در حالی که به مبل بزرگی اشاره می کرد که روی آن بنشینیم خودش بطرف تلفن رفت و بی اغراق بیشتر از یکساعت و نیم با چند مخاطب مختلف و همه هم با زبان انگلیسی صحبت کرد. ساعت هفت و نیم صبح گوشی تلفن را گذاشت و ضمن شوخی و خنده و یادآوری ماجراهای پاریس و نوفل لوشاتو مرا به آشپزخانه برد و این بار در شکل یک خانم خانه دار به تدارک صبحانه پرداخت .
باتفاق صبحانه مفصلی خوردیم در حالی که این زن خستگی ناپذیر و مرموز لحظه ای از شوخی و خندیدن باز نمی ماند. بعد هنگامی که مشغول جمع آوری وسایل صبحانه بود، گفت که هر دو خسته ایم و می توانیم تا دو بعد از ظهر بخوابیم . دست مرا کشید و به داخل یک حمام هل داد و گفت با حمام صبحگاهی ، نصف خستگی شما را خواهد گرفت .
دوش آب گرم در آن صبح زمستانی براستی در رفع خستگی و بی خوابیم معجزه کرد. وقتی از حمام بیرون آمدم، دوریان با صدای بلند فریاد زد که به طبقه دوم بروم، از روی پله های فرش شده بالا رفتم و در داخل تنها اتاقی که درش باز بود، دوریان را دیدم که لخت مادرزاد ، از حمام بیرون آمده و دارد به تمام بدنش کرم می مالد، تصمیم گرفتم برگردم که صدا زد ، تو چرا این قدر کمرویی! هنوز نفهمیده ای که من اگر مثل شما مردها نبودم در این همه حادثه با شما ها کنار نمی آمدم؟ گفتم: چرا، ولی من هم شرم و حیای دهاتی خودم را دارم! دوریان خندید و گفت : پس چرا با پاتریسیا از این شرم و حیاهای دهاتی نداشتی؟ گفتم : لابد حالا باید فیلم خودم و پاتریسیا را تماشا کنم؟ در حالی که بشدت میخدندید و حوله خیسی را بطرفم پرتاب می کرد، گفت : نه ! تو براستی پسر خوبی هستی و همین طور که مشغول پوشیدن رب دشامش بود ، اضافه کرد ، پاتریسیا خودش برای من تعریف کرد که چقدر ترا دوست دارد. شاید اگر پاتریسیا این درد دلها را نمی کرد، خود من هم اگر وقت داشتم، عاشقت می شدم !!.
می دانستم که دروغ می گوید. دوریان از آن زنهایی بود که نمی توانست حرف راست بزند. شاید هم بخاطر شغلش بود . زن ماجراجویی بود که فقط از حادثه و قضا و بلا خوشش می آمد. بهر حال گفت که در اتاق پهلویی استراحت کنم و تا ساعت دو بعد از ظهر خیالم راحت باشد. بعد هم خودش تا گردن زیر لحاف رفت . من هم به اتاق پهلویی رفتم. اتاق مجلل و تمیزی بود که تمام در و دیوار آنرا عکسهای زننده سکسی پوشانده بود. نمی دانستم براستی این خانه متعلق به خود دوریان بود ، یا بطور امانت در اختیارش گذاشته بودند .

ساعت 12 از خواب بیدار شدم. دوریان باز مشغول صحبت کردن با تلفن بود. سرم کمی درد می کرد. دوریان پس از این که صحبتهای تلفنیش تمام شد، یک لیوان ویسکی برای من ریخت و خودش مشغول لباس پوشیدن شد. یک لحظه فکر کردم زن زیبایی است و خودش هم می داند که زیباست .او همیشه مرا غافلگیر کرده بود . در جلسات و هنگام گفتگو با کسانی مثل سید احمد خمینی، بنی صدر ،قطب زاده ، سرهنگ تامسون امریکایی و یا مستر ساندرز انگلیسی به یک فرمانده نظامی بیشتر شباهت داشت تا به یک زن خوشگل و خوش برو رو . با خمینی که بود، زنانه، ساکت و آرام رفتار می کرد. مثل این که از مریدان خالص و مخلص اوست . در کلوب راسپوتین پاریس مثل یک زن بار رفتار می کرد . براحتی لخت مادرزاد مقابل من می ایستاد، اما وقتی چادر نماز مشکیش را بر سر می گرفت و سر و روی می پوشاند ، یک حاجیه خانم شصت هفتاد ساله را می دیدی که چقدر آداب و رسوم چادر بسر کردن را خوب بلد است . اینها را به این جهت می گویم که طی این خاطرات با او زیاد سر و کار خواهیم داشت و دوست دارم از خصوصیات او بیشتر آگاه باشید.
بهر حال آنروز هم پس از این که مثل همیشه آرایش مناسبی کرد و باتفاق ناهار مختصری خوردیم، ناگهان قیافه ای بسیار جدی گرفت و گفت : ببین جعفر نزدیک دو ماه از آشنایی من و تو می گذرد، اما من ترا خیلی زودتر از اینها می شناختم. تو مرا در پاریس شناختی اما من با طرز کار تو از دمشق آشنا بودم .تو یک چریک واقعی هستی . تو می توانی یک کارلوس باشی. اما مجبورم عیبهایت را هم بگویم و حتی بگویم برای پوشانیدن این عیبها چه باید بکنی .
اینست که به تومی گویم، باید خیلی مواظب خودت باشی، تو دل و جرات داری، باهوشی، می توانی بسرعت عمل کنی، اما یک عیب بزرگ داری و آن این است که نه تحصیلات عالی بلکه حتی تحصیلات مناسبی هم نداری و این همه جا به ضرر توست . تو حتی اگر یک دیپلم داشتی، حواست را جمع کن ، نه مدرکش را ، سوادش را، بنظر من برای بسیاری از کارها مناسب تر از کسانی هستی که دور و بر این پیرمرد را گرفته اند، اما خوب ، همین است که هست ، فعلا هم کاریش نمی شود کرد .
بنابراین باید این ضعف بیسوادی را با کارهای دیگر از بین ببری. مثلا همین موضوع خارج کردن اشیای باستانی از موزه ایران باستان و موزه کاخ گلستان ، می تواند ، یکباره سرنوشت ترا عوض کند. ما تلاش می کنیم همه کارها به اسم تو صورت بگیرد و تو پیش خمینی بعنوان طراح و عامل اصلی این کارها معرفی شوی. وقتی خمینی نقش ترا تایید کرد، دشمنان تو دیگر غلطی نمی توانند بکنند.
حرفهایش که تمام شد، گفتم ، صحبت های شما آنقدر رک و صریح بود که راستش را بخواهید هنوز نتوانسته ام همه اش را بفهمم اما این موضوع دشمنان من ، یک کمی مرا ناراحت کرده است. من هنوز کاری شروع نکرده ام موضوعی پیش نیامده که رقیب و دشمنی داشته باشم . دوریان گفت : اشتباه تو همین جاست ، تو در دنیای محدود خودت مانده ای در حالی که دیگران روی تو حساب می کنند. بسیاری از بر و بچه ها که برای دوره دیدن به دمشق رفته اند ، از زبان دوستان سوری تو حکایتهایی از زبر و زرنگی تو شنیده اند و تقریبا همه شان آن ماجرای اعدام افسران سوری را هم می دانند . بر این اساس تو برایشان یک غول بزرگ دنیای چریکی هستی.
این مردک دیوانه که اسمش را ابوشریف گذاشته و از کودن ترین بچه های دمشق بوده، فعلا خطرناکترین دشمن آقاست و بدش نمی آید که بعنوان شروع کار سر ترا با کارد آشپزخانه هم که شده برد!، بنابراین باید خیلی مواظب خودت باشی ، به کسی اعتماد نکنی، کمتر حرف بزنی و بیشتر عمل کنی . تو باید کنار دست صادق باشی. این بچه هم حرف مرا گوش نکرد و حالا تنهاست . نکرد و حالا تنهاست . فقط ترا دارد. ترتیب خیلی کارها داده شده است. یادت باشد که رمز موفقیت تو در خوب انجام دادن عملیات موزه ایران باستان و موزه کاخ گلستان است . گفتم : ببین خانم دوریان ،حالا که شما مرا خوب می شناسید، می دانید که من نوکر و فرمان بر خوبی هستم، اگر بمن بگویید این را بزن، آن را بگیر، این کار را بکن ، آن کار را نکن ، خوب و خیلی خوب انجام می دهم اما این که خودم بنشینم و طرح و نقشه بریزم از من ساخته نیست. مثلا در مورد همین کار موزه ها، من در همه عمر حتی یک بار به موزه نرفته ام. چطور می توانم بروم از آنجا دزدی کنم ؟ دوریان در حالی که باز غش غش خنده را سر داده بود، گفت : باز که دیوانه بازی در می آوری مثل این که گوشت به حرف من نیست. من که گفتم ترتیب همه کارها را من و دوستانم می دهیم و بعد همه را به حساب تو می گذاریم . همین ، در همین موقع زنگ در منزل بصدا در آمد و دوریان برای باز کردن در از اتاق بیرون رفت .
دقیقه ای بعد در برابر چشمان ناباور من پنج مرد آمریکایی گردن کلفت که دو نفر زن هم همراهشان بود وارد شدند . دوریان ، مرا به آنها معرفی کرد و بعد همانجا، در اتاق ناهار خوری، همگی دور میز نشستیم. یکی از زنها که ایرانی و اسمش سودابه بود، کنار دست من نشست و پس از کمی حرف های متفرقه، گفتگو بزبان انگلیسی میانشان آغاز شد و هر جا که لازم بود.
آن خانم ایرانی و یا دوریان ، توضیحاتی هم به من می دادند. نزدیک به نیم ساعت بعد از شروع گفتگو تازه فهمیدم که کار سرقت اشیای تاریخی را این گروه آمریکایی انجام می دهند و نه من و ابوشریف ، یا دار و دسته آخوندها!. جلسه تا ساعت 6 بعد از ظهر طول کشید و قرار شد ، فردا صبح ساعت ۱۰ باز در همانجا دور هم جمع شویم . آنها رفتند و من و دوریان باز تنها ماندیم و دوریان در حالی که از جلد همیشگیش در می آمد تا دوباره اسلامی بشود، بمن گفت : درباره این برنامه ملاقاتها و صحبت ها بجز من و او فقط یک نفر دیگر می تواند در جریان قرار بگیرد و او هم صادق قطب زاده است . او بخصوص روی دکتر ابراهیم یزدی اصرار داشت که بهیچوجه ، حتی یک کلمه نباید بداند . بعد از این هشدار، دوریان بجایی تلفن کرد و وقتی گوشی را گذاشت ، گفت : صادق تا چند دقیقه دیگر می رسد. گفتم: خانم دوریان ، می توانم فقط یک سوال بکنم ؟ گفت : بگو! گفتم: آیا، خمینی می داند که ما این شانزده میلیون دلار پول را می خواهیم از این طریق بدست بیاوریم ؟
دوریان ، باز آن غش غش خنده ها را سرداد و گفت ؛ اگر به کسی نگویی، اصلا فکر اولیه این طرح از کله خود امام بیرون آمد. البته نه اینجوری! این امام از آن امامهایی که داشته ای نیست ! امام واقعی است ! و بعد باز غش غش خندهایش را سرداد . دنیایی که دو سال از ورود من به آن می گذشت ، دنیای شگفتی ها و عجایب و غافلگیری ها بود، اما این که خمینی آدمی هم با داشتن لقب آیت الله و یا آن سر و صداها ، طرح اولیه چنین سرقتی را داده باشد، آن روزها برایم باور نکردنی بود، حتی اگر دوریان می گفت . بنابراین حرفهایش را جدی نگرفتم و بعد هم قطب زاده آمد و دیگر مجال صحبت بیشتری پیش نیامد. این بار من پشت فرمان اتومبیل نشستم و قطب زاده کنار دست نشست و دوریان در حالی که بشدت سر و رویش را با چادر نماز مشکیش پوشانده بود، روی صندلی عقب جا خوش کرد .

جعفر شفیع زاده

جعفر شفیع زاده

مقصد را قطب زاده مدرسه رفاه و بعد میدان بهارستان اعلام کرد ، اما همین که به میدان بهارستان رسیدیم، گفت که از خیابان شاه آباد، وارد کوچه ظهیرالاسلام بشوم و در وسطهای این خیابان دستور توقف داد. به محض آن که قطب زاده پیاده شد ، یک اتومبیل بی ام و سبز رنگ، درست پشت اتومبیل ما توقف کرد . دوریان نیز بلافاصله پیاده شد. در جلو را باز کرد و کنار دست من نشست. می خواستم اتومبیل را که دوبله هم نگاه داشته بودم، خاموش کنم که دوریان گفت ، نه تنها خاموش نکن، بلکه به محض آن که امام، صادق و دکتر یزدی سوار شدند ، بسرعت حرکت کن ، ولی بطوری که بی ام و بتواند دنبال ما بیاید ، مقصد هم همان خانه کوچه ایران در زعفرانیه است . این توقف توام با اضطراب و دلهره ، چیزی نزدیک به 20 دقیقه طول کشید تا بالاخره اول دکتر یزدی و بعد خمینی و قطب زاده ، در سیاهی شب وارد اتومبیل شدند و حتی هنوز قطب زاده در را نبسته بود که با اشاره آرنج دوریان ، اتومبیل را بحرکت درآوردم و راه زعفرانیه را در پیش گرفتم در تمام طول راه صحبت میان خمینی و دوریان جریان داشت و دوریان در مورد دولت بختیار و تماسهایی که با او دارد و همچنین خبرهایی که از اقامت و بیماری شاه در خارج داشت، اطلاعاتی به خمینی می داد.
ساعت حدود هشت و نیم بعد از ظهر بود که از زعفرانیه وارد کوچه ایران شدیم و بهمان منزل رفتیم . هیچکس جز برادر صادق قطب زاده آنجا نبود، اما دقایقی بعد وقتی خمینی بالای اتاق روی یک مخده نشسته بود ، مهدی بازرگان، دکتر یدالله سحابی، دریادار مدنی و سید احمد خمینی هم وارد شدند و دور تا دور خمینی روی زمین حلقه زدند . میهمانان بعدی درست پنج دقیقه به آغاز حکومت نظامی مانده ، یعنی نه و پنجاه و پنج دقیقه شب وارد شدند : ویلیام سالیوان سفیر امریکا و دو نفر همراه که یکی از آنها ایرانی بود.
با ورود اینها بقیه کمی دست و پایشان را جمع کردند تا تازه واردین هم جایی برای نشستن روی زمین داشته باشند . من برای آنها چای بردم و قطب زاده اشاره کرد که به اتفاق برادرش بیرون برویم. وقتی بیرون آمدیم، قطب زاده گفت تا صدا نزده است وارد اتاق نشویم و از آن لحظه دیگر هیچ کس اجازه ورود به آن خانه را نخواهد داشت .
من و برادر قطب زاده ، در حال منزل نشسته بودیم که ناگهان زنگ در خانه بصدا در آمد. هر دو مات و متعجب و متحیر بودیم و نمی دانستیم چه باید بکنیم . برادر قطب زاده می گفت ، ظرفیت تکمیل است و این هر کسی هست قصد مزاحمت دارد و من بیم از آن داشتم که ماموران فرمانداری نظامی باشند و طرف هم ول کن معامله نبود و همچنان زنگ خوشخراش ساختمان را بصدا در می آورد. دو سه دقیقه بعد، قطب زاده از اتاق بیرون آمد و گفت : چه خبر است ؟ برادرش گفت : زنگ می زنند و ما بلا تکلیفیم، باز کنیم ، نکنیم؟قطب زاده در حالی که عصبی بنظر می رسید، گفت : محلش نگذارید، بگذارید اینقدر زنگ بزند که جان از ما تحتش در آید. پرسیدم: مگر می دانید چه کسی زنگ می زند؟ گفت : بله آیت الله بهشتی است. کم مانده بود از تعجب نفسم در سینه بند آید ! اگر هیچ کس نمی دانست من بعد از میهمانی باغ حاج تراب می دانستم که چگونه سرنخ همه کارها در ایران بدست بهشتی بوده است .او بود که فرمان قتل آیت الله شمس آبادی را داد. او بود که مخالفان مذهبی را سازمان داد . او بود که مرا به سوریه و لیبی فرستاد . او بود که انقلاب را از اصفهان شروع کرد و به تهران رسانید . و در حقیقت او بود که هم اینها را تا آنجا آورده بود، حالا چطور می شد باور کرد که در حضور سفیر آمریکا، جای همه باشد و جای او نباشد ؟!
جلسه آن شب میان خمینی و ویلیام سالیوان و همراهان هر دو نفر، تا ساعت شش صبح فردا، بی آن که کسی داخل یا خارج آن اتاق شود ، ادامه پیدا کرد و در این ساعت بود که در تاریکی صبحگاهان زمستانی ابتدا سفیر امریکا و دو نفر همراهانش ، بعد بازرگان و دوستانش و سرانجام، تیم خمینی که ما بودیم از هم جدا شدیم و هر گروه به سویی رفت . تنها تغییری که داده شد ، پیوستن سید احمد خمینی به گروه ما و اضافه شدن دکتر یزدی به گروه بازرگان بود.
خمینی و سید احمد را این بار به مدرسه علوی رساندیم . قطب زاده گفت که چند دقیقه ای منتظر او باشیم و وقتی بازگشت ، در مقابل دوریان یکصد هزار تومان پول نقد بمن داد و گفت ، فعلا این را داشته باش تا بعد ! و بلافاصله اضافه کرد؛ اولا ماشین پیش تو خواهد ماند، اما کلیدش را به احدالناسی نخواهی داد و چون بزودی عملیات موزه را شروع خواهید کرد، اجبارا چند روزی همدیگر را نخواهیم دید ، جا و مکانت پیش دوریان خواهد بود و تنها اوست که بتو خواهد گفت چه باید بکنی و دیگر هیچکس !
اگر با یکدیگر کاری داشته باشیم ، فرقی نمی کند چه تو و چه من ، ترتیب ارتباط را دوریان خواهد داد. همدیگر را بوسیدیم و من و دوریان مک گری که ساعت به ساعت اهمیتش برایم بیشتر می شد . بسوی خانه او براه افتادیم. دوریان باز از جلد اسلامیش بیرون آمد و به محض آن که وارد خانه شدیم، در چشم بهم زدنی، باز لخت مادرزاد شد و در حالی که بطرف حمام می رفت ، گفت ؛
صبحانه امروز را تو آماده خواهی کرد، جناب فرمانده عملیات موزه ! سپاهیانت ساعت 10 اینجا خواهند بود . پس از صرف صبحانه و درست هنگامی که مشغول جمع کردن بساط صبحانه بودیم، میهمانان دیروزی وارد شدند و پس از یکی دو دقیقه کار شروع شد ، به یک چشم بهم زدن ، میز ناهار خوری و دیوارهای اتاق از نقشه های مختلف پر شد، و صحبتهایی که بنظر می آمد هیچگاه تمام نخواهد شد ،میان آنها آغاز گردید. وضع من بدلیل ندانستن زبان براستی بد و خیلی بد بود.
دوریان و سودابه ، اگر کاری مربوط به من می شد، که همین جا بگویم خیلی هم کم بود، آن قسمت را برایم ترجمه می کردند و من دهها بار باید آنچه را که شنیده بودم تکرار می کردم تا رهبر عملیات که یک سرهنگ آمریکایی بنام ویلیام بیکر بود، اطمینان پیدا کند که متوجه ماموریتم شده ام. بموجب دستور بیکر در تمام مدت عملیات، سودابه در کنار من بود تا از طریق ارتباط بی سیم، اگر دستورات تازه ای می رسید، آگاه بشوم. ساعت 4 بعد از ظهر جلسه 6 ساعته خانه دوریان مک گری خاتمه یافت.
یک اسلحه جیبی به سودابه داده شد و یک کلت آمریکایی و یک قبضه مسلسل یوزی اسرائیلی در اختیار من قرار گرفت . آن شب، تمام روز فردا و فردا شب استراحت می کردیم و پس فردا از ساعت 6 بامداد در منزل دوریان جمع میشدیم تا عملیات موزه ایران باستان آغاز شود .
در آخرین لحظات ، سرهنگ ویلیام بیکر صورتی در اختیار من گذاشت که ۲۷ مسلسل و ۱۱ کلت ، ۲۰ نارنجک ، سیصد هزار تومان پول نقد ، ۱۱ دست لباس افسری به اندازه هایی که کنارش نوشته شده بود ، مقداری طناب نایلونی ، یک مته حفاری و مقداری اسباب و لوازم دیگر در آن قید شده بود .
بیکر گفت : این فهرست را باید به هاشمی رفسنجانی و ابوشریف بدهی و بدون هیچگونه توضیح اضافی از آنها بخواهی که حداکثر طی پانزده روز آینده ، آنها را به هر ترتیب که شده تهیه کنند و در اختیار تو بگذارند.این آن قسمت از برنامه بود که رهبری من را در عملیات موزه به طرفهای ایرانی نشان می داد.

هنوز پای میهمانان از خانه بیرون نگذاشته شده بود که دوریان گفت : من دیگر طاقت ندارم. تو اگر می خواهی حمام بگیری ، بگیر، من رفتم بخوابم. فردا هم کاری نداریم و بنابراین زود بیدار نشو من هم آنچنان خسته بودم که جز کپی کردن از کار دوریان قادر به هیچ کار دیگری نبودم و باین ترتیب خیلی زود بخواب رفتم. وقتی بیدار شدم، ساعت ۱۱ شب بود .

دوریان در حالی که فقط رب دشامرش را به تن داشت ، کنار تخت من نشسته بود و به آرامی مشغول خوردن ویسکی بود، سراسیمه از جا پریدم و سعی کردم خود را بپوشانم . دوریان باز غش غش خنده های معروفش را سر داد و گفت : جعفر! تو، آدم شدنی نیستی ! مگر دختر چهارده ساله ای که از خودت و بدنت خجالت می کشی؟ من که یک زن هستم راحت تر از تو هستم، ببینم مگر این یکی دو روز که تو مرا لخت دیدی اتفاقی افتاد؟

با عجله گفتم : نه ! معلوم است که نه ! اما یه چیزهایی هم مثل همین لباس پوشیدن یا نپوشیدن ، عادت است . شما عادت دارید لخت و برهنه راه بروید، ما عادت داریم خودمان را بپوشانیم. دوریان باز خندید و گفت : پس ، جناب فرمانده زودتر بپوشید که ناموستان و عادتتان در خطر نیفتد! آن هم این نصفه شبی ! ساعتی بعد، باتفاق شام بسیار خوشمزه ای را که دوران آماده کرده بود با مقداری شراب فرانسوی خوردیم و پس از مدتی گفتگو درباره آینده کارهایمان و راهنمایی های بسیار خوبی که دوریان بمن می داد ، مست و نیمه مدهوش در همان سالن روی مبلهای نرم و گرانقیمت، بخواب رفتیم.
با صدای زنگ در خانه، ابتدا من و بعد دوریان از خواب پریدیم، شاید دو ساعتی از خوابمان گذشته بود، دوریان پس از لحظه ای تأمل بمن گفت: تو برو در را باز کن ! و خودش مشغول جمع کردن لیوان ها و بطری های خالی شراب شد. وقتی وارد حیاط خانه شدم هوا می رفت تا روشن شود و وقتی در را باز کردم با تعجب زیاد آیت الله بهشتی و دکتر مفتح را دیدم. هنوز سلام علیک مان تمام نشده بود که آقایان وارد حیاط شدند و بطرف ساختمان براه افتادند. معلوم بود که خانه را خوب میشناسند، لحظه ای بعد، همگی در سالن منزل بودیم. دوریان همچنان همان رب دشامبر نازک و بدن نما را بتن داشت و همه اعضای بدنش از زیر آن بخوبی پیدا بود. دوریان هر دو را بوسید و دقایتی چند در حالی که دستهایش در گردن آیت الله بهشتی حلقه شده بود، با او مذاکره می کرد. هنگامی که من سینی چای و قهوه را به سالن آوردم، بهشتی با عصبانیت و صدای بلند می گفت : این پیرمرد خرفت، دارد مرا هم بازی می دهد! گرد عبایش را نتکانده و می خواهد سر مرا شیره بمالد. امروز قرار شده ساعت 4 دوتایی جلسه داشته باشیم، آمدم با تو هم صلاح و مشورت کنم. این جوری نمی شود کاری کرد.
این سه تا از آب گذشته ژیگولو که معلوم نیست سر صاحب مانده شان در کدام آخوریست، دور پیرمرد را گرفته اند و راستی راستی طرف باورش شده که امام است و کفش جلوی پاهاش جفت می شود! پریشب با سفیر آمریکا جلسه می کنند. گزارشش به من رسید، من هم رفتم تا از ته و توی قضیه سر در بیاورم. مطمئن بودم هستند، اما در را روی من باز نکردند. بیست دقیقه زنگ زدم.دوریان میان حرفهای بهشتی پرید و خیلی رک و راست گفت :

من هم در آن جلسه بودم. اتفاقی هم نبود و با برنامه قبلی بود و هیچ لزومی نداشت که شما هم بیایید، چند دفعه ما باید از این قبیل حرفها داشته باشیم و هر بار من توضیح بدهم و باز یک هفته بعد همان موضوع ها مطرح بشود؟ اینجا هم دارد می شود مثل عراق و پاریس ! در جلسه پریشب هم موضوع هایی بود که قسمتی از آنها را هم خود شما خواسته بودید و باید سفیر و امام حل و فصل می کردند که کردند و چه بهتر هم که تو نبودی وگرنه پیرمرد شاید زیر بار نمی رفت! اما همان حرفها را وقتی که سفیر زد. همه قبول کردند , حرفهای دوریان مثل آبی بود که روی آتش می ریختند. او می گفت و بهشتی و مفتح سراپای گوش بودند. آخر سر، بهشتی گفت ؛ پس این طور ؟!. دوریان بلافاصله جواب داد: خوب! حالا اگر قضیه به میل شما، مقصودم هم تو و هم مفتح است ، نبود، چکار می خواستید بکنید؟بهشتی، در حالی که می خندید گفت بالاخره اینجاها هم یک کارهایی شدنی است که تصادفی هم بنظر بیاید و مقصر هم شاه و ساواک باشد و بین دوریان، خود خمینی مسئله ای نیست. من از این سه تا سوغاتی فرنگ دلخورم. بدجوری دارند. مسیر همه چیز را عوض می کنند؛
دوریان، خیلی خونسرد و آرام گفت : صد دفعه گفتم که همه چیزها را آنقدر جدی نگیر! باز هم تکرار کنم ؟همه با هم خندیدیم و بهشتی که دیگر از آثار آن خشم و غضب اولیه در او نشانی نبود. گفت: راستی دوریان، قرار بود، امروز امانتی ها حاضر باشد، حاضر خواهد شد؟ دوریان گفت: بله! فکر می کنم تا ظهر برسد. می مانید یا می روید؟
بهشتی گفت ؛ هستیم تا امانتی ها برسد، با این وضعی که پیش می رود، هیچ معلوم نیست آخر و عاقبت کار چه می شود. اگر نظامی ها دست به یک کودتا بزنند، تکلیف همه مان ساخته است …
و تا ساعت ده و نیم صبح که یک موتور سیکلت سوار آمد و ۱۱۷ جلد پاسپورت آمریکایی به دوریان تحویل داد ، صحبت های سیاسی میان این سه نفر ادامه داشت.دوریان که پاسپورتها را از موتورسیکلت سوار پیر گرفته بود، وارد سالن شد و بعد از آن که یکایک پاسپورتها را با یک فهرست مقابله کرد. همه را به بهشتی داد و گفت ؛ این هم امانتی ها، هم به دار و دسته بازرگان و جبهه ملی و هم به ملاها بگو، حتی اگر یکی از اینها بدست مأموران شاه بیفتد، فاتحه همه کارها خوانده می شود.
وقتی بهشتی و دکتر مفتح رفتند، دوریان تلفنی با هاشمی رفسنجانی و ابوشریف تماس گرفت و گفت که آقای شفیع زاده ،یعنی من علاقه مند است امشب ساعت ۷ بعد از ظهر آنها را ببینم. محل ملاقات خانه دوریان بود.باز من و دوریان تنها شده بودیم. از او پرسیدم، این پاسپورتها برای چه بود و اگر ہدرد می خورد، چرا من نباید یکی داشته باشم؟ دوریان گفت: حالا نوبت تو شده که عادتهای مرا بشکنی و میدانی که من عادت ندارم به کسی جواب بدهم اما از شوخی گذشته چون دلم می خواهد روز بروز اطلاعات تو بیشتر بشود، جوابت را می دهم. این دار و دسته خمینی و بازرگان و جبهه ملی باور نمی کنند که رجال آینده ایران هستند و چون ترس از یک کودتا پدرشان را در آورده، فکر می کنند اگر یک پاسپورت آمریکایی داشته باشند، پس از فرار از ایران در امن و امان خواهند بود. گفتم: ولی اینها که آمریکایی نیستند. از دور هم جار می زنند که از اینجا آمده اند،دوریان خندید و گفت طفلکی ها دلشان به این خوش است چه میشود کرد ؟ گفتم :یعنی آمریکایی ها به همین راحتی پاسپورت می دهند؟ دوریان جواب داد ببین ! آنجایی که تو باید یک چیزهایی بفهمی همین جور جاهاست! درست است که پاسپورتها آمریکایی است و از سفارت هم آمده است ،

اما از سری یک نوع پاسپورت است ،که بدست هر مامور آمریکایی بدهی از شماره های آن می فهمد که جعلی است و به این ترتیب سر و کار دارند چنین پاسپورتی با اف بی آی و سی آی ای خواهد بود،حالا فهمیدی که تو چرا نمی توانی یکی از اینها داشته باشی؟ گفتم اگر درست و حسابیش را بخواهم،چکار باید بکنم،دوریان باز غش غش خنده هایش را سر داد و گفت جعفر عزیز من هیچ چاره ایی ندارد جز اینکه با من ازدواج کند و بجای جعفر بشود جفری! تو هم که اهل ازدواج با زنی که جلوی مرد غریبه لخت و پتی راه می رود نیستی! بنابراین فکرش را نکن، ولی از شوخی گذشته البته می شود برایت کاری کرد،اما نه حالا و در این اوضاع و احوال! پس صبر کن. تا ساعت ٧ بعد از ظهر که ابوشریف و شیخ علی اکبر هاشمی رفسنجانی بیایند فرصت مغتنمی بود،که من بیش از گذشته خانم دوریان مک گری آمریکایی را بشناسم ،شاید تا ساعت ٧ بعد از ظهر بیشتر از سی دفعه به او تلفن شد، از همه جا، از مدرسه علوی،از شورای انقلاب ،از سفارت آمریکا ، از سفارت کانادا، از سفارت انگلیس، دوبار از واشنگتن، و یک بار هم خمینی،به همه هم دستور می داد، این کار را بکنید، نه به صلاح نیست، این کار را نکنید در تلفن هایش به غیر ایرانی ها چه می گفت، چون زبان نمی دانستم چیزی هم نمی دانم اما حرکات و وجنات صورتش همانی بود که هنگام دستور دادن به ایرانی ها داشت.ساعت شش و نیم بعد از ظهر، دوریان دوباره در جلد اسلامیش رفت، چادر بسر کرد و در انتظار ورود میهمانان نشست.
در حضور هاشمی رفسنجانی و ابوشریف، حالت دوریان بشکلی بود که مثلا من فرمانده هستم و او از من دستور می گیرد در حالی که من فکر می کردم شاید می شد این را به ابوشریف قبولانید، ولی در مورد هاشمی رفسنجانی که در جلسات دیگر، با یا بدون حضور من شاهد قدرت دوریان بوده است، این صحنه سازیها چگونه معنایی می تواند داشته باشد؟. جز این که قبول کنم همه و از جمله خود من نقشه پردازهایی بودیم که هر چه دوریان می خواست و همان را بروی صحنه بیاوریم بدون این که یک رابطه منطقی بین آنها وجود داشته باشد!
بهر حال، آن شب، شب نشان دادن قدرت فرماندهی من بود. هاشمی و ابوشریف بر خلاف جلسه قبل، آنچنان عزت و احترامی بمن می گذاشتند که گاهی خودم هم خنده ام می گرفت. پیش از آن که من صورت نیازمندیهایی را که کلنل بیکر داده بود، به آنها بدهم، هاشمی رفسنجانی سر صحبت را باز کرد و گفت:من بسیار خوشحالم که آقای شفیع زاده با همکار بسیار شجاع و مومن مثل آقای ابوشریف برای این کار خطیر انتخاب کردند. در این دو-سه روز گذشته آقای ابوشریف خدماتی درباره آن برنامه انجام داده اند که فکر می کنم بهتر باشد خودشان توضیحاتی بدهند !من هاج و واج بودم که معنی این حرفها چیست و این خدمات چه چیزی می تواند باشد، من که هنوز چیزی از آنها نخواسته بودم، اما بهر حال یادم افتاد که باید کمتر حرف بزنم و بیشتر بشنوم و خونسرد باشم این بود که بدون هیچ عکس العملی منتظر گزارش ابوشریف شدم در حالی که کیف دستش را باز می کرد و از درون آن جعبه ایی بیرون می آورد، گفت:ما در راه انقلاب و امام سر و جان در کف اخلاص داریم، و چون بعد از آن جلسه فکر می کردیم باید یک کاری انجام بدهیم تا این شانزده میلیون دلار،جور بشود،با نظر آیت الله مهدوی کنی یک کارهایی انجام دادیم که ملاحظه می فرمایید .ابوشریف جعبه ایی را از کیف دستی اش بیرون آورده بود ، به طرف من دراز کرد ، من هم خیلی آرام و خونسرد با سر اشاره ایی به دوریان کردم، دوریان جعبه را از ابوشریف گرفت و آنرا باز کرد و پس از ثانیه ای مجموعه جواهراتی را که در آن بود بر روی زمین ریخت. نمی دانم چرا دوریان این کار را کرد، اما من آن را به معنای مخالفتش گرفتم و در حالی که پوزخند می زدم، گفتم خوب یعنی چه؟…

ابوشریف که دستپاچه شده بود گفت: اگر ما نمی جنبیدیم دیگران می بردند ما هم فکر کردیم که چرا قسمتی از آن شانزده میلیون دلار را اینجوری تهیه نکنیم؟ دوریان از سکوت من استفاده کرد و گفت ببینید ،قبلا هم تذکر داده شده بود که خودسر نباید کاری کرد،که آقایان انجام داده اند و من منتظرم ببینم اینها را از کجا و چگونه بدست آورده اید؟
ابوشریف توضیح داد که چون همه طاغوتی ها یا فرار کرده اند یا در حال فرار هستند غارت و دزدی از خانه های ایشان شروع شده است،ما هم با نظر آیت الله مهدوی کنی فکر کردیم که روی مهرهای ثروتمند و سرشناس کار کنیم ،اینها هم فقط از دو خانه مربوط به سناتور محمدعلی مسعودی و محمود خیامی بدستمان آمده است. دوریان رو بمن کرد و گفت .
بهر حال این کار شده است، حالا چکار باید بکنیم؟ پس از اندکی سکوت ، گفتم – اینجا همه چیز در یک سطح کوچک و بصورت دله دزدی مطرح است که من نمیدانم با آن چکار کنم. من خواهش می کنم موضوع محرمانه بماند، آقایان راه می افتند شب زنی می کنند. البته آقای ابوشریف چریک هستند و چریک دستور را اجرا می کند.
آن آیت الله که این دستورها را داده اشتباه کرده است و من به هیچ وجه دیگر علاقه مند نیستم با او کار کنم، این آت و آشغالها هم جواب بدهی ما را به یک کشور نمی دهد، خلاصه که معلوم نیست چقدر از آنچه مصادره شده، اینجا است و چقدرش جاهای دیگر؟
هاشمی رفسنجانی که ساکت نشسته بود، بزبان آمد و گفت :- با ایمانی که من در آقای ابوشریف سراغ دارم. گمان نمی کنم چیزی بیشتر از اینها بوده است. دوریان گفت ؛ حتمأ همینطور است ولی آقای شفیع زاده مقصودشان اینست که بدون دستور ایشان چنانچه کاری انجام بشود . ممکن است به ضرر همه مان تمام بشود. ابوشریف گفت : من جز حسن نیت نداشتم ولی حالا چکار می شود کرد؟
بالاخره راست یا اشتباه این کار صورت گرفته است من در حالی که فهرست تنظیمی کلنل بیکر را به ابوشریف می دادم، گفتم کار یک چریک خوب که شما باشید، تهیه اینهاست، آنهم تا پانزده روز دیگر ،دوریان گفت: پس تکلیف این جواهرات چه می شود؟ گفتم: بمن و برنامه من مربوط نیست. مال دزدی است و همان آیت الله مهدوی کنی ببرد خدمت حضرت امام تا امام حلالش کنند و بعد هم به یک زخمی بزنند! هاشمی رفسنجانی گفت:- به این ترتیب گمان نمی کنم که امام هم بجز اعتراض کاری صورت دهند.
فکر می کنم بهر حال اشتباهی شده و بهتر است که خانم مک گری که با بیت امام هم در تماس هستند این زحمت را تقبل بفرمایند و در اندرونی و فرصت مناسب کار را فیصله دهند.
من دیگر دنباله بحث را نگرفتم و گذاشتم آنها خودشان صحبت را دنبال کنند. اما نتیجه باقی ماندن جواهرات در خانه بود. وقتی که آن دو رفتند، دوریان بی درنگ چادرش را انداخت و پرید و مرا در آغوش گرفت و در حالی که بدفعات می بوسید گفت ؛۔ جعفر! تو یک نابغه هستی؟ واقعا که دستت درد نکند؛ همه اش شاهکار بود؛ بی اعتنایی نسبت به چنین گنج باد آورده ای، عصبانیت ، ادب کردنت که چریک اسلحه می دزد و نه جواهرات و آخر سر هم این حلال کردن مال دزدی و بالاتر از همه این میخ محکمی که در فرماندهیت کوبیدی.گفتم: حالا فکر می کنی، اینها چقدری بیرزد؟

دوریان گفت : نزدیک به بیست و بیست و پنج میلیون دلار، اما گمان نمی کنم این احمقها، حتی این را هم می دانستند؛ سرانجام روز موعود فرا رسید. روز عملیات موزه ایران باستان و کاخ گلستان. از ساعت 6 صبح همه در منزل دوریان مک گری جمع شدند. سرهنگ ویلیام بیکر، ناظر و فرمانده واقعی بود، ساعت ۷ صبح عده مان به 36 نفر رسید. ۱۱ نفر آمریکایی و 25 نفر ایرانی که به دستور بیکر، لباس افسران، درجه داران و سربازان ارتش ایران را پوشیدند. در حقیقت وقتی کار لباس پوشیدنشان تمام شد، اگر من به چشم خودم تغییر لباس آنها را ندیده بودم، در واقعی بودنشان بعنوان نظامیان ایرانی و ارتش شاه کوچکترین تردیدی نمی کردم. بدستور بیکر به دو گروه تقسیم شدند و تجهیزات لازم در اختیارشان قرار گرفت. همه به بی بیسیم و کلت مجهز بودند و درجه داران و سربازان علاوه بر آن، مسلسل یوزی و تفنگ ژ-3 نیز تحویل گرفتند. بعد به همه آنها کارت شناسایی نظامی و کارت فرمانداری نظامی تهران داده شد. در راس هر گروه، یک سرهنگ قلابی با اسم مستعار بعنوان فرمانده پیش بینی شده بود.
من ، سودابه و امریکایی ها، تنها کسانی بودیم که لباس نظامی نداشتیم و بیسیم هایی هم که در اختیار ما بود با دیگران تفاوت داشت، زیرا که با دو فرکانس مختلف کار می کرد. بدنبال این کارهای مقدماتی ، آخرین جلسه در سالن ناهار خوری با حضور همگی تشکیل شد و بی آن که من چیزی از مذاکراتشان بفهم.
مدتی به سخنان بیکر گوش دادند . « گوش من ، سودابه بود و در تمام مدت عملیات او بود که از بیکر دستور می گرفت و بعد به من اطلاع می داد.
ساعت ۸/۳۰ صبح ، من، سودابه ، بیکر و آمریکایی های دیگر، آخرین کسانی بودیم که پس از خداحافظی با دوریان، خانه را ترک گفتیم. من و سودابه سوار مرسدس بنز و بیکر و آمریکایی ها با سه اتومبیل دیگر برای افتادیم. هنوز از کوچه داراب به ایستگاه قنات در خیابان دولت قلهک نرسیده بودیم که براستی کم مانده بود از ترس آنچه که می دیدم، سکته کنم.
در دو طرف جاده باریک خیابان دولت، دو کاروان کامیون و جیپ نظامی، در دو جهت مختلف ایستاده بودند .سراسیمه و با وحشت گفتم: مثل این که در تله افتادیم !سودابه خنده ای کرد و گفت: نه ؛ دوستان خودمان هستند. تا دو دقیقه دیگر حرکت می کنند. حالا کمی جلو تر برو و منتظر بمان . وقتی که این طرفی ها بطرف قلهک راه افتادند و پشت سرشان تو، هم حرکت کن و تا بمقصد برسیم فاصله را حفظ کن .ناگزیر حدود صد متری از کاروان نظامی جلو تر رفتم و در حاشیه جاده ایستادم. سودابه با بی سیم با بیکر صحبت کرد و لحظه ای بعد، کاروان نظامی براه افتاد. ابتدا یک جیپ آمریکایی، بعد یک جیپ روسی و سپس به کامیون بزرگ ارتشی رد شدند و با اشاره سودابه من هم بدنبال آنها راه افتادم. هنوز به سه راهی قلهک و جاده قدیم نرسیده بودیم .
که ناگهان پرده برزنتی آخرین کامیون نظامی که جلوی من حرکت می کرد، بالا زده شد و من با چشم ناباور خود دیدم که بیش از 25 تا 30 نفر سرباز مسلح درون کامیون نشسته اند. با دیدن آنها، به خوش باوری و باز هم ناشی گری خودم خندیدم و تازه متوجه شدم که عملیات دستبرد به موزه ها، به آن سادگیها هم که من فکر می کردم، نبوده است و سازمانی وسیع با برنامه ریزیها و یا شاید تمرینهای فراوان برای این کار تدارک دیده شده است. تصوری که من از دزدی و سرقت سیاسی و چریکی داشتم با آنچه که حالا در مقابل چشمانم بود، تفاوتهای بسیار داشت.

از طریق جاده قدیم شمیران بطرف مرکز شهر رفتیم . پلیس های راهنمایی ، حتی اگر چراغ قرمز بود، دیگران را متوقف می کردند تا کاروان نظامی عبور کند و این همکاری آنها ، گاهی کار همراهی من و آمریکایی ها را با کاروان نظامی با اشکال مواجه می کرد، یعنی به محض آن که کاروان می گذشت، اگر چراغ قرمز بود، ما اجازه عبور پیدا نمی کردیم و این کمی فاصله میانمان می انداخت، اما بهر حال، بجز این مورد، هیچ اشکال دیگری تا رسیدن به مقصد متوجه کاروان نشد، بجز آن که در تقاطع خیابان فردوسی و میدان توپخانه و خیابان سپه، چندتایی سنگ بطرف کامیونهای نظامی پرتاب شد که در آنروزها اگر نمی شد، تعجب آور بود .
درست در ساعت ده صبح، کاروان در برابر موزه ایران باستان ایستاد و بلافاصله بیکر و یکی از همکارانش ، از اتومبیل خود پیاده شدند و به من و سودابه پیوستند. به محض آنکه آنها سوار اتومبیل با شدند، به یک چشم بهم زدن از هر پنج کامیون نظامی، سربازان مسلح بیرون آمدند و با اشاره دست فرماندهشان . هر چند نفر بسویی شروع به دویدن کردند. ده نفر از آنها، به حالت دو بطرف خیابان سپه ، ده نفر بطرف خیابان ثبت ، ده نفر بطرف وزارت امور خارجه و شهربانی کل کشور و ده نفر بسوی خیابان قوام السلطنه رفتند و بقیه در ورودی و دور و بر موزه را محاصره کردند. چند دقیقه بعد، عبور و مرور اتومبیلها بطور کلی قطع شد. بیکر و سودابه بطور مرتب با بیسیم صحبت می کردند. براحتی می شد فهمید که هر یک از آن دو نفر روی فرکانس مخصوصی صحبت می کنند. ده دقیقه بعد بود که سرهنگ بیکر و سه آمریکایی دیگر باتفاق سرهنگ قلابی فرمانده گروه و عده ای افسر قلابی دیگر از پله های موزه ایران باستان بالا رفتند. از دقایقی پیش، چند نفر ایرانی با لباس شخصی، در مقابل در ورودی موزه ایران باستان، شاهد کارهای مقدماتی گروه بود. درست مثل این که منتظر بودند. بلافاصله همه آنها وارد ساختمان موزه شدند و حالا بجز من ، سودابه، دوست بیکر و سربازانی که موزه را محاصره کرده بودند، کس دیگری از گروه ما در صحنه دیده نمی شد. برای مدتی نزدیک به نیم ساعت هیچ حرکت تازه ای نبود. جز آن که سودابه و دوست بیکر با بیسیم بطور مرتب صحبت می کردند. سرانجام سودابه در حالی که خوشحال بنظر می رسید، رو بمن کرد و گفت ؛ میبینی آمریکایی ها، چه معجزه هایی می کنند بچه های کاخ گلستان هم موفق هستند، اینها راست راستی شاهکار است .
و بعد بی آن که من فرصت پاسخی داشته باشم، سودابه گفت یوزی را بردار و تو هم وارد شو، منتظرت هستند !گفتم: بهمین راحتی؟ گفت: خیالت راحت باشد؛ همه چیز طبق برنامه است. مسلسل یوزی ساخت اسرائیل را که کنار دستم بود برداشتم و به مجرد آن که خواستم پیاده شوم، سودابه یاد آوری کرد بیسیم را فراموش نکنم و هرجا اشکالی داشتم بلافاصله با بیسیم تماس بگیرم. حالا که سالها از آن حادثه می گذرد، این را باید بگویم که راستش را بخواهید حتی در آن موقع هم که تجربیات امروزم را نداشتم. این کار را با رضا و رغبت انجام نمی دادم. هر جور که فکر می کردم این کار دزدی بود و برای من کشتن آسانتر از دزدی کردن بود. علتش را خودم هم نمی دانستم، بهر حال ماجرایی بود که درگیر آن بودم و راه دومی هم برایم وجود نداشت.سرهنگ ویلیام بیکر که حالا من هم مثل همه آمریکایی ها او را بیل صدا میزدم. در مدخل موزه در انتظارم بود و بلافاصله دستم را گرفت و بطرف طبقه بالا برد. بسرعت وارد اتاقی که روی در آن نوشته شده بود . مدیریت کل ، شدیم همین که در را باز کرد، منظره ای دیدم که برای باور نکردنی میآمد 9 نفر در حالی که دهانشان با نوار چسب بسته شده بود و دست و پاهای آنها از عقب طناب پیچ شده بود، با چشمهای از حدقه در آمده و نگران، روی کف اطاق بحالت دمرو افتاده بودند و دو نفر دیگر که بی شک کشته شده بودند، غرق در خون و بی حرکت و کنار میز مدیر کل بچشم می خوردند.

تردیدی نداشتم که هر ۱۱ نفر ، یعنی هم آن نه نفر اسیر و هم این دو نفر مقتول ، کارمندان موزه هستند، هنوز از تعجب و بهت بیرون نیامده بودم که بیسیم بصدا در آمد و سودابه گفت ؛متاسفانه این حادثه پیش آمده اما بیکر می گوید مهم نیست و همه چیز مطابق دلخواه است. از این لحظه مأموریت تو انتقال گروگانها و همچنین جنازه ها به نقطه ای است که بعد معلوم می شود. اگر به کمکی احتیاج داری بگو! گفتم: بله! من به چند نفر از چریکهای خودم احتیاج دارم که مثل این گوساله ها نباشند! گفت: افراد بخصوصی را در نظر داری ؟
گفتم:بله ! ولی اول بگو چقدر وقت دارم؟ گفت: یک لحظه صبر کن تا بپرسم کمتر از سی ثانیه بعد، سودابه باز مرا صدا زد و گفت :از حالا تا غروب آفتاب ، بنظرت کافی است؟ گفتم زیاد هم هست، اما یادت باشد که من اینجا تنها نمی مانم که به تله مأموران شاه بیفتم . سودابه گفت : حداقل من و بیست سی نفر دیگر هم مجبوریم باشیم. خیال راحت باشد! گفتم: می خواهم بلافاصله با دوریان صحبت کنم ! گفت: بگذار برای بعد، گفتم: بعدی وجود ندارد. من به چریکهایم احتیاج دارم و آنها هم فقط از دوریان می توانند دستور بگیرند. یادت هم باشد که از حالا این من هستم که تصمیم می گیرم! سودابه که صدایش نشان می داد، نگران شده است ، گفت خواهش می کنم عصبانی نشو، الآن ترتیبش را می دهم گفتم ، می خواهم بدانم چطور روز روشن موزه بسته بوده؟ گفت ، موزه ،همیشه پنجشنبه ها تعطیل است چه رسد به این روزها که سگ صاحبش را نمی شناسد! گفتم: یادت باشد که من یک مسلسل یوزی دارم و نارو هم نمی خورم! برای من کشتن از آب خوردن هم راحت تر است. همه این آمریکایی ها را به درک می فرستم بخصوص آمریکایی ها را، این را به این کلنل دراز آمریکایی هم بگو سودابه، تقریبا با صدای التماس آمیز گفت ؛ جعفر! خواهش می کنم عصبانی نباش! من می توانم حدس بزنم چقدر عصبانی هستی ! این فقط یک حادثه بوده کار بچه ها در کاخ گلستان تمام شده با موفقیت و بدون حادثه اما اینجا این طوری شده، فقط به اعصابت مسلط باش !
در این موقع سرهنگ بیکر که لحظاتی پیش بیرون رفته بود، به اتاق بازگشت و من بی اختیار و با عصبانیت لوله کوتاه مسلسل یوزی را مقابلش گرفتم و با عصبانیت و خشم فریاد زدم دستها بالا! آنچنان با خشونت با سرهنگ بیکر رفتار کردم، که چاره ای نداشت جز آن که با بیسیم دستهایش را بالا ببرد.
بی اختیار نعره می زدم و به هر جان کندنی بود بالاخره حالیش کردم که بی سیم را هم باید روی میز بگذارد. بیکر داشت بیسیم را روی میز می گذاشت که بی سیم من بصدا در آمد، سودابه بود . گفت؛ تا چند لحظه دیگر، تلفن خاکستری رنگ روی میز مدیر کل موزه زنگ می زند و دوریان با تو صحبت خواهد کرد!گفتم: یادت باشد کلکی در کار نباشد، چون کلنل بیکر هم الآن اسیر من است گفت: شوخی می کنی ! گفتم: در همه عمرم با کسی شوخی نکرده ام ! گفت: من الان بالا می آیم . گفتم: هر کس وارد شود شلیک می کنم، حتی تو !سودابه که دیگر براستی متوحش شده بود با صدای لرزان گفت ؛ولی اگر کلنل نتواند با افراد صحبت کند و دستور دهد، همه ما به دام خواهیم افتاد؛
گفتم: البته غیر از من ! ولی تا دوریان حرف نزند من کار خودم را می کنم
در همین موقع تلفن خاکستری رنگ بصدا درآمد گوشی را برداشتم، دوریان بود. گفت:
۔ جعفر چه شده و متشکرم که بمن اعتماد داری. چکار می توانم برایت بکنم ؟
گفتم اینها دو نفر را کشته اند، ۹ نفر هم اسیر دارند که ماموریت نگاهداری و انتقال آنها بعهده من است، حرفها با هم جور در نمی آید؛ من باید اینها را از اینجا بیرون ببرم، بعد می گویند تا غروب وقت دارم. این را دیگر هر احمقی می داند که یعنی به انتظار دستگیری نشستن ! من بیکر را اسیر گرفته ام تا با تو صحبت کنم ! دوریان سراسیمه پرسید: چرا بیکر؟ اگر او نباشد که همه کارها خراب می شود؛ بگذار من با بیل صحبت کنم؟ گفتم: تو به او اعتماد داری ؟ دوریان گفت: معلوم است که اعتماد دارم ! گفتم: پس گوشی را به او می دهم . حدود دو سه دقیقه آنها با هم صحبت کردند. در تمام مدت روی بیکر نشانه روی کرده بودم. وقتی صحبتشان تمام شد، بیکر گوشی را روی میز گذاشت و اشاره کرد که آنرا بردارم. دوریان در حالی که می خندید گفت:
– ببین جعفر! اگر چه تو کمی چریک بازی در آورده ای . اما بیکر می گوید تو تنها کسی هستی که مغزت کار می کند و از این به بعد فقط روی تو حساب خواهد کرد. از سرعت عمل و طرز کار تو خوشش آمده. من تا نیم ساعت دیگر پیش تو می آیم. البته ماموریت بخوبی انجام شده است اما خروج وسایل از موزه در روز روشن امکان پذیر نیست و باید تا غروب صبر کنید، سودابه نتوانسته است این را برای تو توضیح بدهد. بیکر و آمریکایی ها و حدود پنجاه نفر دیگر تا غروب آنجا هستند.گفتم اینها را تو قول می دهی ؟گفت: چه قولی از این بالاتر که خودم هم دارم پیش تو می آیم . گفتم: امیدوارم و گوشی را گذاشتم. از بیکر به زبان فارسی معذرت خواستم و صورتش را بوسیدم. اما او خوشحال و خنده رو، مرتب دست به پشت من می زد و می گفت ، اوکی ، جفری اوکی، جفری !
همین که بیکر از اتاق خارج شد، باز تلفن خاکستری زنگ زد. گوشی را برنداشتم اما چند لحظه بعد سودابه با بیسیم اطلاع داد که دوریان است و گوشی را بردارم ،دوریان گفت:آنقدر دستپاچه بودم که نپرسیدم از بچه ها کدامشان را می خواهی ؟گفتم: خودم هم یادم رفت. لطف کن با قطب زاده تماس بگیر و بگو چایچی، احمدی، جمشید نعمانی و تقوی نیا را به اینجا بفرستد!
دوریان خنده زنان گفت : یاران لیبی ؟گفتم: درست فهمیدی، فقط آنها مرد کار هستند؛ ولی اگر تو بخواهی یک ضربه شست هم به آن طرفی ها نشان بدهیم، بد نیست نزدیکی های غروب ابوشریف را هم یک سری این طرفها بفرستی !صدای غش غش خنده های معروفش بلند شد و گفت :تو یک شیطان گنده هستی ! فکرت عالی است ! منتظر باش تا نیم ساعت دیگر ترا خواهم دید. نیم ساعت بعد، دوریان ملک گری هم آنجا بود. در میان دوستانش اسیران و دو جنازه؟. مثل همیشه خوشگل و دلربا بود. به محض آن که وارد اتاق شد. در برابر چشم گروگانها، بیکر و دو آمریکایی دیگر که با بیکر بودند، مرا در آغوش کشید و برای مدتی طولانی حتی لبهایم را بوسید.
حدود ساعت یک بعد از ظهر بود که چایچی، احمدی، نعمانی و تقوی نیا در حالی که لباس همافران نیروی هوایی را به تن داشتند، وارد شدند، لحظات شادی آوری بود. بی آن که توجهی به حال نه نفری که با دست و پا و دهان بسته ، ساعتها بود روی زمین دمرو افتاده بودند، داشته باشیم و یا منظره وحشتناک دو جنازه ای که کنار میز افتاده بودند، در روحیه مان تاثیری بگذارد. مشغول روبوسی شدیم و به حال خودمان پرداختیم. آنها را با بیکر آشنا کردم و بعد همگی با حضور دوریان یک جلسه نیم ساعتی تشکیل دادیم تا چگونگی انتقال گروگانها و اجساد را برنامه ریزی کنیم.

سرهنگ بیکر، بطرز عجیبی به حرفها و نظرات ما گوش می داد و تقریبا حتی در یک مورد هم با نظرات و پیشنهادات ما مخالفت نکرد، بعد از این جلسه به تدارک مقدمات کار پرداختیم که از پوشاندن جنازه ها شروع می شد!.در حین کار به بچه ها گفتم ،یادتان باشد که قرار است از ابوشریف زهر چشم بگیریم و بنابراین وقتی این غول بی شاخ و دم آمد همه کارها باید رنگ غلیظی از خشونت داشته باشد ،دوریان هم که تازه وارد معرکه شده بود غش غش با خنده هایش بچه ها را تشویق می کرد.
ساعت چهار بعد از ظهر بود که سودابه با بیسیم اطلاع داد یک آدم ریشو و بد قیافه سراغ خانم دوریان مک گری را می گیرد. همگی زدیم زیر خنده ! معلوم بود که ابوشریف است. چون در میان همه کسانی که دور و بر خمینی بودند، این آقا از همه بد قیافه تر بوده دوریان گفت: من پایین می روم و کمی او را معطل می کنم. مثلا جناب فرمانده خیلی گرفتارند!.. و باز همه خندیدیم و دوریان که بدش نمی آمد . در این بازی مسخره نقشی داشته باشد، رفت تا ابوشریف را بازی دهد. نزدیک بیست دقیقه طول کشید تا بیسیم بصدا در آمد و دوریان گفت ، آقای ابوشریف اینجا هستند ؟، گفتم ده دقیقه بعد تماس بگیرید. و مکالمه را قطع کردم..
بعد از دو سه بار تکرار ، بالاخره ابوشریف و دوریان باتفاق وارد شدند. به محض آن که چشم ابوشریف به 9 گروگان دست و پا بسته و دو نعش درون پرده پیچیده شده افتاد، وحشتی سراپایش را گرفت که لرزه دست و صدایش آشکارا معلوم بود . این نکته را همین جا یادآور شوم که ابوشریف و اصولا خیلی دیگر از کسانی که آن روزها دور و بر خمینی بودند. چه عمامه بسر و چه غیر آخوند، و ادعا می کردند دوره چریکی هم دیده اند. از کسانی بودند که این دوره ها را در اردوگاههای فلسطینی گذرانده بودند، حال آن که این تعلیمات با آموزشهایی که ما در لیبی و سوریه دیده بودیم، متفاوت بود.
در واقع مثل این بود که ما یک دوره چریک نظامی از نوع روسی گذرانده بودیم و آنها آموزشهایی در حد همین بچه بازی هایی که بیشتر جنبه نمایشی داشت و یاسر عرفات ترتیبش را می داد تا بابت آموزش هر کدامشان مبالغی پول بگیرد!..برای این که درجه عقل و شعور همین ابوشریف را که بعدها فرمانده سپاه پاسداران خمینی شد،نشان بدهم همین قدر کافی است بگویم که وقتی او وارد شد و دید که ۹ تا آدم با کت و بغل بسته در اختیار ما هستند و دو تا جنازه هر لای پرده پوشانده شده و خودش هم با پای خودش به موزه ایران باستان آمده، بمن می گفت :
وسائلی را که دستور داده بودید آماده کنیم. تا چند روز دیگر آماده می شود ، و وقتی با خشونت جواب دادم که از اول هم می دانستم که بر و بچه های تهران دل و جرات این کارهای مردانه را ندارند!
باز هم نفهمید که دادن آن لیست کذایی فرستادن حضرات بدنبال نخود سیاه بوده است. نخود سیاهی که باز هم جناب ابوشریف باید بدنبال یکی دیگرش هم می رفت، آنهم همان روز و همان ساعت !برای حدود نیم ساعت ابوشریف ، گروگانها، جنازه ها و تقوی نیا در همان اتاق ماندند و من و دوریان باتفاق چایچی، احمدی و نعمانی بسراغ بیکر رفتیم و به پیشنهاد من تصمیم گرفته شد، یک ماموریت قلابی دیگر تحت نظارت چایچی به ابوشریف بدهیم.
ابوشریف مجبور بود که تا ساعت ۸ بعد از ظهر ، یعنی کمتر از مدت سه ساعت محلی را در نزدیکی یک پادگان نظامی که هم امن باشد، هم دو در ورودی داشته باشد و هم دارای پنج اتاق آماده کند. کاری که تقریبا محال بود.
ابوشریف وقتی پیشنهاد را شنید کم مانده بود، پس بیفتد. دستورات بعدی ، حتی از این هم بیرحمانه تر بود . جز با هاشمی رفسنجانی اجازه تماس با هیچکس دیگری نداشت. دقایقی بعد چایچی که بیسیمی هم با برد بیشتر در اختیارش قرار گرفت ، باتفاق ابوشریف از موزه خارج شدند و چون اندک اندک تاریکی از راه می رسید. ما نیز آماده اجرای اصلی ترین قسمت عملیات شدیم.
نیم ساعت بعد، بموجب گزارشهایی که سودابه می داد باز عبور و مرور اتومبیل ها در خیابان های ثبت و قوام السلطنه قطع شد و ما توانستیم با سرعت هرچه بیشتر ابتدا جنازه مقتولین و سپس نه گروگان خود را به یکی از کامیونها منتقل کنیم. یکی از آمریکایی ها با عجله لباس یک درجه دار ارتش ایران را پوشید و پشت فرمان قرار گرفت. احمدی کنار دست او نشست و بقیه، یعنی گروگانها، دوریان ، سودابه، نعمانی و من در عقب کامیون قرار گرفتیم. تقوی نیا هم هدایت مرسدس بنز مرا عهده دار شد تا بطور کلی جدا از مسیر ما حرکت کند و ضمن حفظ ارتباط با بیسیم، در زمانی که ما به نقطه مورد نظر می رسیدیم، به گروه بپیوندد.
ساعت شش و نیم بعد از ظهر، وارد یک گاراژ قدیمی در سه راه امین حضور شدیم و بنا بدستور دوریان بی آن که پیاده شویم، در انتظار نشستیم. این توقف بیش از نیم ساعت بطول نینجامید و ساعت هفت و چند دقیقه باز بسوی نقل نامعلوم دیگری حرکت کردیم. نزدیکی های ساعت ۸ بعد از ظهر، چایچی با بیسیم تماس گرفت که ابوشریف هنوز نتوانسته است کاری صورت دهد و چند محلی را هم که در نظر گرفت و رفتیم، بهیچوجه مناسب کار ما نیست!. من که می دانستم صدایم را ابوشریف نیز می شنود، با عصبانیت جواب دادم. از این بی عرضه ها کاری ساخته نیست، اما یک ساعت دیگر هم بشما وقت می دهم که کارتان را انجام دهید وگرنه قسمت دوم طرح را اجرا کن ! و در این یک ساعت هر ۱۵ دقیقه یکبار مرا در جریان بگذار ! و بعد ارتباط را قطع کردم. همه ما از جمله چایچی بخوبی می دانستیم که این بازی فقط بمنظور تحقیر کردن ابوشریف و دارودسته اش صورت می گیرد وگرنه ، نه امکان تهیه چنین محلی در آن فرصت کم مقدور بود و نه چنانچه پیدا می شد، قابل اعتماد بود. این نوع بچه بازیها، فقط به درد دوره دیده های اردوگاههای فلسطینی می خورد وگرنه در یک طرح چریکی ، تهیه چنین پناهگاهی از اجرای خود طرح هم مشکلتر است. چرا که مثلا طول مدتی که برنامه ای ضربتی مثل موزه پیاده می شود. نیم ساعت، یک ساعت و یا حداکثر هفت هشت ساعت است. اما وقتی به خانه امن می روی ، موضوع روزها و هفته ها پیش می آید که بهرحال باید فکر مسائل حفاظتی و امنیتیش را کرد؛اما خوب هدف ما تحقیر اینها بود و چون شعور و تجربه کافی هم نداشتند، موفق بودیم، همراهی چایچی هم اطلاعات ما را درباره نوع کار آنها و تماسهایی که داشتند بیشتر می کرد.بگذریم و به خط اصلی خاطرات برگردیم.
پیش از آنکه مقررات حکومت نظامی بمرحله اجرا درآید، در خیابانهای خالی از جمعیت تهران پارس ، وارد یک خانه مجلل شدیم: بی هیچ اشکالی جنازه ها را به زیرزمین خانه منتقل کردیم و گروگانها را در اتاق دیگری مستقر ساختیم. بقول احمدی کار تخصصی ما از آن لحظه آغاز می شد. به هریک از گروگانها کمی آب دادیم، بنوبت آنها را به دستشویی فرستادیم، بعد شام مختصری شامل بیسکویت ، نان و پنیر و چای شیرین جلوشان گذاشتیم و پس از این که مجددا دهان و دست و پایشان را بستیم، آنها را زیر نظر یک آمریکایی و تقوی نیا که تازه از راه رسیده بودند، قرار دادیم و بقیه برای یک تصمیم گیری در مورد سرنوشت آنها و ادامه کارهای مربوط به عملیات موزه به اتاق دیگری رفتیم .
دوریان که اصلا قرار نبود در عملیات موزه نقشی داشته باشد، بدنبال حادثه صبح حالا عملا وارد کار شده بود و مثل یک فرمانده واقعی عمل می کرد. کاری که سخت به آن محتاج بودیم،ساعت 11 شب ، با آن که حکومت نظامی بود. قطب زاده، سید احمد خمینی و یک نفر دیگر به خانه مجلل تهران پارس آمدند و بی درنگ بحث درباره عملیات موزه شروع شد .
سرهنگ ویلیام بیکر، خانم دوریان مک گری، سید احمد خمینی، صادق قطب زاده، سودابه و من به اضافه آن کس دیگری که با سید احمد خمینی آمده بود در جلسه شرکت داشتیم، تا سرهنگ بیکر خواست صحبت را شروع کند، من خطاب به قطب زاده گفتم؛ شاید همه شما این آقا را بشناسید، اما من یاد گرفته ام تا کسی را نشناسم با او وارد کار نشوم. و سوال اینست که این آقا کیست؟ و به چه جهت باید در جلسه ای به این مهمی باشد؟
برقی که از چشمان دوریان و قطب زاده زد، گویای آن بود که توپ را بموقع در کرده ام. سودابه داشت برای بیکر ترجمه می کرد و سید احمد جواب مرا می داد .
– ایشان جناب سرهنگ توکلی هستند و مورد وثوق و اعتماد همه ما!
در حالی که به حالت قهر یا تهدید از پشت میز ناهار خوری بلند می شدم. گفتم: من نه ایشان را می شناسم. نه او را دیده ام و نه حاضرم یک کلمه راجع به کارها در حضور ایشان صحبت بشود. قیافه سرهنگ توکلی با رنگ و روی پریده و دست لرزان تماشایی بود، حتی لبخندهای مصنوعیش نمی توانست جلو این لرزه ها را بگیرد.

سرهنگ توکلی

ویدیوی عباس آقا زمانی (ابوشریف)

شرکت هیات آمریکایی در نماز جمعه

به محض آن که خواستم از اتاق بیرون بروم، سرهنگ بیکر که از جا بلند شده بود و بطرف من می آمد، شروع به صحبت کرد که دوریان بسرعت مشغول ترجمه شد؛حق با تست ؛ اشتباه از من بود که معرفی نکردم! کلنل در این عملیات خیلی کار کرده است، ترتیب همه کامیونها و وسائل نظامی و لباسها توسط او انجام شده و این خانه نیز از طرف او برای گروه تعیین شده است. کلنل در ارتش ایران نفوذ زیادی دارد، اگرچه رسما کاری بعهده ندارد.دوریان دستم را گرفت و دوباره دور میز نشستیم سرهنگ توکلی هم اگر چه هنوز رنگ و روی پریده ای داشت اما تظاهر می کرد که من بعنوان یک چریک کار آزموده حق دارم و اصولا انقلاب و کارهای انقلابی به چنین نظم و ترتیب هایی نیاز دارد. من هم از او معذرت خواستم که رفتارم تند بوده است. خوشحال ترین آدمهای آن جمع، دوریان و قطب زاده بودند.آن جلسه تا صبح طول کشید. سرهنگ بیکر گفت که مجموعة 16 صندوق از هر دو موزه ، اشیاء سبک ولی گران قیمت جمع آوری شده که بنظر کارشناسانی که از ماهها پیش آنها را مورد مطالعه قرار داده بودند، بیش از چهارصد میلیون دلار ارزش دارد. بعد به تصمیم گیری درباره ادامه عملیات پرداختیم.سرهنگ بیکر پیشنهاد کرد که چون ماجرای عملیات موزه بزودی علنی خواهد شد. خمینی باید اعلامیه ای بدهد و کار را به شاه و اطرافیانش نسبت بدهد. فرح پهلوی، اشرف پهلوی و شهرام پهلوی نیا بعنوان هدفهای چنین حمله ای مورد نظر قرار گرفتند. بیکر همچنین پیشنهاد کرد تا زمانی که ترتیب خروج این شانزده صندوق از ایران داده شود، همه آنها زیر نظر من و گروه چریکهای لیبی باشد. بعد صحبت از جنازه ها و گروگانها پیش آمد. عده ای و از جمله سید احمد خمینی معتقد بودند که با توجه به شرایط روز ترتیب ۹ نفر دیگر هم همان شب داده شود و بعد یکجا همه جنازه ها سر به نیست شود. من ، سرهنگ توکلی و دوریان مخالف این کار بودیم و بخصوص من علاقه مند بودم آنها زنده بمانند، که اگر اتفاقی افتاد بتوانیم بعنوان گروگان از آنها استفاده کنیم. آخر سر هم با این پیشنهاد موافقت شد. اما موضوع جنازه ها مسئله دیگری بود.

جنازه ها جز درد سر هیچ چیز برای ما نداشتند،بیکر می گفت: با توجه به مسائل روز شاید خبر مربوط به موزه را دولت منتشر نکند اما بهر حال این گروگانها خانواده هایی دارند که الان ساعتهاست در انتظار و اضطراب بسر می برند و پیگیری آنها، درد سر درست خواهد کرد. بنابراین هم جنازه ها باید بسرعت سر به نیست شود و هم تکلیف گروگانها هر چه زودتر روشن بشود. دوریان ، سرانجام موضوع جنازه ما را حل کرد. دوریان گفت اگر هادی غفاری از خمینی یک دستور داشته باشد، ما جنازه ها را تا کنار در ورودی بهشت زهرا با آمبولانس خواهیم برد و در آنجا، هادی غفاری از جنازه ها بعنوان شهیدانی که به دست نیروهای نظامی کشته شده اند استفاده خواهد کرد و آنها را به خاک خواهد سپرده. طرح دوریان براستی که یک شاهکار بود و همین جا اضافه کنم که طرح بهمین صورت پیاده شد و بعد از تظاهرات مقابل ژاندارمری که یکی از ژنرالهای شاه هم در آنجا کشته شد، جنازه ها به هادی غفاری تحویل شد و او نیز از آنها شهدایی تحویل مردم داد که بدست فرمانداری نظامی کشته شده بودند!.
ساعت هشت صبح، پس از پایان گرفتن آن جلسه، قرار شد من، دوریان و کلنل بیکر برای تحویل گرفتن شانزده صندوق عملیات موزه برویم و قطب زاده نیز آمبولانسی بفرستد تا جنازه ها را حمل کند و پس از آن بجز گروگانها و چریکهای من، کسی در آن خانه نباشد و به آن مراجعه هم نکند. در برابر چشم همه آنها به چریکها گفتم: هر کسی خواست وارد شود. اجازه تیراندازی خواهید داشت !
وقتی بیکر، دوریان و من خانه تهران پارس را ترک گفتیم، فقط گروگانها، سودابه، نعمانی، تقوی نیا و احمدی در خانه بودند و احمدی سمت فرماندهی داشت.
از طریق جاده چهل و پنج متری نارمک به قلهک رفتیم و از آنجا عازم خانه دوریان شدیم. هر 16 بسته در منزل دوریان بود و من با دقت فوق العاده ای مشغول تحویل گرفتن آنها شدم . وزن هر یک از آنها زیاد نبود و بنظر من می شد همه شانزده بسته را به یک بسته تبدیل کرد، اما با آنچنان دقتی پیچیده شده بود که تردیدی نداشتم از آن نظامیان قلابی دیروز تعدادی متخصص این نوع بسته بندی بوده اند. برای من که در آن روزها، سررشته ای از این کارها نداشتم . همه آنها مشتی بنجل بدرد نخور مثل کاسه و کوزه شکسته چند ورقه طلای درب و داغان ، چند کتاب خطی و چند تا تابلو نقاشی بود که به هیچوجه چهارصد میلیون دلار که هیچ هزار تومان هم نمی ارزید.
همین جا، این را اضافه کنم چندی بعد، شیخ محمد منتظری مامور حمل این اشیاء به خارج شد و با توجه با روابطی که با عبدالسلام جلود، مرد شماره دو لیبی داشت و آن ماجرای فرودگاه مهرآباد را بوجود آورد و هر شانزده صندوق را با هواپیمای لیبیایی از ایران خارج کرد و به لیبی برد. بعدها در جریان سفری به لیبی از دوستانی که در آنجا داشتم، شنیدم که مقداری از آنها به شخص قذافی تحویل داده شد و بقیه را بیلی کارتر برادر جیمی کارتر که مشاور قذافی بود، به امریکا منتقل ساخت .
البته این را هم بگویم و هیچ دلیلی هم برایش ندارم اما تقریبا مطمئنم که در عملیات موزه بیشتر از شانزده صندوق از اشیای تاریخی توسط آمریکایی ها بسرقت رفت و آنها بیشترینش را توسط هواپیماهای خودشان که در آنروزها. امریکایی ها و اسباب و اثاثیه شان را به خارج می برد، از ایران بیرون بردند . بعد از تحویل گرفتن شانزده صندوق کذایی، کلنل بیکر بهنگام خداحافظی به من تبریک گفت و اظهار امیدواری کرد که با استعدادهایی که دارم، پس از سرنگونی شاه به مقامهای مهمی برسم.
وقتی کلنل بیکر از خانه دوریان خارج می شد، به دوریان گفتم : او را دیگر نخواهیم دید؟
دوریان خندید و گفت : هر وقت که بخواهی ؟ مگر نمی دانی که بیل همسایه دیوار به دیوار من است ؟ و مراقبت از من بعهده اوست !
بعد دوریان از برخورد تندی که با سرهنگ توکلی داشتم تعریف و تمجید کرد و آخر سر گفت : بیا برویم بخوابیم وگرنه با این خستگیها زنده نخواهیم ماند تا شاهد سقوط حکومت شاه باشیم.گفتم : من هم احتیاج به خواب دارم اما ترجیح می دهم به خانه تهرانپارس بروم که هم خودم استراحت کنم و هم بچه ها بتوانند کمی بخوابند!. دوریان گفت: شاید بعضی کارها پیش بیاید که اینجا باشیم بهتر است. آنها هم حتمأ به ترتیب استراحت خواهند کرد، من و تو هم که ساعت 4 بعد از ظهر خواهیم رفت .
مثل همیشه تسلیم حرفهای دوریان شدم و بسرعت بسوی حمام رفتم تا خستگی و چرک و کثافت را از تنم دور کنم. مشغول شستشو بودم که در حمام باز شد و دوریان در حالی که گوشی تلفن را بطرف من دراز کرده بود و گفت امام می خواهند با تو صحبت کنند!.بلافاصله شیر آب را بستم و با حوله ای که دوریان بطرفم پرتاب کرد. دستم را خشک کردم و مشغول صحبت با خمینی شدم. به من تبریک گفت و اظهار امیدواری کرد که بزودی بتوانند من و چریکهایم را که ستون اسلام بودیم ، ملاقات کند.
همین که مکالمه را قطع کردم، غش غش خنده های دوریان بلند شد و در حالی که به برهنگی من اشاره میکرد،گفت: دیدی بالاخره جلوی من هم لخت شدی و خجالت نکشیدی؟ در حالی که تازه بیادم آمده بود که در تمام این مدت لخت مادرزاد مقابل دوریان بودم، گفتم چیزی که عوض دارد گله ندارد! و در حمام را بستم، وقتی به اتاق خوابم برگشتم ،دوریان را دیدم که برهنه روی تخت خواب من دراز کشیده بود،بطرزی شگفت انگیز، لوند و دلربا بود،و همین که بازوانش را باز کرد دیگر صبر نکردم و فوری به آغوشش پناه بردم! به این ترتیب با تمام ترس و واهمه ای که از این زن زیبا و مرموز داشتم، رابطه عاشقانه نیز میان ما برقرار شد. با دوریان بطرف تهرانپارس می رفتیم که بیسیم بصدا در آمد و چایچی با لحنی که اضطراب از آن می بارید، گفت هرجا هستم فوری و با سرعت خودم را به تهرانپارس برسانم . گفتم در راهم و تا حدود نیم ساعت دیگر به آنجا خواهم رسید، اما بگو که چه شده است ؟.
چایچی که همچنان صدای مضطربی داشت گفت :
– نیم ساعت پیش باتفاق هادی غفاری، شیخ علی اکبر هاشمی رفسنجانی و ابوشریف برای تحویل گرفتن آن دو امانتی در پرده پیچیده شده به اینجا آمدیم، همه چیز هم آماده و روبراه بود، امانتی ها را هم در آمبولانس گذاشتیم، اما یکدفعه حادثه ای رخ داد که شما باید فوری خودتان را به اینجا برسانید …

اصرار من و دوریان برای این که توضیحاتی درباره حادثه بدهد، بی فایده بود و حتی یه لحظه هر دو با هم گمان بردیم مبادا، خانه تهرانپارس لو رفته باشد و پرهیز چایچی از دادن اطلاعات بیشتر بخاطر حضور ماموران رژیم شاه باشد. اما بلافاصله هر دو این حدس را کنار گذاشتیم و دوریان گفت شاید ابوشریف دست گلی به آب داده باشد که همین طور هم بود.
کمتر از نیم ساعت بعد، در خانه تهرانپارس بودیم. آمبولانس سفید رنگ همچنان در حیاط خانه بود و بچه ها از آن مراقبت می کردند. احمدی که خشن تر از همیشه بنظر می رسید، بی آن که توضیحی بدهد. من و دوریان را به اطاق ناهارخوری برد. نخستین منظره ای که دیدیم، جنازه سه نفر از گروگانها در کف اطاق بود که هنوز از بدنشان خون جاری بود .
چایچی با مسلسل یوزی ، غفاری ، رفسنجانی و ابوشریف را زیر مراقبت قرار داده بود و جو وحشت و اضطراب بر خانه حاکم بود. بی اختیار و بی درنگ، مسلسل یوزی را از چایچی گرفتم و پس از آن که سیلی محکمی به گوشش زدم. با صدای بلند فریاد زدم.
بی لیاقتی و بی عرضگی شما پست فطرتهای بی ناموس کار ما را به اینجا کشانده است. ۲٤ ساعت است که رفته اید برای من محل امن پیدا کنید. حالا سه تا جنازه هم روی دستم گذاشته اید.
ضربه کاری و موثری بود. هیچ یک رنگ به صورت نداشتند و تا ابوشریف رفت زبان باز کند، با پشت دست راستم که یوزی در آن بود، به دهانش کوبیدم. نفر دومی که ضربه بعدی را نوش جان کرد هاشمی رفسنجانی بود که بلافاصله خون از دهانش سرازیر شد، نعره زنان تقوی نیا و نعمانی را صدا زدم و گفتم دست و پای هر سه نفر را بسته و در زیر زمین کنار بقیه گروگانها بگذارند.
این دستور در ظرف مدتی کمتر از پنج دقیقه اجرا شد. سرعت عملی که لازم بود اجرا شود تا سر فرصت از حقیقت واقعه آگاه شوم. اینهم از درسهای لیبی بود. وقتی با یه حادثه غافلگیر کننده روبرو می شوی، بلافاصله حادثه دیگری خلق کن تا فرصت برای اطلاع از حادثه اولی بدست بیاوری و حالا نوبت وقوف بر چگونگی کشته شدن این سه گروگان بود. جلسه ای تشکیل دادیم. هر سه نفر مقتولین از ماموران حفاظتی موزه ایران باستان بودند که چون بطور طبیعی دوره های مختلفی را دیده بودند، بنحوی خود را از طنابی که به دست و پایشان پیچیده شده بود، نجات داده و درست بهنگام حمل جنازه ها به آمبولانس، سعی کرده بودند، سایر همکاران خود را هم نجات داده و فرار کنند. در گیری مختصری هم با سودابه و تقوی نیا داشته اند. اما ناگهان ابوشریف وارد معرکه شده و با قاپیدن یوزی از دست نعمانی. هر سه نفر را به رگبار می بندد .
دوریان نگران صدای رگبارها بود، اما بهر حال چهل و پنج دقیقه از وقوع ماجرا گذشته بود و هنوز توجه کسی را جلب نکرده بود، اما بنظر هر دو ما اقامت بیشتر در آن خانه ، دیگر به مصلحت نبود و باید در نگر پناهگاه جدیدی بودیم. به پیشنهاد دوریان با مدرسه علوی و شخص خمینی و قطب زاده تماس گرفتیم و پس از ذکر ماجرا و بزرگ جلوه دادن تقصیرات ابوشریف و هاشمی رفسنجانی و ایجاد فضای دل نگرانی از بابت لو رفتن احتمالی پناهگاه از خمینی خواستیم که هر چه زودتر قطب زاده را به آنجا بفرستد!.ساعتی بعد، قطب زاده خوشحال و خندان از راه رسید و گفت بمبی که شما در کرده اید، پیرمرد را بدجوری نگران کرده است ! تازه می فهمد که با این الاغها نمی تواند بجایی برسد، عالی بود و حالا برویم سه طفلان اسیر را تماشا کنیم که چه کیفی دارد!

قطب زاده که از شادی روی پا بند نبود، به محض این که وارد زیر زمین شد، قیانه یک آدم مضطرب را بخود گرفت و از من خواست که بدستور امام آنها را آزاد کنم. من ضمن احترام گذاشتن بیش از حد به قطب زاده ، گفتم و چون مسئله مهمی است اجازه بدهید یکبار دیگر هم از حضرت امام سئوال کنم.
پانزده دقیقه دیگری قضایا را کش دادم و بعد دستور آزادی آنها را دادم درست در آستانه غروب هادی غفاری با پنج جنازه و همراهی دوتا از بچه ها از منزل تهرانپارس بیرون رفت تا ترتیب نمایش شهدا را بدهد و هاشمی رفسنجانی و ابوشریف ، در حقیقت برای آشتی کنان باقی ماندند .همین جا اضافه کنم که هاشمی رفسنجانی هرگز این عمل مرا نبخشید و اگر امروز من در دنیا آواره و فراری هستم، بخاطر همین کینه ای است که رفسنجانی از من دارد . البته او ماجرای ترور نافرجامش را هم که توسط ما برنامه ریزی شد. فراموش نکرده است که از آن ماجرا هم بموقع خودش صحبت خواهم کرد. در ضمن بد نیست این را هم همینجا گفته باشم که یکی از مسببین کشته شدن صادق قطب زاده همین رفسنجانی بود و حتی من به چشم خود دیدم که پس از اعدام قطب زاده، کسی که در برابر محمدی ری شهری گلوله خلاص به پیشانی قطب زاده زد. همین آقای رفسنجانی بود.
آن شب پس از کمی گفتگو که بیشتر جنبه آشتی کنان داشت و لزوم این که باید همکاری بیشتری میان همه ما باشد. هاشمی رفسنجانی و ابوشریف از ما جدا شدند و رفتند و قطب زاده باقی ماند تا پس از مدتها که فرصتی پیش نیامده بود. با هم گفتگوهایی داشته باشیم.قطب زاده مژده داد که بدستور خمینی پانصد هزار دلار به حساب خانم دوریان مک گری و یکصد هزار دلار هم به حساب من در پاریس واریز خواهد شد، و وقتی هر دو ما سوال کردیم برای چه ؟ قطب زاده گفت ؛ پاداش عملیات موزه است! دوریان باز غش غش خنده هایش را سر داد و به قطب زاده گفت : یاد بگیر! یه عمر برای تو کار کردم یک سنت هم نصیبم نشد، ولی در برنامه ای که اصلا قرار نبود من در آن شرکت داشته باشم، جفری پانصد هزار دلار برای من پول ساخت .
قطب زاده، بطور جدی به صحبت پرداخت و از بروز اختلافهای عمده میان سید احمد خمینی، یزدی و بنی صدر گفت و از دوریان خواست که خمینی و خانواده اش را بیشتر تر و خشک کند. او همچنین گفت : احساس می کنم که خمینی پس از آن ماجرای کثافتکاری آقازاده اش در پاریس دیگر آن صفا و صداقت قبلی را با من ندارد. آن وقتها بهر دری می زد که با من بیشتر خلوت کند و حالا حتی وقتی فرصتی پیش می آید که من و او تنها می مانیم. سعی می کند به یک بهانه ای یکی از این ریشوها را وارد کند که نتوانیم با هم حرف بزنیم.
دوریان گفت : من از همه مسائل خبر دارم و تو هم تا در ایران جا بیفتی ناگزیری این جور چیزها را موقتا تحمل کنی، یادت باشد که تو این حضرات یزدی ، بنی صدر و حتی بازرگان و سنجابی را کم در پاریس که بودی مسخره نکرده ای! بهر حال اینها هم حیوان که نیستند. عکس العملی نشان می دهند. تو باید تا آنجا که می توانی با طبقات مختلف ایرانی تماس بگیری. بنی صدر با همه نفهمیش رفته بطرف دانشگاه ها، یزدی، دار و دسته بازرگان را دارد. تو که نمی توانی روی زنهای خوشگل پاریس حساب کنی. پس برو بطرف بازار و بازاری ها! پایگاه تو باید آنجا باشد.
بعد از راهنمایی های دوریان مک گری ، قطب زاده بمن گفت ، لحظه ای از دوریان جدا نشو و فقط بدستور او کارها را انجام بده ، چون بزودی کارهای مهمی با تو خواهند داشت.

آن شب همگی تا صبح در خانه تهران پارس ماندیم و بیشتر وقتمان صرف پیدا کردن پناهگاه جدیدی شد. چون دوریان معتقد بود، بعد از حوادث آنروز هیچ بعید نیست که ابوشریف و یا رفسنجانی ، بنحوی مقامات فرمانداری نظامی را بطور ناشناس در جریان بگذارند و کار بکلی خراب شود.
سرانجام، صبح توانستیم با کمک قطب زاده یک خانه در تهران نو دست و پا کنیم و بسرعت و بی آن که توجه کسی جلب شود. گروگانها را به محل جدید در تهران نو منتقل سازیم. چایچی را به سرپرستی بچه ها در خانه تهران نو گذاشتم و بعد از ظهر با دوریان به خانه او برگشتیم. قرارمان با چایچی این بود که هر یکساعت یکبار با بیسیم مرا در جریان کارها قرار دهد.
آن شب، دوریان مرا تنها گذاشت و بطوری که فردا صبح برایم تعریف کرد، علیرغم خستگی شدید و بیخوابی ، تمام شب را در محل اقامت خانواده خمینی و در کنار همسر و فرزندان او گذرانده بود.
وقتی دوریان به خانه برگشت، خسته و کوفته بود، با اینهمه چند ساعتی را هم کنار تلفن نشست و به گفتگو با این و آن ، چه در داخلی و چه در خارج پرداخت و سرانجام وقتی در ساعت 11:30 بامداد گوشی را گذاشت و در آغوش من لمید، گفت: اگر حادثه تازه ای پیش نیاید، همین یکی دو روزه کار شاه و رژیمش تمام است! از دی سی بالاخره دستور صادر شد!
دوریان هرگاه می خواست از واشنگتن و دولت امریکا حرفی بزند، فقط میگفت دی سی و دی سی بظاهر همیشه آخرین حرف را می زد!.
دوریان در آغوش من خوابیده بود و احساس می کردم که مایل است با من صحبت کند. پیش من بود، اما گهگاهی آنچنان حواسش جای دیگری بود که حتی مثلا متوجه نمی شد که چای برایش ریخته ام و باید بنوشد. از معدود مواقعی بود که بیش از حد در خودش فرو می رفت و فکر می کرد ، با اینهمه احساس من این بود که می خواهد با کسی صحبت کند. کسی که به او اعتماد داشته باشد و این کس، در آن موقع جز من چه کسی می توانست باشد؟
سعی کردم از آن حالت بیرون بیاید. از دی سی پرسیدم، از این که اگر شکست بخوریم، تکلیف چه خواهد بود؟ از این که چرا امریکا بر ضد شاه بلند شده است در حالی که همیشه بما گفته بودند، نوکر امریکایی هاست ؟ … و بالاخره دوریان، طلسم سکوت را شکست ، دو لیوان پر از ویسکی و یخ درست کرد و گفت و چه میدانیم. شاید هم بقول تو شکست خوردیم همیشه که اینجور کارها به پیروزی ختم نمی شود. می دانی جعفر در این دنیایی که من و تو واردش شده ایم، امکان همه چیز وجود دارد. حتی امکان این که مرا هم قربانی کنند، وجود دارد. مثلا تو فکر میکنی . شاه و رژیمش بمن چه بدی کرده اند که من به خونشان تشنه هستم ؟ هیچ ! اما ، مسئله من و تو به من و تو مربوط نمی شود. یعنی به هیچ کس مربوط نمی شود. همین شاه، مگر کم آدمی است؟ دنیا می داند که یک پای مهم صلح دنیا همین آدم است. نوکر امریکایی ها هم نیست. امریکایی ها هم خیلی دوستش دارند، چون بهر حال زحمت آنها را خیلی کم کرده است ، اما حالا دیگر باید برود! درست مثل من و تو که اگر لازم آمد سرمان را می برند، در حالی که دوستشان هستیم .
در آن موقع زیاد از حرفهای دوریان سر در نمی آوردم و به همین دلیل هم پرسیدم، حالا دستور دی سی چیست و تو چه فکر می کنی ؟
دوریان، در حالی که برای اولین بار تمام دیسکی درون لیوانش را سر می کشید و گفت ؛
– چهار برنامه آماده اجراست که هر کدامش برای خرد کردن رژیم کافیست. اگر اولی نشد، دومی، دومی نشد سومی و سومی نشد، بالاخره چهارمی می شود!.
پرسیدم: من و تو هم نقشی در آن داریم؟
گفت : همین کارهایی که من و تو میکنیم، حداکثر کاریست که می توانیم بکنیم.
گفتم: ببین ! من اصلا از حرفهای تو سر در نمی آورم. اگر می شود یک جوری بگو که من هم بفهمم !
دوریان، پس از آن که دوباره لیوانش را پر از ویسکی کرد. کنار من نشسته و در حالی که موهای سرم را نوازش می کرد ، گفت؛
– یک خرمن گندم را در نظر بگیر! گرفتی ؟
گفتم: بله !
گفت: برای این که این خرمن آتش بگیرد، باید یک جرقه زد! حالا این خرمن، کشور ایران است و جرقه با نمایش فیلم ورود امام خمینی به مهرآباد ، همین دو سه شب در تلویزیون زده می شود و این یعنی صدور دستور دی سی.
گفتم : و آن وقت با نمایش این فیلم چگونه فاتحه شاه و رژیمش خوانده می شود؟
دوریان لبخند تلخی زد و گفت :
– چهار برنامه پیش بینی شده است. یکی در کلانتری ها، یکی در نیروی هوایی یکی در بازار تهران و یکی هم در مشهد.
و بعد بی آن که من توضیح اضافه ای خواسته باشم ، ادامه داد فکرش را بکن ، اگر مثلا در صحن حضرت رضا تظاهراتی صورت بگیرد و بعد یکباره مقبره امامتان منفجر شود و عده ای نظامی هم آن دور وبر باشند که هستند ، چه خواهد شد؟
آنچنان وحشت زده از جا بلند شدم که دستم به لیوان ویسکی دوریان خورد و روی رختخواب ریخت . پرسیدم؛
– یعنی واقعا می خواهید قبر حضرت را خراب کنید؟
دوریان خندید و گفت : چه اشکالی دارد؟ در عوض بعد بمراتب شیک تر و مدرن تر ساخته خواهد شد!
حرفهای دوریان پتکی بود که به سرم می خورد. و امروز صمیمانه برای شما اعتراف میکنم که با همه آنچه که کرده بودم، از شکنجه دادن و دزدی و قتل گرفته تا گروگانگیری و اعدام سوری ها، حاضر نبودم حتی قدمی در این راه بردارم. من آن موقع هنوز تعصبات دهاتی را داشتم. حضرت رضا برای من یک ملجاء، یک پناه ، یک جای مقدس بود و انفجار چنین جایی با هفت هشت هزار زائر بیگناه ، کاری نبود که جز تنفر در من حالت دیگری بوجود آورد. بازار تهران و انفجار و آتش سوزی همه آن، آنهم در عرض یک شب برنامه دیگرشان بود، آنچنان عصبانی و احساساتی شده بودم که حاضر بودم با دست خودم خمینی را خفه کنم ولی به حضرت رضا آسیبی وارد نشود !
دوریان که متوجه احساسات من شده بود، ضمن همدلی و بی آن که اشاره ای به دو برنامه دیگر بکند، گفت؛
– اینها، بهایی است که باید برای هر انقلابی پرداخت شود. هر جای دنیا که می خواهد باشد؟ مگر تو فکر می کنی قضیه سینما رکس آبادان غیر از این بود؟
گفتم: یعنی …
حرفم را قطع کرد و گفت : نمی دانم! ولی شاید… نه … حتما ….
اعتراف می کنم که در همه عمرم حالتی به آن بدی نداشتم. نه قبل از آن و نه بعد از آن و دیگر حتی متوجه صحبتهای دوریان هم نمی شدم . او حرف می زد و من بی آن که بتوانم فکر کنم، فقط عصبانی بودم. عصبانی و خیلی عصبانی . آخر هم نمی دانم چگونه بخواب رفتم . خواب . آنهم خواب بعد از ظهر، پس از آن بیخوابی ها و این جنجال و عصبانیت ها…..
ساعت چهار بعد از ظهر با صدای دوریان از خواب بیدار شدم. اما او را در کنار خود نیافتم. دوریان رفته بود و حالا داشت با بیسیم مرا صدا می زد. خسته و خواب آلود، به او جواب دادم
– تو کجایی ؟
– من اینجا هستم. در مدرسه علوی و لازم است که تو هم خیلی زود خودت را به اینجا برسانی ، خیلی فوری و حیاتی است.
– اتفاقی افتاده ؟ – هنوز نه ! زود خودت را به اینجا برسان !
و مکالمه را قطع کرد. تازه بهوش آمده بودم و به هیچ وجه پس از آن گفتگو و آگاهی از برنامه انفجار مرقد حضرت رضا، میل به رفتن نداشتم. اما کاری هم از دستم ساخته نبود و به این ترتیب درست یک ساعت بعد باتفاق دوریان و قطب زاده در اطاق خمینی بودم.
آنها، حتی پیش از ملاقات با خمینی مرا در جریان نگذاشتند و خمینی نیز بلافاصله پس از تشکر مختصری گفت :
– من در اینجا به هیچکس اعتمادی ندارم، شما را بیخود از اینجا دور کرده اند، همین الان با آقایان می روید و مهمانهایتان را به شیخ صادق تحویل می دهید و خودتان و سربازهای تان به اینجا می آیید، اینجا بوجود شما بیشتر احتیاج است !
نمی دانستم چرا دوریان و قطب زاده خبری به این خوبی را از من پنهان می کردند، این درست همان چیزی بود که هر سه نفر ما، آرزویش را داشتیم و حالا به این سادگی اتفاق افتاده بود. بی درنگ آمادگیم را اعلام کردم و با قطب زاده بیرون آمدیم. دوریان پهلوی خمینی ماند.
دقیقه ای بعد وقتی قطب زاده ، یک لشکر از دور و بری های خمینی را بعنوان کسانی که گروگانها را باید تحویلشان می دادم، بمن معرفی کرد، تازه متوجه شدم قضایا به آن سادگیها هم که من فکر می کردم نبوده است .شیخ ملاشهاب اشراقی، شیخ صادق خلخالی، شیخ جعفر سبحانی، لاهوتی، هادی غفاری، ابراهیم یزدی، هاشم صباغیان ، دکتر معین فر و میناچی باضافه آقای ابوشریف !
و آقایان آنچنان عجله ای هم برای عزیمت به تهران نو و تحویل گرفتن گروگانها داشتند که حتی فرصت ندادند، من منتظر خروج دوریان از اطاق خمینی بشوم. تنها، صادق قطب زاده ، در آخرین لحظه ای که می خواستم سوار اتومبیل بشوم. آهسته بیخ گوشم گفت : جعفر زود برگرد و سعی نکن اگر در حضور تو اتفاقی افتاد خودت را وارد معرکه کنی !.
باید حدس می زدم که کار گروگانها تمام شده است اما اگر هدف تنها از میان بردن آنها بود، هم این دستور می توانست برای چریکهای خود من صادر بشود و هم ابوشریف به تنهایی برای این کار کافی بود، بنا بر این کاسه ای زیر نیم کاسه قرار داشت که بعدها و خیلی بعد ابوشریف برایم تعریف کرد. البته هنگامی که او نیز از دستگاه کنار گذاشته شد و به آوارگی افتاد.
چون در ارتباط با این خاطرات، گروگانها دیگر نقشی ندارند و به نقل از ابو شریف باید بگویم که آن شب ، پس از این که گروگانها را از چریکهای من تحویل گرفتند و ما خانه را ترک گفتیم، نمایندگان خمینی، تا نیمه شب صبر می کنند و آنگاه با وجود حکومت نظامی، گروگانها را به میدان اسب سواری فرح آباد می برند و با یک صحنه سازی قلابی . دست و پای آنها را باز کرده و سپس آنها را آزاد می کنند و از آنها قول می گیرند که از کل ماجرا با کسی سخن نگویند، گروگانها بهنگام فرار از پشت هدف گلوله قرار می گیرند و هر شش نفر کشته می شوند. این گلوله باران توسط آخوندها صورت می گیرد، اما تیر خلاص را فکل کراواتی ها می زنند و معلوم نیست ، چه کسی و چگونه از این صحنه آخر در سیاهی نیمه شب عکس بر می دارد که بعد ها این عکسها عامل فشار بر روی طرفداران بازرگان یعنی، یزدی معین فر، میناچی و هاشم صباغیان شد!
جنازه این شش نفر، بامداد روز بعد و بدنبال حادثه دوشان تپه بعنوان نخستین شهدایی که لشکر گارد کشته است و در همه خیابانهای تهران به نمایش درآمد و تهران را آشفته کرد!.
بهرحال، آنروز پس از آن که افراد خودم یعنی چایچی، احمدی، نعمانی و تقوی نیا و سودابه را صدا زدم و مأموریت جدید را به آنها ابلاغ کردم، خانه تهران نو و گروگانها را در اختیار نمایندگان خمینی قرار دادم و بجز بیسیم های دوربرد و اسلحه های آمریکایی ، بقیه آنچه را که از عملیات موزه در اختیار داشتیم، به سودابه تحویل دادم تا بهر نوع که می تواند به کلنل بیکر برساند و به این ترتیب قبل از ساعت ۸ بعد از ظهر وظایف تازه مان را در کنار خمینی که بشدت هم مضطرب بود، آغاز کرده بودم. حالا ، تلویزیون داشت ، مراسم ورود خمینی به تهران را پخش می کرد و پیرمرد ، در را برویش بسته بود و مشغول تماشای فیلم ورود خودش بود .

همان شبی که ما منزل تهران نو را تحویل دادیم و به جوار خمینی منتقل شدیم، حادثه نیروی هوایی بدنبال پخش فیلم ورود خمینی به تهران ، اتفاق افتاد. همافرها شورش کردند، با لشکر گارد درگیر شدند و سرانجام وارد اسلحه خانه بی نگهبان شدند و بدنبال آن مردم هم مسلح گردیدند. این آن شمای خارجی قضیه بود. صبح فردای آن شب ساعت ده صبح بود که سرهنگ توکلی مرا به کناری کشید و گفت هر طوری شده به امام اطلاع بده که چند دقیقه ای به اندرونی ، یعنی جایی که خانواده خمینی بودند. تشریف بیاورند. خمینی با عده ای از نمایندگان مجلس شاه که ہدیدنش آمده بودند مشغول صحبت بود. و در این جور مواقع که کسانی نزد خمینی بودند و من وارد میشدم، خمینی همچنان که مشغول صحبت بود و یا به سخنان کسانی گوش می داد، دست راستش را کنار گوشش می برد و این اجازه ای بود که من بروم و آهسته در گوشش صحبت کنم. اگر این کار را نمی کرد، من ناگزیر باید منتظر می ماندم برای ابلاغ پیام سرهنگ توکلی وارد شدم، اما خمینی دستش را کنار گوشش نبرد و ناگزیر بیرون آمدم، سرهنگ توکلی بلافاصله آمد که چه شد؟ گفتم: امام سرش شلوغ است، گفت : هر جوری شده بگو به نشانی مالک اشتر ، توکلی چنین پیامی داده است. دوباره وارد شدم و به محض آن که خمینی چشمش بمن افتاده دست راستش را بطرف گوش راستش برد، جلو رفتم و آهسته گفتم :سرهنگ توکلی بنام مالک اشتر خواسته است که حضرت امام چند دقیقه ای به اندرونی تشریف ببرید.خمینی سرش را برگرداند و آهسته گفت؛ تا چند دقیقه دیگر!
چهار روز بعد از آن را من تمام مدت در کنار خمینی بودم و از آنچه که در بیرون می گذشت ، خبری نداشتم، آنچه که به من و چریک هایم می رسید، یا خبرهای خصوصی حاکی از پیروزی انقلاب بود و یا گزارشهای رادیو تلویزیونی که راستش را بخواهید حتی فرصت تماشای آن بندرت بدست می آمد. بهر حال در همین چهار روز بود که انقلاب اسلامی پیروز شد، دولت بختیار سرنگون گردید و دوره حکومت خمینی و یارانش شروع گردید . آنچه شمای بیرونی انقلاب را تشکیل می دهد، همانهایی است که همگان بجز کسانی امثال من که کنار دست خمینی بودیم، از آن آگاهند. اما در آنروزها، حوادث دیگری نیز در کنار دست خمینی اتفاق می افتاد که تنها ما از آن آگاهی داشتیم و دیگران از آن بی خبر بودند. بنظر من، رازها و اسرار انقلاب در این طرف بود و نه در آنچه که مردم دنیا از طریق تلویزیونها می دیدند. برای آنکه نمونه ای بدست داده باشم، کافی است به یک مورد اشاره کنم.
چند دقیقه دیگر، خمینی و سید احمد از اطاق بیرون آمدند و باتفاق به اندرونی رفتیم. سرهنگ توکلی منتظر بود و حدود سه چهار دقیقه در گوشی با خمینی صحبت کرد و آن وقت همگی باتفاق وارد یکی از اطاق های دیگر اندرونی شدیم. باز از آن مواردی بود که بشدت غافلگیر شده بودم. تا آنجا که می دانستم و بمن گفته بودند بجز افراد بسیار نزدیک به خمینی و خانواده اش کسی اجازه ورود به اندرونی را نداشت و حتی کسانی نظیر بازرگان، بهشتی، منتظری، مفتح و مطهری نیز هرگز وارد اندرونی نمی شدند. در حالی که حالا در آن اطاق ، من دوریان مک گری را می دیدم که در کنار دسته کلنل بیکر و یک ژنرال نیروی هوایی از جا برخاسته بودند تا به خمینی ادای احترام کنند.
خمینی با دوریان و کلنل پیکر دست داد، کاری که هرگز از او ندیده بودم، اما به محض آن که رو به ژنرال ایرانی کرد، ژنرال سه ستاره روی پاهای خمینی افتاد و ابتدا پا و بعد دست خمینی را بوسید. خمینی که تا بناگوش می خندید،

بعد از چند لحظه دست زیر بازوی سپهبد نیروی هوایی انداخت و او را بلند کرد و در حالی که دوباره خنده از سیمایش محو شده بود، گفت: متشکرم آقای سپهبد آذربرزین ! حق تعالی پشتیبان مسلمان مؤمنی چون شما باشد، این نصرت یوم الله مرهون خدمات مخلصانه شما به اسلام است ،بیش از نیم ساعت میان خمینی، کلنل بیکر و سپهبد آذربرزین گفتگو شد و در آخر کار دوریان مک گری چکی که بعد ها بمن گفت به مبلغ یک میلیون دلار بوده بدست خمینی داد که خمینی نیز اورادی بر آن خواند و آن را تسلیم سپهبد آذر برزین کرد. درباره این سپهبد آذر برزین، من قبلا هم در این خاطرات گفته بودم که چگونه وقتی در نوفل لوشاتو بودیم و برای رژه همافرها برنامه ریزی می کردیم، توانستیم از خدماتش بهره بگیریم.
در فاصله ای که اینها مشغول صحبت بودند، من حتی لحظه ای از فکر سرنوشت خودم و مقایسه آن با این جور آدمها بیرون نمی آمدم. جنایتهایی که در این یکی دو سال من انجام داده بودم، کم نبود. من دستم به دزدی، مصادره مال و اموال مردم، قتل، شکنجه و تجاوز آلوده شده بود، اما خوب ، من تحصیلکرده نبودم. من در ارتش شاه به درجه سپهبدی نرسیده بودم، من زمینه مذهبی داشتم، دهاتی بودم، بچه قصاب بودم، دنبال پول و قدرت بودم و مغزم درست کار نمی کرد، اما این آقای سپهبد چه؟ او که درس خوانده بود، پول داشت، درجه داشت و مقام داشت ، او چرا باید از من جانی تر باشد؟ فقط برای این که هفت هشت روزی فرمانده نیروی هوایی خمینی شود و بعد در برود و بیاید خارج و باز دلال اسلحه امام بشود؟ نظیر آذربرزین ها زیاد بودند. سناتورها، نمایندگان مجلس . وکیل های دادگستری. ژنرال ها، تاجرها و خیلی کس های دیگر که می آمدند و اگر این یکی یک میلیون دلار ناز شست گرفت بقیه پول هم می دادند. درست در روز یا سه روز پس از پیروزی انقلاب ، سر سفره شام شیخ ملا شهاب اشراقی به خمینی گزارش داد که در همان یکی دو روز 386 میلیون تومان پول نقد، تجار تهرانی تقدیم کرده اند. 386 میلیون تومان پول، سهم امام آنهم در دو سه روز و این درست موقعی که بقول سید محمود دعایی، خمینی هجده ماه اجاره خانه اش را در نجف اشرف نپرداخته بود ؛
وقتی دوباره خمینی را تا بیرونی همراهی می کردم تا با بهشتی و مجتهد شبستری و فلسفی واعظ جلسه ای داشته باشد. خمینی آهسته بیخ گوشم گفت : بدون این که لازم باشد کسی بفهمد، سید احمد با شما کاری دارد، برایش انجام بدهید.
توصیه خمینی بار دیگر مرا از آن دنیای فکر و خیال بیرون آورد و به خوشحالی واداشت. انقلاب پیروز شده بود، خمینی امام بزرگ بود و سید احمد قائم مقام و همه کاره اش ، همه کارها و برنامه های ظاهری خمینی را او می ریخت و خیلی راحت خود سید احمد می توانست هر چه می خواست من انجام بدهم، به خود من بگوید، پس این که به پدرش متوسل شده یعنی هم کار خیلی مهمی است و هم من خیلی مهم شده ام.
اوضاع مملکت را در آنروزها، همه بیاد دارند، همه چیز آشفته، شلوغ و سر در گم بود. از همان لحظه ای که رادیو تلویزیون بدستور آیت الله طالقانی در اختیار انقلابیون قرار گرفت، بلافاصله ، چهار دسته بندی جدید دور و بر خمینی بوجود آمد و از همان لحظه حسادت رقابت، کارشکنی و تلاش و کوشش برای کسب قدرت شروع شد.
من به این اختلافها و دسته بندی ها بموقع خودش اشاره خواهم کرد، اما در ارتباط با این قسمت از خاطرات باید بگویم که در آنروزها، اگر چه مرکز همه خبرها، خمینی بود و همه دستور ها از آنجا و توسط شخص خودش صادر می شد، اما در حقیقت ما که آنجا بودیم، کمتر از همه از واقعیات خبر داشتیم. هرکس در شهرها، هرکاری که دلش می خواست انجام می داد و چون این کارها، عموما در خط سیاسی و روش کلی خمینی بود ، پس از آن که اتفاق می افتاد، خمینی هم آن را تایید می کرد. این سیاست که خطوط اصلی آن در نوفل لو شاتو و در همان جلسه معروف کلارک تامسون، دوریان مک گری و ساندرز انگلیسی ریخته شده بود، هر نوع خشونت، کشتار یا بقول خودشان خشم و قهر انقلابی را مجاز می دانست. در این طرح تا یک میلیون نفر کشته، پیش بینی شده بود.
بهر حال ، آنروز آنقدر برنامه و گرفتاری پیش آمد که من و سید احمد ، فرصتی برای یک گفتگوی خصوصی پیدا نکردیم. آن شب ، ساعت یازده و نیم، همگی به اندرونی رفتیم تا شام بخوریم یزدی و قطب زاده هم بودند . شیخ ملا شهاب اشراقی که داماد خمینی بود، گزارش پولهای دریافتی را داد و قطب زاده از خمینی خواست که من نیز همراه او به سازمان رادیو تلویزیون بروم. خمینی با درخواست قطب زاده مخالفت کرد و گفت این جعفر بازوی من است و باید همین جا بماند.
این نخستین مخالفت خمینی با قطب زاده ، مرا بسیار خوشحال کرد اما بعدها دوریان و قطب زاده برایم تعریف کردند که مخصوصا این مسئله را طرح کرده بودند تا از درجه اعتماد و علاقه خمینی بمن آگاه شوند. آن شب قرار بود و پس از چهار شب کار مداوم ، من و دوریان برای استراحت به خانه خودمان برویم، بنابراین وقتی که در ساعت دو بعد از نصفه شب ، سید احمد خطاب بمن گفت ؛ شما چند دقیقه ای باشید، با شما کار دارم، دوریان گفت : پس من هم می مانم تا کار تو تمام شود.
به این ترتیب قطب زاده، یزدی و بقیه رفتند دوریان به اطاق دیگری رفت و وقتی که من و سید احمد تنها شدیم، او در حالی که عمامه و عبا را کناری می گذاشت و از خاطرات خوش پاریس می گفت ، ناگهان سکوتی کرد و بعد گفت تو این مرتیکه کانادایی ، راجر جونز را می شناسی؟ گفتم : نه ! گفت : همین پسره قد بلند مو بور را که در نوفل لو شاتو هم بود و با طیاره خودمان هم به تهران آمد گفتم : می دانید که من سرم به این کارها نیست ولی خوب لابد اگر ببینم. می شناسم!
سید احمد در حالی که روی مخده خمینی وجای پدرش می نشست ، گفت :
– مطمئنم که او را می شناسی، چون چند بار هم دیده ام که با تو کلنجار رفته است. هم اینجا و هم در نوفل لو شاتو . سر عکس گرفتن و این جور کارها !
گفتم: نمیدانم. من که اسم اینها را بلد نیستم سید احمد گفت ؛ببین ! این قضیه ای را که می خواهم با شما در میان بگذارم به موضوع خانوادگی و خصوصی است و فعلا هیچکس جز من و پدرم و شما اطلاعی از آن ندارد بنابراین تا آخر کار هم نباید کسی مطلع بشود، گفتم؛ فکر می کنم من در این مدت راز داریم را به حد کافی نشان داده باشم؛
سید احمد خندید و گفت : بهمین دلیل هم حضرت امام گفتند که این کار فقط از جعفر آقا بر می آید و بس !گفتم : من در خدمت هستم ، سید احمد در حالی که با من صحبت می کرد ، گفت :

– همانطوری که گفتم این یک موضوع خصوصی و خانوادگی است اما می تواند گزک بدست دشمنان امام بدهد و بنابراین لازم است که یک جوری بی سر و صدا قال قضیه کنده شود. راستش اینست که پس از آن ماجرای آپارتمان خیابان فوش که به کلانتری و بازداشت ختم شد، فاطی همان فاطمه طباطبایی همسر سید احمد و خواهر صادق طباطبایی ؛ لج افتاده و هنوز که هنوز است با من سرسنگین است و چون زن است و ناقص عقل، شاید هم بفکر انتقام یا ترساندن من و بابام، نمی دانم چه جوری بگویم…، بله . خلاصه این مرتیک راجر جونز یک دل نه صد دل عاشق فاطی شده و این موضوع همه ما را ناراحت کرده است. البته فاطی محل سگ هم به این مرتیکه نمی زاره! ولی خوب . بهر حال باید یک فکری کرد که از این مخمصه بیرون بیاییم.
گفتم: والا، حالا که این موضوع را پیش کشیدید، طرف را شناختم، اون درگیری های من هم بهمین خاطر بود، در پاریس یک دفعه که خانم با دختر بنی صدر فیروزه و دختر سید مهدی روحانی برای خرید رفته بودند، این مرتیکه هم دنبالشان رفته بود و اقبال أحمد، همان موقع بمن گفت که مواظب این بابا باشم.
سید احمد که معلوم بود برای اولین بار است که چنین خبری را می شنود، گفت:
– خلاصه ، من و امام تصمیم گرفتیم که یک جوری این بابا را از سر راه برداریم
گفتم : این بابا بیشتر از دو ماه است که شب و روز دور و بر ما پلاس است و بیرون کردنش هم کاری ندارد . مثل اون هفت هشت هزار افغانی که بیرون ریخته شدند. این بابا را هم میشود پس از یک گوشمالی حسابی بیرون کرد.
سید احمد، بلافاصله جواب داد؛
– نه! همه این راهها را بررسی کرده ایم. تنها راه سر به نیست کردن این مرتیکه است و والسلام !
گفتم : اگر اجازه بدهید، من امشب یک فکری بکنم . یک برنامه ای بریزم شاید بدون این که دستان به خون آلوده بشود کلک طرف را از اینجا کندیم و این را گفتم و بلند شدم، چون می دانستم که دوریان را خیلی معطل کرده ام. موقع خداحافظی سید احمد یک پاکت مقوایی زرد رنگ بدستم داد که تردیدی نداشتم طبق معمول باز هم مقداری پول برای من در آن گذاشته اند. آنها، نقطه ضعف مرا خوب پیدا کرده بودند .
به محض آن که اتومبیل را به حرکت در آوردم تا به خانه برویم، دوریان گفت :
– هان! چیه ؟ چرا عصبانی و ناراحتی ؟ باز هم پیشنهاد قتل بتو شده؟
گفتم: تو از کجا می دانی ؟ –
گفت : اتفاقا این یکی را نمیدانم ولی حرکات عصبی تو نشان می دهد از این خبرها در کار است و لابد این پاکت هم پر از پول است ؟و بعد در حالی که همان غش غش خندهایش را سر داده بود اضافه کرد
– اگر فکر می کنی، موضوعی است که باید بمن بگویی زود بگو چون وقتی برسیم بخانه، قطب زاده آنجاست و شاید نشود جلو او صحبت کرد.

گفتم: ولی قطب زاده که خداحافظی کرد و رفت !
گفت : آره، ولی قرار است امشب سه تایی یک جلسه داشته باشیم
گفتم صبح وقتی بیکر , آذر برزین رفتند، خمینی گفت که سید احمد یک کار خصوصی با تو دارد، برایش انجام بده، حالا آقازاده امام دستور داده اند که یک خبرنگار کانادایی را سر به نیست کنم.دوریان سراسیمه گفت: راجر جونز را؟! گفتم: بله! ولی تو از کجا می دانی؟
دوریان در حالی که بطرزی بی سابقه سرش را تکان می داد گفت : من قضیه رابطه زن سید احمد با راجر را از پاریس خبر دارم. بعد از اون کثافتکاری آپارتمان فوش ، خواهر امام موسی صدر که خاله فاطی می شود، سر قضیه امام موسی و این که گویا سید مهدی روحانی گفته بود، خمینی و سید احمد در نابود کردن امام موسی با قذانی همکاری داشته اند، فاطی را تحریک به جدایی و انتقام گرفتن می کند و راجر نازنین ما هم توی تله می افتد، اما همین را بدان که بقول شما ایرانی ها حتی یک تار مو نباید از سر راجر کم بشود. من خودم ترتیبی می دهم که تا فردا غروب راجر در ایران نباشد . حالا نوبت بهت و حیرت من بود و بهمین دلیل پرسیدم: مگر راجر باتو هم در ارتباط است؟
گفت : ببین جعفر راجر جونز نه خبرنگار است و نه کانادایی، از بچه های سی آی ای است و نقشه قتلش هم هیچ ارتباطی به رابطه اش با فاطی خانم ندارد. قضیه از یک جای دیگری آب می خورد، این طفلکی یکبار هم در جریان چکسلواکی قرار بود نفله شود که باز به دادش رسیدیم. در ضمن یک چیز دیگری هم می خواهم برایت بگویم که باورت من نخواهد شد و مهم هم نیست اما یادت باشد که مواظب این قضیه هم باشی؛
گفتم توی این مدت چیزهایی دیدم که حالا همه چیز باورم می شود، حتی اگر تو بگویی مرد هستی ؛
دوریان گفت : فقط همین قدر می توانم بگویم که زیر چشمی مواظب رابطه مخصوص خمینی با همین فاطی خانم باش ، علتش را بعدها برایت خواهم گفت. بهر حال، من صبح بتو خواهم گفت که چکار باید بکنی تا هم اعتماد خمینی و سید احمد را از دست ندهی و هم راجر جونز از معرکه در برود؛
و بعد، در حالی که پاکت را از جلو داشبرد مرسدس بنز بر می داشت ، گفت : بگذار ببینیم، نرخ سر راجر بیچاره چقدر است ؟
دوریان پاکت را باز کرد و بلافاصله گفت : همین جا نگهدار.کنار خیابان در جاده قدیم شمیران، برابر وزارت بهداری ایستادم. در پاکت مرحمتی سید احمد، سه بسته اسکناس هزار تومانی که سیصد هزار تومان می شد و یک قطعه عکس وجود داشت، عکس مرا در حال شکنجه دادن یک دختر نیمه برهنه در اطاق بازجویی طرابلس نشان می داد . چایچی هم در عکس بود، دوریان عکس را دوباره از من گرفت و به انگلیسی چیزی گفت که نفهمیدم، اما وقتی بفارسی گفت: پدر سگها!، متوجه شدم که آنهم باید چیزی شبیه همین بوده باشد.
معنی گر گرفتن و آتش گرفتن را آن شب فهمیدم نعره می زدم و صحبت از انتقام می کردم، خیلی رک و راحت به دوریان گفتم. خودشان کشتن را یادم داده اند و حالا نوبت خودشان است، می زنم ، می کشم و می روم !

دوریان تلاش می کرد، آرامم سازد و می گفت ؛ حالا که آنها نامردی کرده اند. تو کوتاه بیا تا فرصت داشته باشی و بموقع حسابشان را برسی …
تمام آن شب و در طول گفتگو با قطب زاده و دوریان که تا نزدیکی های صبح بطول کشید، لحظه ای از این قضیه غافل نبودم. اما راستش را بخواهید خودم هم می دانستم که کاری از دستم ساخته نیست.
قطب زاده، درد دلهایش جور دیگری بود. خیلی علنی به دوریان گفت من برای رئیس جمهوری آمدم، اما حالا سنگ قلابم کرده اند به رادیو تلویزیون. پیرمرد هم مرتب امر و نهی می کند و همه می خواهند این لانه زنبور را بهم بریزند، دور و بر خمینی را کمونیستها گرفته اند و باید کاری کرد. این را از اعلامیه هایی که از دفتر خمینی می فرستند، فهمیده ام. در تلویزیون هم من خیلی تنها هستم. همه برای خودشان یک تیم جور کرده اند و من جز تو و جعفر و برادرم کسی را ندارم.
دوریان، گفت : تا من و جعفر در آنجا هستیم خیال تو راحت باشد. در ضمن تو در راس کاری هستی که همه آنها از چپ و از راست بتو احتیاج دارند. همان بد رکابی هایی را که در پاریس نمی باید، می کردی و می کردی اینجا باید بکنی که نمی کنی؟ سفت بگیر. خودت را از همه بالاتر بدان و البته تا روزی که اوضاع همین جور شلوغ و درهم است ! یک دفعه دیگر هم بگویم که این وضع همیشگی نیست .
بقیه حرفهاهم چیزی در همین حدود بود و چندان برایم جالب نبود . بالاخره همگی ساعت پنج صبح خوابیدیم که شش و نیم بیدار شویم. صبح وقتی بطرف اقامتگاه خمینی می رفتیم، دوریان گفت که با نقشه قتل راجر جونز موافقت کنم. منتها، طرح و نقشه را خود آنها بریزند و در ضمن از بابت عکس هم گله کنم.
وقتی رسیدیم، خمینی هنوز در اندرونی بود و از سر لطف بمن گفت که باید ترتیبی بدهیم که شما همین جا مقیم باشید که اینها راه را نروید و برگردید.
سید احمد به مجرد آن که مرا دید، به بهانه ای سر صحبت را باز کرد و وقتی تنها شدیم، پرسید:
– بالاخره تصمیم گرفتید؟
گفتم : نیاز به تصمیم گیری نبود ، میخواستم کمی فکر کنم تا ببینم چطوری می شود، پیاده اش کرد که با توجه به نا آشنایی من در تهران، فکر می کنم یک کسی و هر کسی را که شما صلاح بدانید باید کمک کند تا اول طرح و نقشه اش را بریزیم و بعد اجرا کنیم .
سید احمد گفت : امشب درباره اش صحبت خواهیم کرد، اما یادت باشد که مثلا خدای نکرده یک وقت خانم مک گری بویی از قضیه نبرد.
گفتم: در ضمن یک گله ای هم از بابت آن عکس داشتم. می دانید که همه در این راه بوده است راه انقلاب ! من هم کسی نیستم که موقعیتم بخطر بیفتد اما این جور چیزها بیاد آدم می آورد که چقدر طرف اعتماد نیست !

سید احمد در حالی که می خندید و به پشتم می زد گفت ؛
– اعتمادی که امام بشما دارد، بمن که پسرش هستم ندارد!
بهر حال قرارمان این شد که شب، با سید احمد درباره طرح و نقشه قتل راجر جونز صحبت کنیم.
و از آن روزهای شلوغ و پر سر و صدا بوده و خمینی هم از دست یکی از مصاحبه های بازرگان بشدت عصبانی شده بود. داشت با بازرگان تلفنی صحبت می کرد که ناگهان دکتر ابراهیم یزدی در حالی که مجروح و خونین بود باتفاق دکتر حاج سید جوادی و اسدالله مبشری وارد شدند.
اولین باری بود که می دیدم، از خونسردی در خمینی خبری نیست ، پرسید چه شده است و اسدالله مبشری تعریف کرد که دو نفر از ژنرالها، نادر جهانبانی و منوچهر خسروداد ، در جریان بازجویی در حالی که دستهایشان به صندلی بسته بوده است . به یزدی حمله می کنند، صندلی شکسته می شود و در همان حال حسابی یزدی را مجروح می کنند
خمینی با شنیدن این خبر که مبشری هم با آب و تاب تعریف می کرد. یکدفعه از کوره در رفت و با صدای بلند فریاد کشید
– این صادق دیوانه کجاست؟ هرجا هست پیدایش کنید و به اینجا بیاورید!
همه می دانستند که مقصود از صادق دیوانه، شیخ صادق خلخالی است که اصلا بعلت دوستی با سید مصطفی پسر خمینی مثل خانه شاگرد خمینی بود. دو سه دقیقه بعد شیخ صادق که همانجاها بود وارد شده خمینی خطاب به خلخالی گفت: همین الان دادگاه شرعی انقلاب را تشکیل می دهی و بر اساس موازین شرعی حکم صادر می کنی. امشب آفتاب غروب نکرده باید اولین احکامی را که صادر می کنی ببینم . تا خون نریزد این انقلاب پا نمی گیرد؟
خلخالی درخواست کرد که چند دقیقه ای با امام تنها بماند و رهنمود بگیرد. بی درنگ همه از اطاق خارج شدند و خمینی و خلخالی درست تا یک بعد از ظهر در اطاق دربسته ای که حتی سید احمد اجازه ورود نداشت، به گفتگو پرداختند . ساعت یک خمینی مرا صدا زد و به محض آن که وارد شدم گفت :
– محکمه انقلاب اسلامی زیر نظر شیخ صادق از امروز مشغول بکار می شود، چون شما بازوی من هستید باید یک جوخه ورزیده از بچه های خودتان ترتیب بدهید که احکام اسلامی را در مورد مرتدین و محاربین با خدا و رسول خدا اجرا کنند، الان به دفتر دستور می دهم که حکم شیخ صادق و شما را بنویسند. دست خدا بهمراه جفتتان این شیخ صادق مثل فرزند خود من است با او عهد مودت کنید.
….و، به این ترتیب تیغ شیخ صادق خلخالی بکار افتاد و متاسفانه من و چریکهایم هم برای مدتی طولانی، دلال این ظلم و جنایتها شدیم.

و آنروز حادثه بخصوصی اتفاق نیفتاد و یا افتاد و من خبر دار نشدم ، چون تمام روز مشغول تدارک کار بچه ها و روبراه کردن جوخه اعدام بودم فقط می دانم که ساعت چهار بعد از ظهر خلخالی با خمینی دوباره ملاقات کرد و گفت که کار محاکمه آن روز به پایان نمی رسد و فردا که گویا چهارشنبه بود، این کار به سامان خواهد رسید.
خمینی هم موافقت کرد، و فردا، جلسات دادگاه در دبیرستان شماره ۲ علوی تشکیل شد و اولین متهمین که ارتشبد نصیری، سرلشکر خسروداد، خدابیامرز سپهبد رحیمی و همشهری خود من سرلشگرناجی بودند، مقابل شیخ صادق خلخالی قرار گرفتند.
آتش بیار معرکه سرهنگ توکلی بود و برای این که خبث طینت این مرد را گفته باشم بد نیست این راز هم برای اولین بار فاش شود که حتی خلخالی برای ناجی حبس ابد نوشت. اما سرهنگ توکلی آنقدر بیخ گوش خمینی خواند که خمینی را عصبانی کرد. تا جایی که به شیخ صادق توپید.
به این ترتیب ، آن شب روی پشت بام مدرسه علوی ، هر چهار نفر که براستی مرگ را مسخره گرفته بودند، مقابل جوخه اعدام که از چریکهای لیبی تشکیل شده بودند، ایستادند و با فرمان آتش من، غرق در خون به زمین افتادند .
برخلاف آنکه نوشته اند خمینی بعد از اعدام برای دیدن جنازه ها آمد. او ، سید احمد و دور وبری هایش، از همان لحظه اول روی پشت بام بودند،
و پس از اطمینان از کشته شدن آنها هم خمینی همانجا، نماز شکر بجای آورد.هنگامی که خمینی و بقیه مشغول خواندن نماز بودند و من و چریکها، مجبور بودیم از نظر امنیتی مراقبشان باشیم،
ناگهان متوجه شدم که علاوه بر خبرنگاران اطلاعات و کیهان تنها خبرنگار خارجی حاضر در صحنه راجر جونز است که همان موقع داشت باتفاق سید احمد خمینی، محل حادثه را ترک می کرد.
هیچ کاری از دستم ساخته نبود و بهیچوجه وسیله ای در اختیار نداشتم تا حداقل دوریان را مطلع کنم، و بعد از نماز، دوباره همه به اندرونی برگشتیم. خمینی آن شب برای اولین بار تا چهار صبح بیدار بود و طبیعی بود که من هم باید بیدار می ماندم. ساعت چهار وقتی که خمینی برای خواب رفت و من و سید احمد تنها شدیم، گفتم اگر چه دیر وقت است ولی مثل اینکه قرار بود امشب صحبت کنیم؟
سید احمد گفت: منتظرم امام بخواب برود تاتو آزادتر باشی. همین جاها باش تا بیایم.شاید پنج دقیقه طول کشید که سید احمد آمد و گفت برویم. از اندرونی بیرون آمدیم و باز بطرف مدرسه شماره ۲ علوی برگشتیم. ابوشریف و محمد غرضی که حالا وزیر نفت است. انتظارمان را می کشیدند و بنظر می آمد که خیلی هم متوحش و دستپاچه هستند. سید احمد بلافاصله پرسید؛
کجاست؟ محمد غرضی گفت: کار تمام شد! سید احمد گفت : یعنی چی؟ چطوری کار تمام شد؟

غرضی گفت: مردک خیلی تقلا می کرد. مدرسه هم شلوغ بود و داشت سر و صدا بلند می شد. توی این هیر و ویر دکتر مطهری و بهشتی هم درست رسیدند دم در مستراح و حدود ده دقیقه آنجا ایستادند به حرف زدن ، در این مدت به هر بدبختی بود نگذاشتیم صدایش در بیاد، اما بالاخره از نفس افتاد!
سید احمد خونسرد و آرام، پرسید : یعنی خفه شد؟ ابوشریف گفت: نمی خواستیم ولی خوب شد؟
سید احمد خمینی علیرغم دستپاچگی غرضی و ابوشریف گفت :
– به جهنم که خفه شد، آقای شفیع زاده از هدر دادن چندتا گلوله راحت شد. خوب حالا بگویید جنازه اش کجاست ؟
غرضی و ابوشریف که با سخنان سید احمد ترسشان ریخته بود، شروع به دادن توضیحات کردند که جنازه در همان مستراح است ولی خیلی تلاش کرده اند که کسی به آن محوطه نزدیک نشود . سید احمد پرسید که آیا کیف عکاسی و وسایلش را نگاه کرده اند . یانه و چون جواب منفی شنید، با عجله گفت : پس برویم سراغش !
محمد غرضی از جلو و سید احمد ، ابوشریف و من از عقب آنها بطرف مستراح رفتیم. ساعت از چهار و نیم صبح کمی گذشته بود. پنج تا مستراح بغل هم بود و غرضی بسراغ آخری رفت، اما در را که باز کرد از جنازه در آن خبری نبود!
باز هم من یک جا با چند غافلگیری روبرو شده بودم!
با صحبت هایی که دوریان درباره اهمیت حفظ جان راجر جونز کرده بود. پس از آن غافلگیری بالای پشت بام و خروج جونز و سید احمد و این ماجرای خفه شدن و بعد ناپدید شدنش . دیگر نیازی به تشریح این که در چه حالی از ترس و وحشت و اضطراب بودم، نیست. حال آنها، از من هم بدتر بود، سید احمد بکلی خونسردیش را از دست داده بود و ابوشریف و غرضی در حالی نزدیک به سکته بودند.
و در هر چهار مستراح دیگر هم گشوده شد و خبری از مرده و یا زنده راجر جونز نبود. سید احمد، لاینقطع می پرسید؛ شما مطمئنید، مطمئنید که خفه شده بود، خودتان بدن سردش را دیدید؟ و آنها هم جواب می دادند. نه تنها بدن سردش را دیدیم، نه تنها خفه شده بود بلکه حدود یک ساعت هم، همین جا بالای سرش بودیم.
من گفتم: شاید در همین فاصله که بچه ها آمده اند دم در ، کسی جنازه را کشف کرده و به اتاق دفتر سرهنگ توکلی برده باشد، خوب است یک سری به آنجا بزنیم.
آنجا هم خبری نبود و پاسداران نگهبان هیچ حادثه غیر مترقبه ای را به سید احمد گزارش نکردند. دیگر کاری از دستمان ساخته نبود. سید احمد به غرضی و ابوشریف اجازه رفتن داد و خطاب بمن گفت؛ چاره ای نداریم که امام را بیدار کنیم و حقیقت قضیه را با او در میان بگذاریم! من فرصت را برای ضربه زدن آماده دیدم و گفتم من فکر می کنم، اینها هر دو دروغ می گویند اینجا پرنده هم نمی تواند بدون مراقبت پاسدارها، بال بزند. چطور ممکن است. یک جنازه ناپدید شود، آن هم از دست این دوتا؟ و سید احمد گفت: از اینها، بخصوص ابوشریف هر کاری بگویی بر می آید! سابقه اش را که می دانی…گفتم : و، وقتی که به شما می گویم نمایش با عمل فرق دارد، باید طرح ریخت ، نقشه ریخت، حساب همه کارها را کرد و بعد به عمل پرداخت. شما فکر می کنید من نمی خواهم کاری را انجام دهم و می روید این آشغالها را، شاخ می کنید! سید احمد ضمن تصدیق حرفهای من ، گفت : فعلا که از شر جونز راحت شدیم اما این قضیه گم شدن جنازه اش می ترسم کاری دستمان بدهد!

حدود یک ربع ساعت به شش صبح مانده بود که من و سید احمد، به پشت در اتاق خواب خمینی رسیدیم. سید احمد که مثل من گمان می کرد. خمینی هنوز در خواب است، به آرامی دستگیره در را گرفت ولی تقوی نیا که آن شب پاسدار پشت در اتاق خمینی بود، ناگهان رسید و گفت :
– امام فرموده اند، کسی وارد نشود، مهمان دارند ! سید احمد گفت ؛ حتی من ؟ تقوی نیا گفت: گفته اند هیچکس !
به تقوی نیا گفتم : چرا امام نخوابیده اند و مهمانشان کیست ؟
تقوی نیا گفت : امام یک ساعتی است بیدار شده اند و با آقای دکتر کیانوری جلسه دارند.
من با عجله پرسیدم: همان کیانوری توده ای ؟
بجای تقوی نیا. سید احمد گفت : ایشان با ما یک نسبت فامیلی دارند؛ و بعد از تقوی نیا پرسید، تنها هستند؟ تقوی نیا جواب داد: خانم کیانوری هم خدمت همسر امام هستند؟ و به محض آن که اسم خانم کیانوری بمیان آمد، سید احمد بطرف اتاق مادرش براه افتاد و تقوی نیا، خیلی آهسته گفت : خانم مک گری چهار پنج مرتبه سراغ شما را گرفته اند و گفته اند تا آمدید با ایشان تماس بگیرید، گفتم حالا کجاست؟ گفت: با خانم کیانوری پیش همسر امام هستند !
بی خوابی های پی در پی و حوادث پشت سر هم و این خبرهای ناجور و غافلگیر کننده : بکلی داشته مرا از پای می انداخت. بهمین دلیل فکر کردم تنها خواب می تواند مقداری از نیروهای به هدر رفته ام را باز گرداند. به تقوی نیا گفتم : من 5-6 شب است نخوابیده ام. می روم در استراحتگاه شما کمی بخوابم، اگر امام یا دوریان مرا خواستند ، بیدارم کن وگرنه هر کس دیگری کار داشت، بگو از من خبری نداری!. وقتی بیدار شدم، ساعت دو بعد از ظهر بود و سرم بشدت درد می کرد. شاید اگر تقوی نیا بیدارم نمی کرد تمام روز را در خواب بودم، مدرسه علوی شلوغ و پر سر و صدا بود و خودم تعجب می کردم چگونه در آن جار و جنجال خوابیده ام. تقوی نیا گفت که کیانوری و خمینی تا ساعت ۹ و چند دقیقه مشغول صحبت بوده اند و بعد از آن خمینی خودش به تنهایی به بیرونی آمده است . از دوریان پرسیدم. گفت که تا ساعت نه و نیم که او برای استراحت آمده، خبری از او نداشته است.
به سرعت آبی به سر و روی خود زدم، دو تا قرص مسکن خوردم و به محل کارم بازگشتم. اینجا هم شلوغ بود. اتاق خمینی پر بود از اعضای دولت بازرگان و جمعی آخوند تهرانی و ملای شهرستانی!، چایچی و نعمانی کشیک حفاظتی داشتند و وقتی از آنها پرسیدم آیا سید احمد را دیده اند یا نه، گفتند که باتفاق قطب زاده و دکتر یزدی به محل نخست وزیری رفته است. دوریان هم پیغام گذاشته بود که به مجرد بیدار شدن به او در منزلش تلفن کنم.
وارد اطاق خمینی شدم. از دور خودم را به او نشان دادم و همین که مطمئن شدم مرا دیده است ، بیرون آمدم و بسراغ تلفن رفتم. آن موقع هنوز از کنترل و سانسور تلفن ، خبری نبود و بنابراین از دفتر خودم و با خیال راحت شماره دوریان را گرفتم، اما تلفن بوق اشغال می زد.مدتی طول کشید تا بالاخره تلفن دوریان آزاد شد و توانستم صدایش را بشنوم.
و گفتم : باید هرچه زودتر ترا ببینم تا در جریان اوضاع باشی، گفت : چرا تلفنی نمی گویی ، گفتم : مسائلی نیست که در تلفن گفتنی باشد، گفت : من مجبورم در خانه باشم اما ترتیبی داده ام که تو امشب به این جا بیایی، دلم برایت خیلی تنگ شده . گفتم ولی مسائل مهمی در کار است که میترسم دیر شود کما اینکه بنظر خودم . حالا هم دیر شده است ، دوریان گفت : در ارتباط با راجر است ؟ گفتم: حتما. گفت : زیاد خودت را ناراحت نکن، چندان فوریتی هم ندارد، ساعت ۷ اینجا خواهی بود و درباره اش صحبت می کنیم.

مطمئن بودم که دوریان حساب شده حرف می زند و بنابراین یا از کل جریان خبردارد و خیالش راحت است و یا ترتیب کارها را داده است و نمی خواهد من درگیر جریان جونز باشم، بعد از گفتگو با دوریان حالم بمراتب بهتر شد و بسراغ سید احمد رفتم که از نخست وزیری برگشته بود. تعریف کرد که امام از سرنوشت جونز خوشحال شد و درباره گم شدن جنازه هم، مهدوی کنی و برادرش را مأمور کرده است. در ضمن امروز ساعت 5 همین جا باش امام باتو کار مخصوصی دارد!.
تردیدی نداشتم که خمینی باز روی من حساب کرده است و از این که برنامه خود او برای این که جونز بدست من از میان برود. با برنامه الکی و خلق الساعه سید احمد، بهم خورده است، عصبانی است.
ساعت 5 بعد از ظهر، سید احمد، شیخ ملا شهاب اشراقی، قطب زاده و من به اطاق خمینی احضار شدیم این تنها یک معنی داشت و آن این که، حداقل در موضوعی به آن مهمی فقط این چهار نفر مورد اعتماد او هستند.
خمینی بلافاصله صحبت را شروع کرد حادثه ای دیشب در مدرسه علوی اتفاق افتاده که ما را نسبت به همه چیز و همه کس بدبین ساخته. با همه تلاشی که آقایان می کنند و زحماتی که پاسدارها می کشند، اما چون فعلا اینجا مرکز جلب توجه ها شده، فکر کردیم صلاح نیست من و اهل بیت شبها در اینجا اقامت داشته باشیم. از کید دشمن نباید غافل بود. امروز با آقای کیانوری مفصلا صحبت داشتیم. از طرف روس ها آمده بود و اطلاعاتی داشت که برنامه از میان رفتن ما در میان است و این جور حرفها خواستم حجت را بر شما تمام کرده باشم و ضمن مشورت اگر مصلحت بدانید، طوری ترتیب داده شود که اقامتگاه شبانه بطور مخفی جای دیگری باشد که بجز همین شما چند نفر کسی از آن مطلع نباشد. روزها اینجا باشیم و شبها آنجا تا وسائل انشاالله هرچه زودتر جور شود و به قم برویم : شیخ ملا شهاب اشراقی به دنبال او قطب زاده و سید احمد در موافقت به نظر خمینی مطالبی گفتند و در آخر سر خمینی خطاب بمن گفت :
– این جعفر آقا و دوستانش منظم ترین و مؤمن ترین هستند ولی حدس می برم که زیاد دستشان باز نیست. با این بکش مکش هایی که شروع شده فکر کردیم بالاخره خود ما باید چیزی از خودمان داشته باشیم که تحت نظر خودمان باشد و مواظب و مراقب توطئه ها باشد. در نجف هم که بودیم این عراقی های ملعون یک گارد شخصی داشتند. البته نه به آن مفصلی ولی احساس می کنم ما هم یک همچنین چیزی از برای خودمان می خواهیم، این است که جعفر آقا باید ترتیب چنین قوایی را بدهد. از خودش و دوستانش که در فرانسه هم بودند و البته خرج و مخارجش را هم خود آقا شیخ شهاب باید از محل سهام امام بدهد، نه دولت و نه هیچکس